eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻دوراهی... میان دوراهی مانده بود؛میتوانست چشم پوشی کند و بشود مظهر اسم ستارالعیوب خدا یا افشا کند و ... به یاد تمام چشم پوشی‌های خدا افتاد✨ "انتخاب کرد که مثل خدا باشد" شبیه عشقش♥️ صبغه الله شود! از رنگ خود، به رنگ خدا در آمد و مظهر اسم ستار خدا شد🌻 📝 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
💖🌹🦋 به آنهایی که دوستشان دارید بی بهانه بگویید دوستت دارم بگویید دراین دنیای شلوغ سنجاقشان کرده‌اید به دل‌تان بگویید گاهی فرصت باهم بودنمان کوتاه تر از عمر شکوفه هاست شما بگویید، حتی اگر نشنوند @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
تمام دنیا محله‏‌ي کوچکیست که تو در آن متولد می‌ شوی و من میان بازی بچه‌ هاي محله به عشق تو پیر می شوم @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
کتابِ زندگی‌ ات را تنها برای شمار اندکی از مردم باز کن چرا که‌ دراین‌جهان ‌انگشت شمارند کسانی‌که فصل‌ هاي کتابت را درک می‌ کنند  دیگران تنها کنجکاوند که بدانند! همین @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر چند کمی فرج تمنا کردیم آقا ز سر خویش تو را وا کردیم شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم با واژه انتظار بد تا کردیم. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ احسان توي تخت جا گرفته بودم و به سقف سفيدرنگ خيره شده بودم. كارهام رو درك نميكردم. چرا اتاق رو براش آماده كردم؟ چرا دارم بهش اهميت ميدم؟ اون واقعاً كجاي زندگيمه!؟ هنوز هم بعد از اون واكنشش قلبم بي اختيار به سـ*ـينه‌م ميكوبيد. حس خوبي نبود! حتي حس بدي هم نبود! كلافه سري تكون دادم. به سمت پنجره غلت زدم و چشمهام رو آروم روي هم گذاشتم. *** صداي آلارم روي اعصاب رو قطع كردم. دهمين آلارم كه براي ساعت هفت و بيست دقيقه تنظيم شده بود زنگ خورد. آلارم گوشيم رو از ساعت شيشونيم هر پنج دقيقه يه بار تنظيم كرده بودم كه به خواب سنگينم غلبه كنه و بيدار بشم. پتو رو با حرص كنار زدم. با احساس سوز و سرما پيراهنم رو از كنار تخت برداشتم. حتي حوصله نداشتم كه دكمه‌هام رو ببندم. سمت روشويي رفتم. آبي به دستوصورتم زدم. صورتم رو با حوله خشك كردم. مثل هر روز ميز صبحونه آماده روي ميز چيده شده بود و صداي قل قل كتري مياومد. پشت ميز صبحونه نشستم و اولين لقمه رو گرفتم. صداي دوش آب نشون ميداد كه مبينا حمومه. لقمه‌ي غذا به زور از گلوم پايين ميرفت. به سمت قوري رفتم و كمي چاي خشك داخلش ريختم و آب جوش كتري رو هم روش ريختم و گذاشتم تا دم بكشه. - صبح به خير. پشت سرم رو نگاه كردم. موهاي خيس و بلندش رو با حوله خشك ميكرد. چشمهاي قهوه‌اي تيره‌ش برق ميزد. صداش خوشحال بود. - صبح بخير. وارد آشپزخونه شد و با ديدن قوري روي اجاق گاز گفت: - دستت درد نكنه. چاي درست كردي. - خواهش. روي صندلي روبه روم نشست. لقمه اي از كره ومربا گرفتم. همچنان نگاهم ميكرد. - چرا چيزي نميخوري؟ - نميتونم. - يه لقمه بخور. الان ميخواي بري بيمارستان از گشنگي ضعف نكني. سري تكون داد. قوري چاي رو از روي كتري برداشت و براي خودم و خودش چاي ريخت. چند لقمه نون و پنير داخل دهنش گذاشت. از پشت ميز بلند شد و وارد اتاق شد. آخرين لقمه‌م رو هم داخل دهانم گذاشتم. سفره‌ي چيده‌شده روي ميز رو جمع كردم. ته استكان چايم رو روي لقمه‌م فرو دادم و سمت اتاق رفتم. مبينا پشت ميز آرايش نشسته بود. مانتوي زرشكيرنگي با مقنعه ي مشكي پوشيده بود و رژ مليحي روي لبهاش ميكشيد. يكي نيست بهش بگه تو كه همه ي وسايلت رو از اتاق بردي، اين ميز آرايش رو هم ببر خيال خودت رو راحت كن. بيخيال پيراهنم رو از داخل كمد بيرون آوردم و لباسم رو عوض كردم. دست مبينا سمت خط چشمش رفت. شلوارم رو از داخل كمد بيرون آوردم كه دستش رو پس كشيد و از اتاق بيرون رفت. پوزخندي زدم و كتوشلوار سرمه اي رنگم رو پوشيدم. كيف چرم مشكيرنگم رو دست گرفتم و به سمت پذيرايي رفتم. مبينا آماده روي كاناپه نشسته بود و