eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند. امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريّت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين(ع) از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: "من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است. آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم". آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين(ع)، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است. امام برادرش، محمّد حنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. اكنون موقع حركت است، محمّد حنفيّه رو به برادر مى كند: ــ اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. ــ به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. اشك در چشمان محمّد حنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟ همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد. نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على(ع) كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن(ع). اكنون هم آغاز سفر حسين(ع) در دل شب! خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم! <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
* تاريخ: سال 1310 شمسى تو در كاشان زندگى مى كنى، مدّت ها نزد استاد عبّاس كار مى كردى. او معمار بزرگ كاشى كارى است. گلدسته هاى محمّدهلال(ع)نياز به تعمير دارد. از او خواسته اند تا آن ها را تعمير كند. او نياز به كمك تو دارد و در جستجوى توست. كاشى كارى گلدسته كار هر كسى نيست و نياز به مهارت دارد. صداى درِ خانه ات را مى شنوى، استاد به ديدن تو آمده است، او از تو مى خواهد كه فردا به كمكش بروى، ولى جواب تو منفى است. استاد تعجّب مى كند، تو پاى خود را به او نشان مى دهى، او كنار زانوى تو، زخم كهنه اى مى بيند، به او مى گويى كه مدّت طولانى است گرفتار اين بيمارى شده اى و شب ها هم از درد خوابت نمى برد. استاد نگاهى به تو مى كند و مى گويد: "تو فردا بيا، من شفاى تو را از محمّدهلال(ع) مى گيرم". آفتاب بالا آمده است و تو همراه استاد به سوى حرم محمّدهلال(ع)مى روى. وقتى به حرم مى رسيد با او به سمت ضريح مى روى. آن زمان، ضريح چوبى بود و درِ آن هم باز بود. استاد وارد ضريح مى شود، كنار مرقد آقا، مقدارى خاك به چشم مى آيد. استاد آن خاك را برمى دارد و بيرون مى آيد و آن را روى زخم پاى تو مى ريزد و روى آن را مى بندد... بعد از سه روز، آن پارچه اى را كه استاد روى زخم بسته بود، باز مى كنى، باور نمى كنى، آن زخم خوب شده است. تعجّب مى كنى، استاد به تو گفته بود كه تو بيا و من شفاى تو را از محمّدهلال(ع)مى گيرم. اكنون تو در بالاى داربست ايستاده اى و به استاد كمك مى كنى، مرتب، كاشى ها و ملاط را به بالاى داربست مى برى، هيچ كس نمى تواند باور كند كه تو همان كسى هستى كه سه روز قبل، آن زخم كهنه در پاى تو بود. 🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴🌹🏴 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
بابا کجایی که داره_۲۰۲۱_۰۸_۲۴_۱۳_۱۰_۲۶_۶۶۸.mp3
8.93M
•°🌱 بابا کجایی که داره دخترت می‌میره این زخمای پاهام داره جونمو می‌گیره 🎙کربلایی حمید علیمی یا رقیه 😭😭 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🤲بخوان دعای فرج🤲 🌹به یاد خیمه سبز🌹 ❤️که آخرین گل سرخ❤️ از همه خبر دارد... شبتون حسینی 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر دو تا مریض داریم برای شفاشون و شفای همیه ی بیماران ختم صلوات و ختم امن یجیب گرفتیم برای همه مخصوصا مریضهای ما صلوات و امن یجیب بخوانید❤️❤️❤️❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا، کمک کن دیرتر برنجم، زودتر ببخشم، کمتر قضاوت کنم و بیشتر فرصت دهم ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خوابم، بیدارم کن از عشق سرشارم کن مثل خوبات آقا خاص دربارم کن شبای ابریمو مهتاب کن منو خلاص از این مرداب کن مثل شهیدای ارباب کن   @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
