eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا که آینه‌ی روزگار زنگاری است بیا که زخم زبان‌های دوستان کاری است به انتظار نشستن در این زمانه‌ی یأس برای منتظران چاره نیست ناچاری است به ما مخند اگر شعرهای ساده‌ی ما قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است چه قاب‌ها و چه تندیس‌های زرینی گرفته ایم به نامت که کنج انباری است نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم تمام سال اگر کارمان عزاداری است نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند که کار منتظرانت همیشه بیداری است به قول خواجه‌ی ما در هوای طره‌ی تو «چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری است» 💖💖💖💖💖💖💖💖 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
شبتون بخیر 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو همه عاشق نجوای منی! من همه منتظِر آمدنت! 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
⁣انگار دوبارہ روزِ دلخواہ رسید نور از پس تاری شبانگاہ رسید برخیز وبخند وزندگی کن به عشق صبح دگری دوبارہ از راہ رسید سلام صبح تان بخیر 🌞 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
(ع) دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو بود 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
5_6323460249453855478.mp3
2.43M
•°🌱 🍃 " ببین آسمونا برات خون میباره . . . " شهادت امام باقر(علیه السلام) و ایام مسلمیه 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====> 🏴🏴🏴🏴🏴
🕰 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم. فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید: –ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه. با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم: –بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست. هین بلندی کشید و گفت؛ –خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟ صاف نشستم. –چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد. ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت. یادم آمد که پری‌ناز دیروز گفت خودش با من تماس می‌گیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شماره‌اش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشی‌اش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد. با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند. انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شماره‌ی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر می‌کرد. سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان می‌رفتم حالم بدتر میشد. به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید: –چیزی شده زود امدی؟ –نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت: –با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره. –نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره. لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم. روبه‌مادر گفتم: –مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت: –بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم. با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد. –اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟ مادر دست از سبزی‌پاک کردن کشید و گفت: –خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال می‌پرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟ دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم. –ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدی‌ها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم. بعد لبخند موزیانه‌ایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم. "این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان." قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتی‌اش را به دست آورد به او برگردانم. پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم. "پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم." تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر می‌شود. از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم. نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم. چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد. با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچی‌ام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجه‌ی گذشت زمان نشده بودم. به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود. از خانه بیرون زدم. نمی‌دانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پری‌ناز زنگ زدم. خاموش بود. شماره‌ی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که می‌آید دنبالم تا یک جای خوب برویم. طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم. لبخند گرمش دلم را گرم کرد. –نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم: –فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره. انشا‌الله که می‌گذره، حالا چی شده؟ –یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم. –ای‌بابا، حالا کدومشون هست؟ به روبرو خیره شدم و گفتم: –یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربون‌تر بود. پقی زد زیر خنده. –داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟ ضربه‌ایی به سرش زدم. –دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟ خنده‌اش را جمع کرد و گفت:–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار. کمی فکر کردم. –خب خیلی بامعرف بود. جدی پرسید: 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    🏴🏴🏴🏴