سرش توي گوشيش بود. - بريم. از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد. به سمت پاركينگ رفتيم. بابا سوار ماشينش شده بود و مامان هم كنارش نشسته بود. مبينا از ماشين پياده شد و به سمتشون رفت و سلامواحوالپرسي كرد. تنها كلمه ي تداعي شده تو ذهنم فقط كلمه ي خودشيرين بود. براي بابا بوق زدم و با دست به مبينا اشاره كردم كه زودتر سوار بشه. توي شركت كلي كار داشتم! مبينا سوار ماشين شد. اول ماشين بابا از پاركينگ خارج شد و پشت سرشون ماشين رو از پاركينگ بيرون آوردم و ريموت رو زدم. - چرا پياده نشدي به مامان و بابات سلام كني؟ - بوق زدم براشون. - بياحترامي بود. - خواهشاً تو يكي ديگه مثل پيرزنا نصيحتم نكن. - نصيحت نميكنم! دارم ميگم كه احترام به پدر و مادر از واجب هم واجبتره! - خواهشاً اول صبحي شروع نكن. صداي ضبط ماشين رو بالا دادم تا ديگه صداي رو اعصابش رو نشنوم. امروز واقعاً از اون روزايي بود كه حوصله ي خودم رو هم نداشتم! به حالت قهر سرش رو سمت شيشه چرخوند. به جهنم ي توي دلم گفتم و پام رو بيشتر روي پدال گاز فشار دادم. جلوي بيمارستان پياده شد و من به سمت شركت حركت كردم. 💖💖💖 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی_آنلاین_درس_عملی_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.21M
♨️درس عملی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام حسن مجتبی علیه‌السلام فرمودند: بین حقّ و باطل چهار انگشت فاصله است، آنچه را با چشم خود ببينی حقّ است. و چه را شنيدی يا آن كه برايت نقل كنند چه بسا باطل باشد.خداوند شما انسان ها را بيهوده و بدون غرض نيافريده و شما را آزاد، رها نکرده است. لحظات آخر عمر هر يک معيّن و ثبت مي باشد، نيازمندي ها و روزي هرکس سهميّه بندي و تقسيم شده است تا آن که موقعيّت و منزلت شعور و درک اشخاص شناخته گردد.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
قابل توجه دوستانی که دنبال بختگشائی هستن..... @delneveshte_hadis110
یادمون باشه ابلیس دو تا کار اساسی داره یا مأیوست میکنه یا مغرور ازش بپذیری، مأیوست میکنه ازش نپذیری، مغرورت میکنه تا بگی من آدم حسابی هستم میگه بله بله تو خیلی خوبی، تو عالی هستی مغرورت میکنه خودتو نگه دار "نه مایوس بشو، نه مغرور" بیخودی هم تواضع نکن و نگو من لیاقتِ عنایتِ پروردگار رو ندارم! برو عاشقِ خدا باش، برو ازش تشکر کن همه چیز بهت خواهد داد... تو عزیز خدایی... @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است. نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد. همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد". آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد: ــ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟ ــ هر چه مى خواهى بگو! ــ آيا قرآن خوانده اى؟ پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟ ــ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم. ــ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); "اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد". پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟ ــ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد. ــ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى! پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟ ــ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ); "خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد". ــ آرى! خوانده ام. ــ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است. پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند. ــ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟ ــ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستيم. پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد. عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم! او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: "اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم". او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است. نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: "آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم". آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى شود. امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: "آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى". پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع)، احساس خوشبختى مى كند. پير مرد فرياد مى زند: "اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!". مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود. خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند. مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند. اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟ يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد: ( أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا ); آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟ ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است! همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: "ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!" <=====●○●○●○=====>
🌷 علامه تهرانی(ره) : ✍ عالم دنیا ، عالم گرفتاری است و تمام اولیاء الهی که به جایی رسیده اند ، با همین گرفتاری ها بوده است. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مخرج مشترک پیدا نکنید با دشمن... 🔻رهبر انقلاب: مراقبت کنید دشمن نتواند از مطالبه‌ی بحقّ شما سوء استفاده کند؛ هم در صورت‌بندی مسئله، هم در راه ‌حلّی که ارائه میدهید، سعی کنید با دشمن وجه مشترک و مانند اینها پیدا نکنید. ۱۴۰۱/۰۲/۰۶ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🔔 عبادت بی‌فایده! ❇️آیت الله سعادت پرور: 🍃اگر فردی، خود را مُلزم به انجام دستوراتی کند، ذکرهایی بگوید و چله‌ای هم بگیرد اما خود را از گناه دور نکند، به خواسته خود نخواهد رسید. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
یک پند زیبا به صورت شعر👇👇👇 همه ی شهر مهیاست مبادا که تو را… آتش معرکه بالاست مبادا که تو را… این جماعت همه گرگ اند مبادا که تو را… پی یک شا م بزرگ اند مبادا که تو را… دانه و دام زیادست مبادا که تو را… مرد بدنام زیادست مبادا که تو را… پشت دیوار نشستند مبادا که تو را… نانجیبان همه هستند مبادا که تو را… تا مبادا که تو را باز مبادا که تو را…….. پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را… دل به دریا زده ای ؛این پهنه سراب  است نرو… برف و کولاک زده راه خراب است نرو … بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم … با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم… بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند… این شب وسوسه انگیز مرا می شکند… بی تو بی کار و کسم, وسعت پشتم خالی است… گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالی است… بی تو تقویم پر از جمله ی بی حوصله هاست… وجهان مادر آبستن خط فاصله هاست…. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن، نه فقط زندگی را گُذَراندَن .. باید راهی یافت، برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن، برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن.. اینطور که نمیشود، نمیشود که زندگی را فقط گذراند، نمیشود که تمام شدنِ فصلی و رسیدنِ فصلی جدید را فقط خُنَکایِ ناگهانیِ هوا یادَت بیاورد، نمیشود تا نوکِ دماغَت یخ نکرده حواسَت به رسیدنِ پاییز نباشد.. اینطور پیش بِرَوی یک آن چَشم باز میکنی خودَت را میانِ خزانِ زردِ زندگی ات میابی، و یادت هم نمی آید چطور گذَرانده ای مسیرِ بهاری و سبزِ زندگی ات را.. اصلا خدا را هم خوش نمی آید، راهَت داده به دنیایَش که نقشَت را