#دلنوشته
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست...
زندگی یعنی همین پروازها
صبح ها
لبخندها
آوازها...
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیهفتم
زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند.
آنهايى كه براى جشن و شادى در اين جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود.
اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد(ع) سخنرانى خود را آغاز كند.
آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است.
امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند:
خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم.
اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم.
من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند.
اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد.
در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: "شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد".
بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين(ع) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند.
امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: "خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم".
همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: "اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم".
اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است.
به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟
ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: "آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام".
همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند.
آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين(ع) نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند.
همه با خود مى گويند پس امام سجّاد(ع) چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما بجنگيد".
اى مردم كوفه! خاندان پيامبر، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ايد، شما بىوفاترين مردم هستيد.
مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند.
آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام صادق علیه السلام فرمودند:
تکمیل روزه به پرداخت زکات یعنى فطره است، همچنان که صلوات بر پیامبر (ص) کمال نماز است. همانا کسی که روزه بگیرد و زکات ندهد روزه ای برای او نیست هنگامی که عمدا ترک کند و نماز نیست هنگامی که صلوات بر پیامبر (ص) را ترک کند.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#حدیث_نور
امام علی (ع) فرمودند:
به احترام پـدر و معلمت از جای برخیز هرچنـد فرمان روا باشی.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
باد باعث طراوتش میشود
آب باعث رشدش میشود
و آفتاب پختگی و کمال میبخشد
اما …
به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشود..
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود.
پول، قدرت، شهرت، زیبایی… تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند
بندگی، همه آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
صبور باش چيزهاى خوب زمان ميبرد امپراطوری ها يك روزه ساخته نميشوند
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
❤️🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بگو با خستگان ، صبح سعادت سر زد از خاور
مشام جان معطر می شود ار نکهت دلبر
سحر بشگفت در دامان نرجس نوگل زهرا
تبسم می کند منجی عالم بر رخ مادر
خدایا عیدی ما را ظهور او عنایت کن
که ما را جز ظهور او نباشد حاجتی دیگر
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
سلام صبح بخیر
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادیکم🌷
﷽
ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوري به سمت
سرويس بهداشتي رفتم. وضو گرفتم و سمت نمازخونه رفتم. چادر گلدار داخل نماز
خونه رو سر كردم و به خدا وصل شدم.
به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
- خوبي؟
عالي!
- آقاي دكتر گفت حالت بد شده. خواستم بيام پيشت؛ ولي اين خانم... استغفراالله بذار
نگم! نذاشت.
- ممنون عزيزم. الان خوبم.
- ولي آقاي دكتر خيلي نگرانت بودا! دقيقه به دقيقه سراغت رو ميگرفت.
- خب توي اتاقش بودم كه حالم بد شد. واسه همين احساس مسئوليت ميكنه.
چارت مريض رو برداشتم و تا نزديكاي غروب مشغول كار بودم. به ساعت مچيم
نگاه كردم. شيش و نيم بود. فاطمه لباس پوشيده بود. داشت مقنعهش رو توي آينهي
جيبيش صاف ميكرد.
- دل نميكني از اين بيمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو ديگه!
- يكي ديگه از بيمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش ميرم.
- باشه پس مواظب خودت باش.
- ممنون عزيزم.
خداحافظ!
- به سلامت.
وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهاي مشكياش توي تاريكي اتاق
ميدرخشيد.
- نگارخانم چرا توي تاريكي نشسته؟
به سمتم برگشت و چشمهاي تيله ايش رو بهم دوخت. لبخندي روي صورتش نشست.
- تاريكي رو دوست دارم.
كنارش ايستادم و به منظرهي محوطه ي بيمارستان نگاه كردم.
- چيزي نياز نداري؟
- نه.
- من ديگه بايد برم! مواظب خودت باش.
روي موهاش رو بـ*ـوسيدم و ازش فاصله گرفتم. صداي نازكش توي تاريكي اتاق
پيچيد:
- خانم پرستار!
به عقب برگشتم.
- جانم؟
- من از اينجا خسته شدم.
- عزيزم. تا فردا صبر كن. همه چيز مشخص ميشه.
