eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ! 📺 ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟😧 ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ،با خواهرم، برادرم چطور ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟🤦‍♂ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ!🤭 ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ، یعنے ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.🙂 ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🌱 همرزم‌شهید‌بابک‌نوری به‌نقل‌از‌فرمانده‌گردان: نصف‌شب‌بابک‌فرماندرو‌از‌خواب‌ بیدار‌میکنه‌میگه‌من‌شهید‌میشم،🌱 به‌خانوادم‌بگو‌حلالم‌کنن✨ فرمانده‌میگه‌حرف‌الکی‌نزن‌برو‌بذار‌ بخوابیم... میخوابه‌و‌خواب‌میبینه‌بابک‌شهید‌شده‌ از‌خواب‌می‌پره‌پیش‌خودش‌میگه‌نکنه‌فردا‌ بابک‌شهید‌بشه🌷 نقشه‌میکشه‌که‌صبح‌به‌راننده‌پشتیبان‌ بگه‌که‌با‌یه‌بهونه‌ای‌بابک‌و‌ببره‌عقب و‌یه‌جایی‌جاش‌بذاره❗️ دوباره‌میخوابه‌صبح‌از‌خواب‌بیدارش‌ میکنن‌و‌میگن باید‌آتیش‌بریزیم‌رو‌سر‌دشمن... وتو‌اون‌شلوغی‌نقشش‌یادش‌میره‌ چند‌ساعت‌بعد‌بچه‌ها‌ شهیدمیشن‌🕊فرمانده‌تازه‌یاد‌حرفای‌بابک‌و‌خوابش‌و نقشش‌میوفته🦋 🕊️ ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
💫 بعضی وقتا که دلت گرفته و دنبالِ یکی می‌گردی کـه بـاهاش صحبـت کنـی، ولـی کسـی رو پیـدا نمیکنی؛ بـدون خـدا همه رو ازت گرفتـه که خودش حرفاتو بشنوه !✨ + من از درد و دل کردن با آدما خِیری ندیدم، خدایا خودت گوش کن🤍.. ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد دستور داد در منطقه "نُخَيْله"، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند. مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند. اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود. مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد. پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد. او هر چه التماس مى كند كه من بى گناهم و از شام آمده ام، كسى به حرف او گوش نمى دهد. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى كردى؟ ــ من هيچ نمى دانم. كربلا را نمى شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اين جا آمده ام. او هر چه قسم مى خورد، ابن زياد دلش به رحم نمى آيد و دستور مى دهد او را در ميدان اصلى شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد. همه كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى گردند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
بیهوده است مجادله بر سر اثبات دیانت یا بی دینی آدم ها  کسیکه دروغ نمی‌گوید کسیکه مهربان است کسیکه از رنج دیگران اندوهگین می شود به مقصد رسیده است ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست." به روایت همسر شهید عباس کریمی ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 میگفٺ‌ڪہ؛..... عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌رو،زمانے‌میفَہمے.. کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد..؛ یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎                            ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
چرا از بدیهای دیگران اذیت می شویم ❓ ❌ آدم ها زمانی از بدی های دیگران اذیت می شوند که قیامت را باور نداشته باشند ‌. ♨️ اگر قیامت و حساب سخت صحرای محشر را باور کنیم و یا حتی باور کنیم هر عملی در این دنیا هم پاسخ دارد . 👈 آن وقت به جای اینکه از بدی های دیگران ناراحت شویم دلمان برایشان خواهد سوخت و برایشان طلب مغفرت هم خواهیم کرد . ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیری روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ‎🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجـــا جویم مدار کهکشانت را تمام‌جاده را رفتم،غباری‌از‌سواری‌‌نیست بیـابان تا بیـابان جستـه‌ام ردّ نشانت را ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🕰 چقدر جایش خالی بود. گوشی‌ام را باز کردم و فیلم ارسال شده توسط پری‌ناز را دوباره نگاه کردم. از قسمتی که دوربین روی صورتش زوم شده بود عکس گرفتم و در گالری گوشی‌ ذخیره کردم و مدتها نگاهش کردم و اشک ریختم و نجواکنان به عکسش گفتم: –یعنی توام اینقدر دلتنگ من هستی؟ این شرکت بدون تو قبرستونه، تو رو خدا زودتر برگرد. تمام ذهنم پر از تو شده، تویی که منتظرم بیایی، اصلا بگو ببینم میایی؟ سرم را روی میز گذاشتم و هق زدم تا دلتنگی‌ام کمی کوتاه بیاید و دست از بستن راه نفسم بردارد. بعد از چند دقیقه با صدای بلعمی سرم را بلند کردم. –اُسوه جان. لیوان آبی به طرفم گرفته بود و با چشم‌های شفاف شده نگاهم می‌کرد. لیوان آب را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –دوباره در اتاق باز بود صدام رو شنیدی؟ –نه، امدم بپرسم می‌تونم یه کم زودتر برم؟ حالم خوب نیست. –اشکهایم را که خیال بند آمدن نداشت را پاک کردم و جرعه‌ایی از آب خوردم. بی‌تفاوت نگاهم را به لیوان دوختم و پرسیدم: –امروز چه خبره؟ همه حالشون بده؟