* تاريخ: سال 1320 شمسى نگاهى به دخترت مى كنى، دلت سراسر غم و اندوه مى شود، دختر تو نمى تواند راه برود، پاهاى او بسيار ناتوان است، او هميشه زمين گير است، وقتى به بچه هاى ديگر نگاه مى كند كه بازى مى كنند و مى دوند، همه وجودش حسرت مى شود. تو گاهى او را در بغل مى گيرى و بيرون از خانه مى برى. امروز تو دخترت را در آغوش گرفتى، در ميان راه، يكى از همسايه ها تو را مى بيند و به تو حرفى مى زند كه دل تو را مى سوزاند، او مى گويد: "حالا كه اين دختر كوچك است مى توانى او را بغل كنى، وقتى كه بزرگ شود چه خواهى كرد؟". تو بغض مى كنى و چيزى نمى گويى، به خانه كه مى رسى، اشك از چشمت جارى مى شود، صداى گريه ات بلند مى شود، تو شنيده اى كه محمّدهلال(ع)نزد خدا آبرو دارد و اگر به او توّسل بجويى خدا حاجت تو را مى دهد، نذر مى كنى كه اگر دخترت شفا بگيرد، روز 21 رمضان كه فرا برسد همراه با مردم كاشان، دخترت را با پاى پياده به زيارت محمّدهلال(ع) ببرى. چند ماه مى گذرد، نماز صبح را در مسجد مى خوانى، دست دخترت را مى گيرى و با پاى پياده به سوى حرم محمّدهلال(ع) حركت مى كنيد، دخترت ديگر در آغوش تو نيست، او با پاى خودش راه مى رود. روز رمضان است و شما همراه سيل جمعيّت به سوى حرم آقا مى رويد. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🍃🌼🍃 ❣امام صادق(ع): بدهی خود را کم کنید! كه كم قرض داشتن،عمر را زياد مى كند 《خَفِّفُواالدَّيْنَ،فَإِنَّ فِي خِفَّةِ الدَّيْن زِيَادَةُ الْعُمُر》 📚الأمالي(للطوسي)،ص667 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
حتماً مى دانى كه هر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال "عُمره" را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود. كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و "لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك" مى گويند. عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى "لَبَيّك" به گوش مى رسد: "به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!". نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبيك بگوييم. خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند. نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند. بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند. او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع). كاروان وارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در همان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد. جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است. وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بر كنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست. امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟ <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
▪️▪️✨ ▪️▪️✨▪️▪️✨▪️ ▪️✨▪️ ✨ آیت الله جاودان حفظه الله به نقل از علامه طباطبایی رحمه الله: من سرم را ضمانت می‌کنم که کسی دهانش را ببندد، به حکمت می‌رسد. کسی که به حکمت برسد، به محبت خداوند خواهد رسید. ما اصلا نمی‌توانیم این محبت را تصور کنیم و اگر یک سر سوزن از آن را بچشیم به خاطر آن از دنیا و آخرت می‌گذریم. آن موقع است که اگر درب بهشت را باز کنند و بگویند برو در بهشت، نگاه به بهشت نمی‌کند! 🍁أمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ 🍁 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
آیت الله فاطمی نیا :اگر میخواهی تمامی درهای خیر را به رویت باز کنی ، متواضع باش. تکبر،درهای خیر را به روی انسان می بندد. @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
کربلایی شدنم دست شماست آقاجانم💔💔💔 شبتون حسینی 🌟✨🌙🏴🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دلتنگم و دیدار تو درمان منست بیرنگ رخت زمانه زندان منست بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه از غم هجران تو بر جان منست @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
(کاش اینو به همه دوستداران امام زمان برسونیم، به اونهایی که واسمون مهم هستن)... وقتی حرف از امام زمان میشه، میشه یاد این حرف امام علی افتاد که حضرت روی منبر کوفه داد میزد و گریه میکرد: " من میخوام درد مردم عالم رو با شما درمان کنم، اما خود شما درد بی درمان مَنید"... . یابن الحسن، بخاطر کوتاهی هایم، شرمنده ام @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