باهاش خداحافظي كردم. چادرم رو از داخل كمدم بيرون آوردم. كيفم رو روي دوشم
انداختم و به سمت در خروجي بيمارستان رسيدم. هوا خيلي تاريك بود و خيابون
بيش ازحد خلوت ميزد. با اين وضعيت بعيد ميدونستم تاكسي پيدا بشه. نميخواستم
با احسان برم. ديگه نميخواستم بيشتر ببينمش. گوشيم رو از كيف بيرون آوردم و
به آژانس زنگ زدم، آدرس بيمارستان رو دادم و كنار خيابون منتظر شدم. ماشين
شاسي بلند سفيدرنگي جلوي پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادري
هم رحم نميكنن. زير لب غرغر كردم و راهم رو كج كردم. چند باري دستش رو
روي بوق گذاشت. توجهي نكردم و سرم رو سمت ديگه اي چرخوندم.
خانم رفيعي؟ منم!
چشمهام رو ريز كردم تا داخل ماشين رو بهتر ببينم.
- آقاي دكتر شماييد؟!
- ببخشيد ترسوندمتون.
- مشكلي نيست.
- اجازه بديد برسونمتون.
- ممنونم. منتظر آژانسم.
- زنگ بزنيد كنسل كنيد. من ميرسونمتون ديگه.
- شما لطف داريد. اينجوري راحتترم.
- بسيار خب هرطور كه مايليد.
هنوز ايستاده بود و نگاه ميكرد. ابرويي بالا انداختم كه سريع خودش رو جمع كرد و
گفت:
اول نشناختمتون! هميشه چادر ميپوشيد؟
- بله.
- خيلي بهتون مياد.
زير لب چيزي گفت شبيه «خوشگل شديد». همچنان شوكه ي حرفش بودم كه
خداحافظي كرد و به سرعت دور شد.
صداي زنگ گوشيم نگاهم رو از ماشين آقاي دكتر كه ازم فاصله ميگرفت دور كرد.
دستم رو داخل كيفم بردم و گوشي رو بيرون آوردم. احسان بود. جواب دادم:
- سلام!
- سلام. خوبي؟
- ممنون.
- كجايي؟
- جلوي بيمارستان.
خب همونجا وايستا. من تا يه ربع ديگه ميام.
- نيازي نيست. زنگ زدم آژانس الان ميرسه.
- زنگ بزن كنسل كن. دارم ميام.
صداي بوق ممتد توي گوشم پيچيد. حتي اجازهي اظهارنظر هم نميداد. با حرص
شمارهي آژانس رو گرفتم و كنسل كردم. داخل محوطهي بيمارستان شدم و روي
نيمكت نشستم. سرم رو به تكيه گاهش تكيه دادم و كمي آروم شدم.
با صداي زنگ گوشيم چشمهام رو باز كردم.
- من جلوي در بيمارستانم.
- الان ميام.
به سرعت خودم رو به جلوي در بيمارستان رسوندم. سوار ماشين شدم. سلام آرومي
گفتم و روي صندلي جا خوش كردم.
- سلام! بهتري؟آره.
نگاهش زوم صورتم بود. سرم رو سمت پنجرهي ماشين چرخوندم. نميخواستم با
ديدنش صحنهي ديشب واسهم تداعي بشه.
ماشين حركت كرد. نگاهم روي عابرين پياده بود كه گفت:
- مامان براي امشب دعوتمون كرده.
- دستشون درد نكنه.
- مثل اينكه خونوادهي شما و امير هم هستن.
- جداً؟
- آره.
چقدر دلم براي ديدن مامان و بابا تنگ شده بود. درسته كه هر روز باهاشون تلفني
صحبت ميكردم؛ اما با ديدنشون تفاوت زيادي داره. توي اين مدت كه بيمارستان
شلوغ بود اصلاً نتونستم برم ديدنشون. مطمئناً مامان كلي غر ميزنه كه چرا نيومدي
خونه بهمون سر بزني.
ماشين داخل پاركينگ شد. از ماشين پياده شدم و به سمت آسانسور رفتم. احسان هم
پشت سرم اومد. هر دو داخل آسانسور شديم. روي دكمه ي دو زدم.
- مگه نمياي خونه بابا؟
- لباسام رو عوض ميكنم، بعداً ميرم.
وارد واحد شدم. احسان هم پشت سرم اومد.
- مگه نميخواستي بري؟
- باهم ميريم.
سري تكون دادم و به سمت اتاق رفتم. حولهم رو برداشتم و يه دوش آبگرم گرفت
م.