ایفا کنی، یک روز خوبُ حتی یک روز بد، یک روز شیرینُ حتی یک روز تلخ، یک روز آرامُ حتی یک روز پُرهیاهو، وظیفه ی تو زندگی را با تمام و کمالَش زندگی کردن است، با تمامِ سِکانس هایِ تلخ و شیرینَش.. نمیشود که همه اش خسته باشی و سَرِ سکانس هایِ تلخ بهانه بیاوری و گوشه ای به قهر کِز کنی و بازی نکنی .. حق داری که خستگی ات را در کنی، اما حق نداری که دیگر مسیر را ادامه ندهی .. اینطور که نمیشود، تا دیر نشده باید راهی پیدا کرد، باید زندگی را زندگی کرد .. _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 ﷽ خانم محمدي با ديدنم از روي صندلي بلند شد و صبح بهخير كشداري گفت. با دست اشاره كردم كه بشينه. - كسي تماس نگرفت؟ - آقاي محبي تماس گرفتن و درمورد پروندهي ساختماني آوا خواستن كه باهاتون قرار يه جلسه رو هماهنگ كنم. - بسيار خب. براي فردا ساعت سه بگيد تشريف بيارن. - چشم. راستي! آقايي تماس گرفتن گفتن رحيمي هستن. - خب؟ - گفتن هرچي با گوشيتون تماس ميگيرن خاموشه. گفتن تلگرامتون رو چك كنين. ممنون. به سرعت وارد اتاق شدم. كيفم رو روي ميز انداختم گوشيم رو از جيب كتم بيرون آوردم. اه! اين چرا خاموشه؟! گوشيم رو روشن كردم و سريع تلگرام رو چك كردم. احمد سه تا آدرس برام فرستاده بود كه به اسمهاي همون شخص سند خوردن. ذوق زده گوشي روي ميز رو برداشتم و شمارهش رو گرفتم. به محض پيچيدن صداش توي گوشم گفتم: - عزيزي برادر! - احوالات شريف؟ - باور كن لطف بزرگي در حقم كردي! - وظيفه ست. دوستي به درد همچين وقتايي ميخوره ديگه! - خيلي لطف كردي. انشاءاالله جبران كنيم. - خيله خب. كم تعارف تيكه پاره كن! اونقدرا هم مطمئن نباش. شايد به اين راحتيا نتوني پيداش كني. - ذوقم رو كور نكن! پيداشون ميكنم. موفق باشي. - سلامت باشي. ببخشيد مزاحم كارت شدم. - مراحمي داداش. - كاري چيزي داشتي در خدمتم. - خدمت از ماست! - فعلاً خداحافظ. - ياحق! به سرعت آدرسها رو چك كردم. به ساعت نگاه كردم، از هشت گذشته بود؛ اما براي رفتن در خونه كسي خيلي زود بود. به خانم محمدي زنگ زدم و گفتم كه پرونده هاي مربوط به سازه هاي نيكنام رو برام بياره تا مطالعه كنم. ساعت حدوداً ده بود. كتم رو از پشتي صندلي برداشتم. كيفم رو دستم گرفتم و به خانم محمدي گفتم اگه كسي باهام كار داشت بگو كه با شمارهم تماس بگيرن. سوار ماشين شدم و به سمت اولين آدرس نوشته شده رفتم. آدرس پايين شهر بود. فكر كنم با اين ترافيك كلي معطل‌م. به ساعت مچي نگاه كردم، يازده شده بود. از ماشين پياده شدم و زنگ آيفون رو زدم. بعد از چند دقيقه صداش توي آيفون پيچيد. - بله؟ - سلام. عذر ميخوام ميشه چند لحظه تشريف بياريد دم در؟ - شما؟ - بيايد، خدمتتون عرض ميكنم. - آقا اگه گدايي برو خدا روزيت رو جاي ديگه اي حواله كنه. - آقا مؤدب باشيد! گدا چيه؟ چندتا سؤال داشتم فقط. - خيله خب. وايسا اومدم. پنج دقيقه ي بعد مردي با زيرشلواري خاكستريرنگ و پيراهن سفيد و مشكي چارخونه كه دكمه هاش رو دوتايكي بسته بود، با سرووضعي آشفته و ريش كمپ شت و موهاي ژوليده دم در حاضر شد. تا چشمش به من خورد دستي به موهاي آشفته‌ش كشيد و مشغول بستن دكمه هاي پيراهنش شد. - امرتون؟ - عذر ميخوام مزاحم شدم. ميخواستم ببينم شما آقايي به اسم محسن صحاف ميشناسيد؟ - كي هست اين كه ميگي؟ - صاحب ملكيه كه شما توش زندگي ميكنيد. - آقا ما مستاجريم. صاحب خونه‌مون هم يه آقاي تقريباً چهل ساله ست. فاميلش هم اين نيست آقاي شمس هستن. - الان ايشون كجان؟ - من از كجا بدونم. لابد خونه‌شون. - آدرسي ازشون ندارين؟ نه. - شماره تلفن چي؟ - يه شماره دارم. صبر كنم برم برات بيارم. تشكر كردم و منتظر موندم. به ديوارهاي آجري و قديمي خونه نگاه ميكردم كه با صداش سرم رو به سمتش چرخوندم. - آقا بگير. شماره تلفن رو ازش گرفتم. - تشكر و عذرخواهي به‌خاطر اين كه مصدع اوقاتتون شدم. - من از اين چيزاي قلمبه سلمبه حاليم نميشه؛ ولي در هر حال باشه. لبخندي زدم و به سمت ماشين رفتم. 🌻🌻🌻🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>