🕰 چند متری مانده بود تا به جلوی در شرکت برسم که راستین را گوشی به دست دیدم. خیلی عصبانی و با صدای بلند با یکی حرف میزد. آقایی هم تقریبا همسن و سال خودش روبرویش ایستاده بود و سعی در آرام کردنش داشت. با قدم‌های کوتاه جلو رفتم. راستین فریاد میزد: –هر دوتاتون لنگه‌ی هم هستین. فکر کردی نفهمیدم چه غلطی می‌کنی؟ خودتم می‌دونی من اهل مچ گیری نیستم، خواستم ببینم کی آدم میشی. اسم اونو نیار که دیگه نه می‌خوام ببینمش نه میخوام صداش رو بشنوم. گذاشتی رفتی اونور که من دستم بهت نرسه؟ ببین اگه نمی‌رفتی هم من کاری بهت نداشتم. من اهل شکایت نبودم و نیستم. اتفاقا خوشحالم که رفتی اونور آب، دقیقا با شماها باید مثل همون اونور آبیا برخورد کرد. باید زور بالا سرتون باشه، اونا خیلی خوب بلدن آدمتون کنن، لیاقت شماها آزادی و رفاه اینجا نیست شماها تو سری خورید لیاقتتون همونجاست. ... –آره آزادی، چند سال که اونجا زندگی کردی تازه معنی آزادی رو می‌فهمی احمق جان، کتاب لغت اونا با ما خیلی فرق داره، با این دوزار دوزار دزدیدنت واسه من اتفاقی نمیوفته ولی تو نابود میشی. دیگر به جلوی در شرکت رسیده بودم. راستین پشت به من هنوز لیچار بار طرف پشت خط می‌کرد. آقایی که کنار راستین ایستاده بود دست در جیبش کرد و سرش را تکان داد. بعد چشمش به من افتاد که مات و مبهوت آنها را نگاه می‌کردم. یک قدم به طرفم آمد و پرسید: –کاری داشتید؟ نگاهم را بین راستین و او که حالا متوجه شدم دوستش است چرخاندم و دستپاچه گفتم: –سلام. سرش را زیر انداخت و گفت: –سلام خانم. جلوی راه شما رو گرفتیم؟ –نه، من می‌خوام برم داخل ساختمون، فقط از این سرو صدا تعجب کردم. سرش را بالا آورد و به ساختمان اشاره کرد. –مال اینجایید؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. راستین به طرف ما چرخید. رنگ صورتش تغییر کرده بود و معلوم بود خیلی حرص خورده. با دیدن من به فرد پشت خط گفت: –گوشی، گوشی. بعد گوشی را به روی سینه‌اش چسباند و سعی کرد آرام باشد. رو به دوستش گفت: –رضا جان ایشون خانم مزینی، حسابدار شرکت هستن. از امروز قراره بیان دوباره سرکارشون. آقا رضا دوباره سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: –خیلی خوش‌آمدید، بله قبلا در مورد شما شنیدم. یعنی راستین در مورد من با او حرف زده؟ راستین به من گفت: –تو برو بالا ما هم چند دقیقه دیگه میاییم. رضا از حرف راستین اخم غلیضی کرد و همانطور که او را نگاه می‌کرد خطاب به من گفت: –شما بفرمایید بالا. کلمه‌ی "شما " را محکمتر از کلمات دیگر گفت. راستین بی‌تفاوت گوشی را روی گوشش گذاشت و صحبتش را از سر گرفت. من هم عذر خواهی کردم و از پله‌ها بالا رفتم. در زدم و وارد شدم. خانم بلعمی با دیدنم بلند شد و گفت: –عه، تو امدی؟ مگه مریض نبودی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –خبرا بهت خیلی دیر میرسه‌ها بلعمی جان. از تو بعیده اینقدر از اخبار عقب باشی. بلعمی رو ترش کرد و گفت: –والا دیگه اینجا کسی من رو محرم نمیدونه که بهم حرف بزنه و من رو در جریان قرار بده. با شنیدن صدایمان خانم ولدی هم سرو کله‌اش پیدا شد و با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: –خدا رو شکر که حالت خوبه، اون دفعه زنگ زدم گفتی دیگه نمیای شرکت که... –نمی‌خواستم بیام. دیگه آقای چگینی درخواست کرد گفت باید بیام. خانم بلعمی به ولدی چشمکی زد و گفت: –می‌بینی آقا ما رو گذاشته سرکار‌ها، صبح که داشتیم میز رو جابه‌جا می‌کردیم گفت قراره حسابدار جدید بیاد. اصلا حرفی از آمدن تو نزد. اصلا جدیدا عوض شده، نم پس نمیده. ولدی گفت: –حق داره بیچاره، کی شد یه حرفی پیش ما بزنه و چند دقیقه دیگه از دهن این و اون نشنوه. آلو تو دهنمون خیس نمی‌خوره. بلعمی خودش را روی صندلی‌اش پرت کرد و گفت: –لابد منظورت منم دیگه، شماها که محرم اسرارش هستین. ولدی نرم‌تر گفت: –برو بابا توام، کلی گفتم. اگه من محرم بودم، این بیچاره بیمارستان بود میومد بهم می‌گفت دیگه. یا امروز بهم می‌گفت حسابداری که میخواد بیاد همین اُسوه‌ی خودمونه... دستم را در هوا تکان دادم. –ول کنید این حرفها رو، بگید ببینم مگه میزم رو کجا بردید؟ ولدی اشاره‌ایی به اتاق قبلی من کرد و آرام گفت: –فکر کنم از این شریک جدیده خوشش نمیاد واسه همین نمیخواد تو اونجا باشی. –همان موقع در اتاق قبلی من و آقای طراوت باز شد و مردی از آن بیرون آمد. مردی میانسال که سیگاری گوشه‌ی لبش بود. روی صورتش دقیقا از کنار لبش تا نزدیکی گوشش جای زخم کهنه‌ایی به ذوق می‌زد. یقه‌ی لباسش به اندازه‌ی دو دکمه باز بود. با دیدنم دندانهای زردش را بیرون ریخت و پرسید: –حسابدار، حسابدار که میگن تویی؟ 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔬اثبات آزمایشگاهی👌🏻 ✅ دعای هفتم صحیفه سجادیه بر ویروس کرونا 🖤🏴🖤🏴