اون از آقا رضا، اینم از تو، لابد تو بری منم باید تلفن جواب بدم. ابروهایش را در هم کشید. –خسته شدم از بس تلفن جواب دادم و هی دروغ گفتم که آقای چگنی مسافرته، همش میپرسن کی برمی‌گرده، خب من چه می‌دونم. جدی گفتم: –خب میخوای راستش رو بگو. چی شد الان یهو متحول شدی؟ تا حالا که دروغ می‌گفتی و جاسوسی می‌کردی خسته نبودی؟ بعدشم واقعا رفته مسافرت خب، دروغ نیست. فقط یه سفر زورکی. بگو نمی‌دونم کی برمی‌گرده. کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را پایین انداخت. –باشه، حالا می‌تونم برم؟ نگاهی به روی میز انداختم. –برو، فقط قبلش بیا این فاکتورها رو پیدا کنیم. صبح فکر کنم رو میز دیدمشون. ولی الان اینجا نیست. آقا رضا گفته که... بلعمی به طرف در رفت. –صبر کن از ولدی بپرسم، اون قبل از امدن تو داشت اینجا رو گردگیری می‌کرد. رفت و فوری برگشت و از همان جلوی در گفت: –میگه همه‌ی برگه‌های روی میز رو گذاشته داخل کشو. بعد هم رفت. داخل کشوی سمت راست را گشتم اثری از فاکتور نبود. کشوی سمت چپ را باز کردم. کاغذها را زیرو رو کردم. فاکتورها را پیدا کردم. همین که خواستم کشو را ببندم قابی که آنجا بود توجهم را جلب کرد. البته از اول که کشو را باز کردم قاب را دیدم ولی توجهی نکردم. اما لحظه‌ی آخر نوشته‌ایی که رویش بود را ناخواسته خواندم و خشکم زد. خودش بود. همان شعری که من در زیرزمین خانه‌شان نوشته بودم. قاب را برداشتم. چقدر زیبا معرق شده بود. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم" گوشه‌ی قاب خیلی ریز نوشته شده بود. "برای تو که دیر به زندگی‌ام آمدی ولی خیلی زود باورم شدی." دوباره بغض سمج سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی این را برای من درست کرده؟ همانطور به تابلو خیره مانده بودم. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چیکار کنم. یعنی آن روز می‌خواسته این قاب را به من بدهد. دیگر نتوانستم آن را سرجایش بگذارم. دلم می‌خواست پیش خودم نگه‌دارمش. انگار یک دلگرمی برایم بود. احساس کردم با دیدن قاب جواب سوالم را گرفته‌ام. پس او هم دلتنگم است. قاب را بوسیدم و به همراه فاکتورها به اتاقم بردم و داخل کیفم گذاشتمش. بعد از تمام شدن کارهایم تصمیم گرفتم به امیرمحسن زنگ بزنم و همه‌ی جریان را برایش توضیح بدهم و بگویم که چند روزی به خانه‌ی آنها می‌روم. ولی بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا به مادر نگویم. چرا همیشه به هر کسی حرفم را می‌گویم جز مادرم. شاید حق دارد که از دستم ناراحت باشد. البته ممکن است حرفهایی بزند که ناراحتم کند ولی هر چه باشد مادر است باید خبر دار شود که چه خبر است و چه اتفاقهایی می‌خواهد بیفتد. گوشی را برداشتم و شماره‌ی خانه را گرفتم. بعد از احوالپرسی کم‌کم اوضاع را برایش شرح دادم. از همان اول تعجب کرد که من از شرکت به او زنگ زده‌ام چون اصلا از این کارها نمی‌کنم. بعد که موضوع فیلم و درخواست پری‌ناز را شنید از تعجب برای چند لحظه سکوت کرد. بعد هم گفت نیازی نیست به خانه‌ی کسی بروم. گفتم: –آخه مامان، مریم‌خانم سر کوچه وایساده که باهام حرف بزنه، من می‌ترسم عجز و التماس کنه که... –بیخود کرده، مگه تو بی‌کس و کاری، هر وقت نزدیک شدی زنگ بزن خودم میام بیرون ببینم حرف حسابش چیه. اگه حرفی داره بیاد تو خونه بگه، مگه طلبکاره یا ارث باباش رو از تو میخواد که سر کوچه کشیک می‌کشه. بعد با تشر ادامه داد: 🦋🌹💖🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
خلبان ها یه کدی دارن بنام 7600 واسه وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت، معنیش اینه که برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم ولی تو حواست بهم باشه،راهنماییم کن، کمکم کن. کاش میشد به خدا بگیم: خدایا کد 7600. 💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد. هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور. امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است: گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند. گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند. همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: "من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد". آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند. ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد. آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
✅ اولیای خدا در خانه خودمان هستند👌 ⭐️ گاهی ما چقدر این طرف و آن طرف می‌گردیم که یک ولیّ خدا پیدا کنیم، ولی توجه نداریم که اولیای خدا در خانه‌ی ما هستند. 🌺 همین ولیّ خدا هستند. 🌸ما را به دوستانتان معرفی کنید🌸 🦚 🌹 👇 ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
🔴 : 💠 اگر می‌خواهی بدی همین‌طور صدقه نده! صدقه را از طرف امام رضا علیه‌السلام برای سلامتی آقا علیه‌السلام بده! برای دو معصوم که بدهی ممکن نیست خداوند این صدقه را رد کند. ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>
» 📜 ❤️قال امـام علی علیه السلام: کسی‌که ازاو چیزی خواسته می‌شود تا نـدهد آزاد است و چون وعده داد در بند آن است تا آنگاه که به آن وفا کند. ↷↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🦋💖🦋🍃====>