eitaa logo
یادداشت های یک طلبه
584 دنبال‌کننده
610 عکس
85 ویدیو
25 فایل
دغدغه، عکسنوشت ها و سوالات ذهنی یک طلبه #مِن_دانشگاه_حتّی_الحوزه #کتاب #کتاب_بخوانیم #مشاهدات #دستور_از_خمینی ارتباط: @admin_delneveshtetalabe @delneveshtetalabe
مشاهده در ایتا
دانلود
ترسناک ترین عدد دنیا واقعا عدد ترسناک وجود دارد؟ به نظر من که وجود دارد. شاید ذهن برخی به سمت عددهای میلیاردی و ترا میلیاردی برود، اما به نظر من ترسناک‌ترین عدد دنیا، همان عددی است که روزی هزار بار آن را بکار می بریم. مثال معروفش هم این است: یک شب هزار شب نمی شود. یا مثال رایج این روزها، تقلیل بحث حجاب به بیرون بودن یک تار مو است. لابد جنابان اختلاس گر هم طبق دو قاعده بالا میگویند: یک اختلاس بین این همه دزدی و اختلاس چیزی نیست، بر فرض که رقم این یک اختلاس ۴ هزار میلیارد تومان باشد. از یک خیلی می‌ترسم. مثل معروفی است که میگوید هیچ یکی نیست که به دو نرسد الا خدا. از یک که رد شد، دیگر رسیدن به دو خیلی نزدیک است. دو اختلاس، دو دزدی، دو بار.... از یک خیلی می ترسم. https://eitaa.com/joinchat/3042705412C34cb363564 @delneveshtetalabe
رفیقم از مرد پشت میز پرسید: موردی داشته‌اید که برای این‌ برگه که بالا چسبانده اید، مراجعه کرده باشند؟ گفت: همین الان، یک خانواده که برای درمان آمده بودند مراجعه کردند. پدر خانواده گفت هر چه داشته ام برای دارو و درمان داده ام! رفیقم پرسید: برای آن برگه که پایین چسبانده اید، معتادها مزاحم نمی شوند؟ صف نمی کشند؟ خیلی آرام و مطمئن گفت: نه! اگر هم بیایند و صف بکشند هم در حد یک غذا که شب را سیر بخوابند در خدمتشان هستیم.
دغدغه قابل تحسین یک مغازه نانوایی البته اما و اگرهایی در این بنر نهفته است...شاید چند کلمه ای در موردش نوشتم...
هادی یکی از دوستان هست که چندین ماه، مداوم روی برنامه سنت حسنه قربانی، نذر فرج و سلامتی حضرت صاحب(عج) متمرکز شده است. تا به حالا از کشورهای دیگر هم، به واسطه دیدن پوستر در اینستگرام، برایش مبالغی واریز کرده‌اند؛ البته گاهی هم برای تامین مبلغ یک قربانی هم به سختی افتاده است. به هرحال.... اول هر ماه اگر قصد مشارکت در این کار خیر را داشتید، میتوانید روی شماره کارت زیر کلیک کنید و ادامه ماجرا...
6037997455891060
هادی آبرحیمی
👆👆👆 اینجا در مورد مغازه هادی که در پست بالا اشاره کردم، مطلبی نوشته ام
سال قبل توفیقی بود و تبلیغ و هجرت با هم گره خوردند.... سعی میکردم خاطرات و اتفاقات تبلیغ را ثبت و ضبط کنم. اولین پست سال قبل از اینجا شروع می شود👆👆 تجدید خاطرات جالب و عبرت آموز است
دست تکان داد و گفت حاجی بیا! موتور را نگه داشتم. سینی هندوانه قاچ کرده را روبرویم گرفت و گفت بفرما! کناری ایستادم تا هندوانه نذری را بخورم. بساط ایستگاه صلواتی خانوادگی شان همین بود.
سماوری که به عشق حسین می‌جوشد بخار رحمتش عیب خلق می پوشد
شورش در عالم آغاز شد. شمشیرهایتان را خوب تیز کنید... لباس رزم هایتان را مرتب کنید... وصیت نامه ها را بنویسید... وقت رفتن است... وقت نصرت امام نزدیک است. فقط چند روز دیگر صدای «هل من ناصر» او بلند خواهد شد.
جملات بی‌مبنا به نظرم باید در جملاتی که معروف می‌شوند دقت بیشتری کرد: چه کسی گفته: امام حسین برای همه هست!؟ آیا خود اهل بیت نیز این گونه خود را معرفی کرده اند؟ اصلا این جمله چه معنایی دارد؟ مبنای این جمله کجاست؟ مثلا امام حسینِ همه، شامل جناب بابک زنجانی، خاوری و طبری هم می‌شود ؟! نمی‌شود؟! یعنی اگر کسی که میلیاردها پول مردم را با اختلاس و دزدی جابجا کرده است هم شامل این جمله است ؟ حتی در میان مردم دنیا، این گونه نیست که همه به اهل بیت و امام حسین احترام بگذارند. ناصبی ها و بهایی ها دو گروه عمده و معروف هستند. بماند سایر گروه ها و فرقه ها.