موهام رو خشك كردم. يه تونيك صورتي كوتاه با شلوار سفيد پوشيدم و روي صندلي
ميز آرايشم نشستم. كرمي به صورتم زدم، خط چشم نازكي پشت چشمهام كشيدم،
با رژ كالباسي روشن به لبهام رنگ دادم و مژههام رو با ريمل بلند و پر كردم.
روسري گلدارم رو مدلدار بستم. آستين تونيكم كوتاه بود و مچ دستم مشخص
ميشد. ساقدستهاي سفيدرنگم رو پوشيدم. نگاهي از توي آينه به خودم انداختم.
چادر گلدارم رو از كمد بيرون آوردم. گوشيم رو برداشتم و وارد پذيرايي شدم.🌳🌳🌳
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✍امـام علی علیه السلام:
تعـــجّب است از ڪسى ڪه دعـــــا
مى کند و اجابتِ آن را كُند میشمارد
در حالى كه راهاجابت را با #گناهان
بســـته است!
📚 تذڪرة الخواص صفحه ۱۳۷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✍شخصی به علامه طباطبایی گفت:
یه ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید. علامه فرمود: بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#مثبتاندیشی
در هیاهوی زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها
که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها
که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم
کسی هست که اگر بخواهد “می شود”
و اگر نخواهند “نمی شود”
به همین سادگی …
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس …
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#مثبتاندیشی
اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه
خـــــــــــــــدا یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت …
مـــیـــشــه : ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭﺕ …
بهمین راحتی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#دلانه
بی ارزشترین نوعِ افتخار،
افتخار به داشتن ویژگی هایی است که خود
انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و خیلی چیزهای دیگر.
از چیزایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید..
مثل:انسانیت، مهربانی، گذشت، صداقت و..
آدمی را آدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است…
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعدازماهرمضانچهکنیم؟
مراقبحالخوبمونباشیم ..
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیهشتم
اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند.
ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(ع) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند.
ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد.
واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد".
انس بن مالك به ابن زياد مى گويد: "حسين شبيه ترين مردم به پيامبر بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد". من آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى!
سربازان وارد قصر مى شوند: "آيا اسيران را وارد كنيم؟".
با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند.
من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد(ع) را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد(ع) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند.
در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟
ابن زياد فرياد مى زند: "آن زن كيست؟" هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: "اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند".
آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد.
سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: "گفتم تو كيستى؟".
جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: "اين خانم، زينب است".
ابن زياد مى گويد: "همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟".
و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: "اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت".
اكنون زينب(س) به سخن مى آيد و مى گويد: "مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!".
جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مى فرمايد:
( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا);
خداوند مى خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد.
همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است.
ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست.
سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد.
آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد.
ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد.
ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند.
او به زينب رو مى كند و مى گويد: "ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند". همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند.
گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".
تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟
تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى.
تو چه حماسه اى هستى، زينب!
و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرّفى مى كنى.
تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق!
قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد.
تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد.
اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم!
دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند.
و تو ادامه مى دهى: "اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند".
چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب(س) را بدهد.
اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: "نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد.
يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: "ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى".
اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💕"#هفت قدم برای #شاد بودن"
🌼قدم #اول :
کمتر فکر کنید , بیشتر احساس کنید.
🌼قدم #دوم:
کمتر اخم کنید, بیشتر لبخند بزنید.
🌼قدم #سوم:
کمتر صحبت کنید,بیشتر گوش دهید.
🌼قدم #چهارم:
کمتر قضاوت کنید,بیشتر بپذیرید.
🌼قدم #پنجم:
کمتر ببینید،بیشتر انجام دهید.
🌼قدم #ششم :
کمتر گلایه کنید,بیشتر سپاسگزار باشید.
🌼قدم #هفتم:
کمتر بترسید, بیشتر دوست داشته باشید.
🔷🌸🍃
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
💕گاهی #انسانها نمیخواهند #واقعیتها را بشنوند،
چون #واقعیت همهی توهمهای #آنها را از میان میبرد .
🔷🌸🍃
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#حرف_قشنگ
💕من #ضمانت میکنم برای کسی که در قلب
او چیزی نگذرد، جز #رضای [خداوندی] که
خداوند دعای او را #مستجاب فرماید..!
امام حسن(ع)💚
🔷🌸🍃
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>