ماه رمضان بود، روزه گرفتن در آب و هواى كويرى منطقه، واقعاً طاقت فرسا بود، امروزه وقتى ماه رمضان فرا مى رسد، خيلى از كلاس هاى درس در حوزه ها تعطيل مى شود، امّا تو هرگز به اين امر راضى نبودى. تو دوست داشتى تا شاگردانت هر چه بيشتر و بيشتر از علم بهره ببرند. شاگردان تو، خدا را شكر مى كردند، آنان با خود مى گفتند: "هر كسى توفيق بهره بردن از مُلاحبيب الله را ندارد، معلوم نيست ديگر در چه زمانى در كاشان، دانشمندى همانند او ظهور كند". ديگر وقت آن بود كه از خانه بيرون بيايى، ساعت تقريباً هشت صبح بود، از كوچه اى كه تو را به مسجد مى رساند عبور كردى، در مسجد شاگردانت منتظر تو بودند. چند نفر از مردم وقتى تو را ديدند به تو سلام كردند، پاسخ آنان را دادى. وارد مسجد شدى، سلام كردى، شاگردان به احترام تو از جا برخاستند به سوى منبر رفتى. همه سر جاى خود نشستند، تو هم بالاى منبر رفتى. همه قلم و دفتر خود را آماده كردند و به چهره تو چشم دوختند، آنان مى دانستند كه ثواب نگاه به چهره عالم ربّانى، برتر از شصت سال عبادت مى باشد. همه منتظر بودند سخنان علمى تو را بشنوند، ولى تو سكوت كرده بودى و نگاهت به گوشه اى خيره مانده بود. حال تو منقلب بود، سكوت تو به درازا كشيد. هيچ كس نمى دانست چه شده است، همه از يكديگر مى پرسيدند: "چرا استاد اين قدر منقلب است؟ چه حادثه اى رخ داده است؟". لحظاتى گذشت، تو به خود آمدى، خود را بالاى منبر و در حضور شاگردانت يافتى، تو بايد رؤياى خود را براى آنان مى گفتى، اينجا محفل دانش است، چه رازى در ميان بود؟ تو ديشب، خواب مهمى ديده بودى و تصميم گرفتى تا آن خواب خود را براى اوّلين بار در محفل علما بيان كنى. تو دغدغه اى بزرگ داشتى، مى خواستى به آيندگان پيام مهمى را منتقل نمايى. خواب تو، يك "رؤياى صادقه" بود. سكوت بر فضاى مسجد حكمفرما مى شود، حال تو منقلب تر مى شود، همه شاگردان، پيام تو را درك مى كنند، رو به شاگردانت مى كنى و چنين مى گويى: "من ديشب مولايم اميرمؤمنان(ع) را در خواب ديدم. او به من فرمود: چرا به زيارت فرزندم محمّدهلال(ع)نمى روى؟". بعد از آن بار ديگر سكوت مى كنى، اين خواب تو حقيقت مهمى را آشكار كرده است... ❤️🌻🌷🦋❤️🌻🌷🦋 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشی دارند✨ از جنس خدا✨ پروردگارت همواره با تو همراه است✨ امشب از همان شب‌هایی‌ست که برایت یک شب بخیر✨ خدایی آرزو کردم✨ شبتون بخیر✨ 💖🌹🌟✨🌷🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🍃🌺🌻🍃====>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
يوسفِ مصر تـ❤️ـويى ديده يعقــوب منم به تـ❤️ـو اى نور از اين دیده كم نور سلام سلام یوسف زهرا .... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –معرفت به چی داشت؟ به خودش یا... ریشش را کشیدم و لبخند زدم. –شما فکر کن معرفت به همه‌چیز داشت. اگه منظورت خداست که می‌دونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگه‌ی اون یکی‌ها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود. –اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیا اضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه، بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و ادامه داد: –راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمی‌شناسمش، یکی از بچه‌ها گفت که از همسایه‌هاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه.–عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تا آخر هفته پولش رو جور می‌کنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بد تا می‌کنه. رضا گفت:–اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشه‌ها، حالا ببین کی گفتم. دستی به صورتم کشیدم. –نمی‌تونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.رضا پوزخند زد. –نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟ –نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه، رضا زیر چشمی نگاهم کرد. فوری گفتم:–البته معرفت به دوستش، که قبلا داشت ولی حالا نداره. رضا سرش را تکان داد. –وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد. صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم: –زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه. همانطور که صدای پخش را زیاد می‌کرد گفت: –رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم. –حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح، کشتی نوح می‌کنن. –دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.شانه‌ای بالا انداختم. –خب اشکالش چیه؟ قشنگه که. رضا گفت:–اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟خندیدم. –خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد. رضا انگشت سبابه‌اش را بالا برد و گفت: –آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رو نجات داد و کدوما غرق شدن؟ –آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟ –اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظر من اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رو نجات میده. –عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره. قیافه‌ی فیلسوفانه‌ایی به خودش گرفت. –حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفه‌ایی همه چیز رو خوب کنار هم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور می‌کنی؟ –تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی. –آره، ولی من نمی‌پرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست. –خب رضا جان، عشقشونه دیگه، جزو علایقشونه.