آقا مرا به پدیکور همان زنی.... نه آقاجان بیا به خاطر مانیکور ناخن همان زنی... آقاجان! شان شما اهل‌بیت که با این جملات پایین نمی آید ؟ می آید؟ خوب ببخشید آقاجان! اصلا بیا به خاطر رژ گونه همان زنی... البته شاید هم بگویم به خاطر رژ لب... الحق و الانصاف در روضه از صورت کبود و نیلی زیاد شنیده ایم. از چادر سیاه هم. تازه از مو هم زیاد شنیده ایم. موی سوخته، مگر نه تو خودت شیب الخضیب هستی!؟ پس اباعبدالله جان! ای حضرت عشق! می شود رنگ گونه همان زن رنگ ریش خون آلود تو باشد؟ نمی‌شود ؟ اصلا بیا به خاطره‌ موهای اکستنشن کرده همان زنی... شاید هم بگویم آقا مرا به هایلایت موهای همان زنی... اشکالی ندارد که با همین موها و ناخن ها دل چند جوان را در همان هیات از تو دور کرده؟ مولا جان اشکال دارد؟ از اکستنشن و هایلایت بگذریم! آقا جان دیدم لاک ناخن در شأن شما نیست! هست!؟ گفتم کمی به سر و صورت بپردازم. مگر موی دلفریب زنی که با هزینه گزاف اکستنشن کرده و با هایلایت هم تزیین، از لاک سیاه ناخن بالاتر نیست؟ مگر دل چندین مرد و زن را بهتر از ناخن نمی لرزاند؟ مگر شرافت زنانه را بهتر نمی فروشد؟ پی‌نوشت: متن بالا کنایه ای به شاعر و مداحی هست که یک عذرخواهی بلندبالا به امام حسین و تمام مقدسات شیعه مدیون هستند با این تک بیتِ(؟!) مستهجن و مزخرف: آقا مرا به لاک سیاه همان زنی که پشت دسته های عزا می‌رود ببخش!
با احترام به آقای هلالی، ولی خواندن دوباره این شعر(!؟) در صدا و سیما و سعی در توجیه آن، کمی شبیه توجیه بدتر از گناه هست. از قسم به پهلوی شکسته و چادر خاکی چگونه به لاک سیاه ناخن زن پشت دسته عزا رسیدیم!؟
سال ۹۸ یعنی دو سال بعد از اولین چاپ کتاب، آن را بین تعدادی از رفقای فلسفه خوان در حال دست به دست شدن دیدم. با معرفی کتاب توسط دوستان، گوشه ای از ذهنم این جمله نقش بست: باید این کتاب را بخوانم. فرصت ها گذشت. سال ۱۴۰۱ کتاب را برای عزیزی هدیه گرفتم و چند روز پیش کتاب را از او امانت گرفتم برای خواندن. ۳۵۰ صفحه کتاب را به راحتی می‌توان در یکی دو روز خواند. خلاصه مطلب در مورد محتوای کتاب این است : مکتوب خاطرات تجربه گران نزدیک به مرگ ؛ شبیه مستند زندگی پس از زندگی، البته با تفاوت‌هایی. ان شاالله بیشتر در مورد محتوا و سبک کتاب در ثبت خاطرات خواهم نوشت. آن سوی مرگ
نکات و یادداشت های در مورد کتابهایی که میخواندم را در اپلیکیشن طاقچه هم قرار می‌دادم. با توجه به اقدام زشت و ننگین عوامل طاقچه در نشر عکس دسته جمعی کشف حجاب عوامل طاقچه، فعلا در این برنامه فعالیتی نخواهم داشت. چندین نشر بزرگ مثل انتشارات کاظمی، به نشر، حماسه یاران و.... نیز اعلام فسخ قرارداد و عدم همکاری کرده‌اند.
کتاب بر کدامین مصیبت باید گریست یا مظلوم....یا اباعبدالله
برخی کلیشه ها همیشه تازه اند مخصوصا سوالات کلیشه ای این سوال هر سال تکرار می‌شود: اگر در روز عاشورا در سرزمین کربلا بودیم، کدام سپاه را یاری می کردیم!؟ شاید نامش کلیشه و تکراری باشد، ولی یک سوال مهم و جدی است. سوالی که پاسخش نیاز به بررسی کارنامه اعمال و اعتقاداتمان دارد.
https://www.farsnews.ir/amp/14020503000443 با یک توییت تلمیحا عذرخواهی کرده اند... چند باری متن را خواندم به نوعی باز حرف قبلی را با ادبیاتی جدید تکرار کرده و عذرخواهی کرده اند!!! و خداوند ستار و غفار است...
ماجرای این یخچال چیست؟! 👇👇👇
تابستان برای من یادآور خاطراتی است که مثل حکاکی روی سنگ در ذهنم ماندگار ‌شده است. فکر می‌کنم اگر روزی آلزایمر هم بگیرم و حتی اسم و فامیلم را هم فراموش کنم، خاطرات تابستان را فراموش نکنم. البته نه همه خاطراتش را. خاطرات خانه مادربزرگ‌هایم را می‌گویم. مطمئن هستم که اگر آن‌ها را ننویسم هم روزی می‌توانم در سنین پیری تعریف کنم که وقتی‌که در غروب تیرماه در خانه مادربزرگ آب حوض را روی خطایی‌ها می‌پاشیدم چه حسی داشتم. تابستان برای من فصل مادربزرگ پدربزرگ‌ها هست. بیش از نیمی از خاطرات کودکی‌ام درگرو همین تابستان‌های خانه پدربزرگ‌هایم شکل‌گرفته است؛ از خاطرات آب حوض کشیدن تا خوابیدن با پتو در سرمای نمور سرداب‌های دستکند در اوج تابستان. خاطره صدای پنکه سقفی؛ خاطره صدای بیرون پریدن ماهی‌های داخل حوض؛ خاطره سوسک روی فرش اتاق وسط جلسه روضه خانگی؛ خاطره عقرب پلاستیکی‌ای که در خانه پدربزرگ پدری از جیبم افتاده بود و با ترسیدن مادربزرگ، پدربزرگ به خیال خودش عقرب را با دمپایی کشته بود! بماند که برای همین اتفاق آخری، تا مدتی خانه‌شان آفتابی نمی‌شدم. خاطراتی که هیچ‌وقت تکرار نخواهد شد. نه برای من و نه برای کسی دیگر. حتی بازسازی خاطرات هم ممکن نیست. خاطراتی که فقط در همان کودکی رقم می‌خورد. مثلاً خنده شیرین پدربزرگ به بازی نوه‌هایش در حیاط بزرگ خانه را چگونه می‌شود تکرار کرد. خنده‌هایی که هم‌زمان بود با غصه خوردن‌های مادربزرگ. «بچه نیافتی، نزدیک حوض نرو، مراقب باش، توپ را در شیشه نزنی...» جملاتی بود که یکریز در زبان مادربزرگ می‌چرخیدند. یکی می‌خندید و دیگری از سر مهربانی نگران بود. پدربزرگ هم همیشه او را دلداری می‌داد که نگران نباش. فرض کنید ده تا بچه کمتر از ده سال در حیاط با یک حوض بزرگ و سردابی بی‌حفاظ که پله‌هایش هرکدام 40 سانتی بود، بازی می‌کردند. البته این‌ها فقط خاطرات تابستان بود. زمستان هم خاطرات خودش را داشت ولی مثل فیلم‌های با ژانر وحشت اصلاً دلپذیر نبود. هر چه که تابستان فضای حیاط دل‌چسب بود و سرسبز، ولی زمستان ترسناکی داشت. زمستان در خانه مادربزرگ مساوی بود با ترس. فقط کافی بود کلمه «برو» را از مادربزرگ بشنویم. ترس از نوک انگشت کوچک پای راست شروع به خزیدن می‌کرد و تا مغز سر می‌رفت، بعد تا انگشت کوچک پای چپ ادامه پیدا می‌کرد و راهش را تا انگشت کوچک پای راست ادامه می‌داد و این جریان تا انتهای دستور باقی بود. مثلاً برو از سرداب... وای سرداب! یا مثلاً برو از انباری توی حیاط یک قابلمه بیاور. سرداب نماد ترس بود. پله‌های بلند و عمق زیاد. به قول ما پس سرداب‌هایی در دو طرف سرداب داشت که آن‌ها دیگر حکم سیاه‌چال را داشت. الحمدالله درب سرداب دوم که روی کف سرداب اول بود همیشه بسته بود و این ترس در یکجا مختومه می‌شد. انباری‌های حیاط در نسبت سرداب وضع بهتری داشتند. باز نزدیک‌تر به اتاق و نور حیاط بودند. کافی بود در سرداب صدایی بیاید. زهره‌ترک شدن که می‌گویند برای یک ثانیه این لحظه بود. اگر بچه‌ها در مورد جن حرف زده بودند که دیگر عیشمان تکمیل می‌شد. دستشویی رفتن هم در زمستان نگرانی‌های خودش را داشت. دستشویی خانه مادربزرگ‌ها در