سرش را تکان داد و زیر لب گفت:–یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کننده‌ی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی... حرفش را بریدم.–ول کن رضا، الان این حرفها پیش هر عشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده. –خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم. مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تو دهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تو مزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.تو هر بازیش این کار رو انجام میده.اینها شدن بت‌ های زمانه‌ی ما. چرا چون بزرگترین تقدس در زمانه‌ی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی، تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن. مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیله‌ی همین موضوع همه رو می‌تونن رو یه انگشتشون بچرخونن، خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد. گفتم:–خب حالا چرا اینقدر حرص می‌خوری؟ صدای پخش را قطع کرد و گفت: –حرص نمی‌خورم فقط دلم براشون می‌سوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم. من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازه‌اش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃===
شوق دیدار تو سر رفت ز پیمانه ما کی قدم می نهی ای شاه به ویرانه ما ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دل دیوانه ما رفته ای پیشتر از این و یقین می بینیم میدهی رنگ غزلواره به افسانه ما جمعه ها جای تو خالی ست در این کنج خراب به کجا مانده ای ای دلبر جانانه ما؟ چشم بگشا و ببین در دل تاریک هنوز آب شوری ست ز غم، رزق فقیرانه ما راه عشاق تو پر سنگ و عطش، ای ساقی! شوق دیدار تو سر رفت ز پیمانه ما 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
شوق دیدار تو سر رفت ز پیمانه ما کی قدم می نهی ای شاه به ویرانه ما ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دل دیوانه ما رفته ای پیشتر از این و یقین می بینیم میدهی رنگ غزلواره به افسانه ما جمعه ها جای تو خالی ست در این کنج خراب به کجا مانده ای ای دلبر جانانه ما؟ چشم بگشا و ببین در دل تاریک هنوز آب شوری ست ز غم، رزق فقیرانه ما راه عشاق تو پر سنگ و عطش، ای ساقی! شوق دیدار تو سر رفت ز پیمانه ما 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
«سولت لی نفسی» 🎨نفس ما ، کار زشت رو آرایش میکنه. 🔰یک وقت کار بدی رو با کار بد دیگه پوشش میده. مثلا یکی زنگ میزنه📞 میگی: گوشی رو بردار بگو نیست 📛 میپرسه چرا؟؟ میگی آخه الان سر صحبت باز بشه شروع میکنه به غیبت ❌ ✍خب الان بخاطر اینکه غیبت نکنه دروغ گفت، فکرم میکنه خیلی کار خوبی کرده... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✅فقر را بیرون کنیم ... ✍امام باقر علیه السلام: جارو کردن اتاق ها فقر را از بین می‌برد. امام صادق علیه السلام: شستن ظرف و جارو کردن جلوی درب منزل، باعث جلب رزق و روزی می شود. 📚 میزان الحکمه، ج ۱۲، ص ۲۶۴ درک درست از نظامات هستی که در دین اسلام تبلور پیدا کرده و ارتباط دقیق حوزه های گوناگون مانند سلامت و معیشت را مشخص می کند، ناشی از شناخت کامل جهان خلقت، از طریق وحی است. آیا در مکاتب طبی دیگر هم این شناخت از جهان خلقت و درک درست از نظامات هستی، وجود دارد؟ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
امام صادق (علیه السلام) فرمودند ✅ مومن از چهار ناحیه در اذیت و رنج میباشد: ✨‍ همسایه ای که او را آزار دهد. ✨‍ شیطانی که در مقام گمراه کردن او باشد. ✨‍ منافقی که از او ایراد گیری کند. ✨‍ مومنی که بر او حسد برد. و این آخری از همه بر او دشوارتر است زیرا به خاطر حسادتش بر او تهمت و افتراء زند و مردم هم از او که مومن است میپذیرد و گمراه میشوند. 📚 عین الحیاة صفحه 245 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
هر كه خانه اى داشته باشد و مؤمنى، به سكونت در آن نيازمند باشد و او آن را از وى دريغ دارد، خداوند عزّوجلّ فرمايد: فرشتگان من! بنده ام از سكونت دادن بنده ام در دنيا بخل ورزيد. به عزّتم سوگند كه هرگز در بهشت من سكونت نكند مَن كانَ لَهُ دارٌ و احتاجَ مُؤمِنٌ إلى سُكناها فَمَنَعَهُ إيّاها قالَ اللّهُ عَزَّ و جلَّ: مَلائكَتي، عَبدي بَخِلَ على عَبدي بِسُكنَى الدُّنيا، و عِزَّتي لا يَسكُنُ جِناني أبدا 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 آقای دولابی : ☘ اگر خدا چیزی را به شما بدهد یا ندهد ، ناراحت نباش. شد شد، نشد نشد. خود را تسلیم مشیت الهی کن. اگر جایی خواستگاری رفتی نشد ناراحت نباش. 👌 مشیت الهی است در همه ی آسمان ها و زمین ها. هر جا که نشد طاقت داری، و هر جا که شد خیلی شلوغ کاری نکن یعنی معتدل باش. 🌸 چهار بار بگویی بیچاره ام عادت می کنی. اگر قوی هم باشی ، ضعیف می شوی. همیشه بگو الحمدلله ، انشاء الله تا دل و زبانت یکی شود. 🌿 اگر پکر هستی دو بار بگو الحمدلله ، الحمدلله. اگر تازه شروع به کار کرده ای ناله نکن. حرفهای منفی ، بد، غصه دار را به عادت به زبان نکن. اگر عادت کردی، رفتی.  ✨ اگر گفتی خوب است ، خوب می شود و اگر بگویی بد است اوضاع خراب می شود. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸یک نکته از هزاران🌸🍃 🍃❤️📹🎼🌴 تاثیر بسیار زیادِ روحی و روانی و جسمیِ‌کلمات و حرفایی که ما به دیگران میگیم. 🍃💜🌴 آزمایشی علمی؛ برای اثباتِ تاثیر حرفا و افکار و برخوردهای مثبت و منفیِ ما بر روی مخاطبینمون. 🍃💙🌴تلنگری جدی برای نگاهی نو... درطرزِ سلوک‌و رفتار و‌گفتارمون با عزیزان و ... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>