حیاط بود. آن‌هم چند پله‌ای داشت که به زیر حیاط منتهی می‌شد. ترکیب حرف زدن در مورد جن، شب زمستانی، صدای وزش باد و کمی هم باران. این‌ها کافی بودند تا قلب یک بچه ده‌ساله روی 200 بزند. اصلاً چرا از خاطرات تابستان به سمت خاطرات زمستان رفتم! همان بهتر که در مورد تابستان بنویسم. خاطرات زمستان باشد برای ماندن در همان انباری‌های ذهنم که دفن شده‌اند. مثلاً تعریف کردن خاطرات آب‌بازی دور حیاط و یا وسطی بازی کردن 20 تا نوه پدربزرگ، از 20 تا 7 ساله شیرین‌تر است و یا مجبور شدن برای خوابیدن در منزل مادربزرگ در یک‌شب زمستانی آن‌هم فقط با حضور پدربزرگ و مادربزرگ و هیچ نوه‌ای دیگر! البته اگر از ترس جن و صدای قیژقیژ درب‌های چوبی و گاهی سوسک و مارمولک خواب را درک می‌کردیم. البته زمستان هم شیرین‌های خودش را داشت. آتش کرسی درست کردن را هم در همان منزل پدربزرگ یاد گرفتم. منقل آتش به‌اندازه کافی سنگین بود و آتش رویش آن را سنگین‌تر می‌کرد. بلند کردن منقل با یک سینی زیرش برای پدربزرگ که تمام موهای سروصورتش سفید شده بود کار سختی بود. هرچند در خانه کمتر عصا دست می‌گرفت ولی کارهای این‌چنینی دیگر بر عهده نوه‌ها بود. خانه‌شان بخاری هم داشت ولی برای درد پاهایش کرسی را می‌پسندید. عمر این کرسی گذاشتن هم خیلی کوتاه بود. به عمر همان چند شبی که در زمستان در خانه‌شان خوابیدم.
اگر فصل فصل کتابی را بخواهم به خاطرات اختصاص بدهم شاید چند جلدی بشود. آن‌هم از خاطراتی که خودم درک و لمس کرده بودم. نوه‌های بزرگ‌تر خودشان چندین جلد قطور تاریخ شفاهی مانده در سینه‌دارند. دوره‌ای در خانه پدربزرگ سه یا چهار خانواده زندگی می‌کرده‌اند. دوران عقد دایی‌ها در همین اتاق‌های دور حیاط گذشته بود. برخی‌شان هم با چند بچه تا مدتی در خانه پدربزرگ زندگی می‌کرده‌اند. این یعنی هرروز خاطره و هرروز اتفاقات تازه و جدید. هرچند وقت یک‌بار اتفاقی می‌افتد که باز خاطرات را برایم تداعی می‌کند. مدتی است که برای امامت نماز جماعت به مسجدی در نزدیکی محله قدیمی پدربزرگ‌هایم می‌روم. چند روز پیش یکی از نمازگزاران گفت: یخچالی که در مسجد است برای خانه مادربزرگ شماست! به یخچال نگاه کردم. همان یخچال داخل سرداب بود. باز خاطرات زنده شد.
سه سال پیش کتاب را به عنوان هدیه خریدم. باید برای تبدیل فرهنگ هدیه دادن و هدیه گرفتن به صورت عملی تلاش کرد. ان شاالله قصد دارم مطالعه کتاب را شروع کنم. اولین چاپ کتاب برای سال ۱۳۸۲ هست. کتاب در دست من چاپ سی و دوم کتاب و برای سال۱۳۹۸ هست. به ادعای خود مولفان کتاب ظرف ۱۲سال، ۱۲ بار این کتاب چاپ می شود. سال ۱۳۸۷ رهبر انقلاب تقریظی بر این کتاب می زنند و به تعبیر خودشان بعد از سه سال موفق می‌شوند که کتاب را مطالعه کنند. موضوع کتاب طرح مسائل فکری از جمله در قالب داستان است. ان شاالله بعد از مطالعه چند کلامی در مورد کتاب خواهم نوشت.
بیان کردن این شبهه در فضای ۲۰سال پیش نکته قابل توجه کتاب است! واقعا وارد کردن این دیالوگ در کتاب و بعد هم جواب آن به این صورت خواندنی است...
اما جواب کتاب این مورد این شبهه...
رفیقی می‌گفت: درسته خدا حکیمه! ولی کارهاش شبیه آدمیزاد نیست...این قدر دو دو تا چهارتا نکن!