eitaa logo
یادداشت های یک طلبه
587 دنبال‌کننده
610 عکس
85 ویدیو
25 فایل
دغدغه، عکسنوشت ها و سوالات ذهنی یک طلبه #مِن_دانشگاه_حتّی_الحوزه #کتاب #کتاب_بخوانیم #مشاهدات #دستور_از_خمینی ارتباط: @admin_delneveshtetalabe @delneveshtetalabe
مشاهده در ایتا
دانلود
روش حذفی یادش بخیر! سر جلسه کنکور برخی سوالات را از روش‌حذفی حل می‌کردیم. یعنی از حذف گزینه های نادرست به گزینه درست میرسیدیم و یا حداقل بین دو گزینه درست محدود می‌شدیم. به نظرم در انتخابات پیش رو از این روش به راحتی می‌توان استفاده کرد. مثلا: من کاندیدی که دست روی زخم ها بگذارد ولی برای آن درمانی نداشته باشد، رای نمیدهم. به کاندیدی که فرصت ها را به تهدید تبدیل کند توجه نمیکنم و اصلا جزء گزینه های اصلح در نظر نمی‌گیرم. مثلا: کاندیدی که از بحث قومیت و مذهب بخواهد برای خودش رای جمع کند. کاندیدی که اهل حزب و حزب بازی است، حذف می شود.
اما بعد از روش حذفی: به نظرم مناظره ها اصلا برای شناخت نامزدها خوب و کافی نیست. شاید مناظرات برای ایجاد شور انتخاباتی و داغ شدن بازار انتخابات باشد. بعید نیست این سبک نیز واردات ناصالح از مناظرات ریاست جمهوری در فرهنگ غرب باشد. _برنامه ها و کارنامه ها را ببینیم. _اقدامات کاندید و نظرات او در مشکلات و گرفتاری های کشور را ببینیم.(مثلا کارنامه مسئول در حوادث هفت تپه و هِپکو و...) _اطرافیان نزدیک(نه حامیان و طرفداران) را بسنجیم. _شعارهای کاندیدها نیز مسأله قابل توجهی است.(مثلا چرا یکی از کاندیدها‌، عنوان یک ترانه که در ایام فتنه خوانده شد را برای خود انتخاب کرده است؟)
به نام خدا هر نویسنده ای، دفتر چرکنویس و یادداشت نویسی دارد که موضوعاتی که فی‌البداهه در ذهن او نقش می‌بندد را می‌نویسد. بعد از ویرایش و پالایش و پخت و پز، و اضافه کردن ادویه لازم آن مطلب را به مخاطب ارائه می‌کند. تصمیم گرفتم کانالی را با نام چرکنویسی ارائه راه اندازی کنم 👇 https://eitaa.com/joinchat/757203787Ce16b309ec1 کانال چرکنویسی، حکم دفتری دارد که مطالب آن در معرض ویرایش هستند. کانال یادداشت ها به صورت رسمی ادامه دارد و یادداشت ها و مرورنویسی های کتاب را در همین کانال یادداشت های یک طلبه ادامه خواهم داد.
در کانال چرکنویسی، کم راحت تر و مطالب متنوع تری خواهم نوشت البته به صورت غیررسمی😅😉 👆👆
هدایت شده از هم نویسان
🔸چقدر تنها بودیم بوی سیگار تا چندمتری او شامه را اذیت می‌کرد. کنار هر قندان یک جا‌سیگاری و درون هر جاسیگاری چند ته‌مانده سیگار دیده می‌شد. آتش به آتش سیگار کشیدن را تصویر می‌کرد. همیشه در اولین برخورد این سؤال در ذهنم شکل می‌گرفت: صبحانه خورده است و سیگار کشیده و یا ناشتا سیگار می‌کشد؟ اقوامش که می‌آمدند سیگار کشیدنشان اوج می‌گرفت. حرف‌هایشان را درست نمی‌فهمیدم. درست آن است که بگویم اصلاً نمی‌فهمیدم. شاید فقط همان کلمه چای را که شای تلفظ می‌کردند، به ذهنم آشنا می‌آمد. چایی عراقی را که سر می‌کشیدیم باید بلند می‌شدیم و می‌رفتیم سمت منزل همسایه‌ی بعدی. موقع خداحافظی، سید یک دسته‌ی ۱۰۰ تومانی و یک دسته‌ی 50 تومانیِ کاغذی را از جیبش بیرون می‌آورد. صدتومانی‌ها برای بزرگ‌ترها بود و یک 50 تومانی هم می‌شد سهم من. منزل سید بعدی همسایه‌ای بود که دیگر در کوچه بن‌بست ما زندگی نمی‌کرد. جمعیت در اینجا کمی بیشتر بود. با چند نفر از همسایه‌های دورتر و مسجدی‌های در حال خروج یا ورود به منزل سلام و علیکی می‌کردیم. توقف در هر منزل هم به اندازه‌ی خوردن یک چای یا شربت به تناسب فصل بود؛ به جز سید کاظمینی که قوت قالبشان سیگار و چای عراقی بود. دقایقی بعد نوبت سادات دیگر بود. منزل سید روحانی محله هم محل وعظ و خطابه و مدح می‌شد. در همان چند دقیقه‌ی کوتاه، کسی چند بیت مدح می‌خواند و یا طلبه‌ای روایتی نقل می‌کرد. تا ظهر چرخی در محله و خانه ساداتِ دوست و آشنا می‌زدیم. شب هم نوبت سادات فامیل بود تا چنددقیقه‌ای شب‌نشینی داشته باشیم. فرقی هم نمی‌کرد که تابستان باشد یا زمستان. عید غدیر برای من شیرین‌تر از هر عیدی رقم می‌خورد. پدر بعد از صبحانه بهترین لباس‌هایش را می‌پوشید. گاهی انگشتر و ساعتش را هم دست می‌کرد و با کفش‌های واکس‌زده راهی منزل سادات می‌شدیم. اول هم منزل همان سید عرب‌زبانی که سیگار از دستش جدا نمی‌شد. همین دیدوبازدیدهای ساده باعث رفع کدورت‌ها و تجدید دوستی‌ها بود. به احترام سادات که احترامشان را وام‌دار اهل‌بیت هستند، چند دقیقه با یکدیگر هم‌کلام می‌شدیم. سال‌ها گذشت تا با عبارتی از دعای جامعه کبیره آشنا شدم. بِمُوالاتَکُم تِمَّتِ الکَلِمَهُ وَ عَظُمَتِ النِّعمَهُ وِ ائتَلَفَتِ الفُرقَهُ. با موالات شما اهل‌بیت جدایی‌ها به گردهمایی رسید. اگر غدیر را نداشتیم کدام گردهمایی را داشتیم که بر اساس ولایت باشد؟ اگر اهل‌بیت را نداشتیم چقدر تنها بودیم! اگر غدیر را نداشتیم چه داشتیم؟ اگر نبود غدیر که رابطه ولایی بین مؤمنین را برای ما روشن کند، چه تاریک بودیم! در چه ظلمتی به سر می‌بردیم اگر ندای فَلیُبَلِّغِ الحاضرَ الغائبُ و الوالدُ الولدَ الی یوم القیامه را با جانمان نمی‌چشیدیم و برای آن تلاشی نمی‌کردیم. پایان
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
مخاطب خاص این کانال یک مخاطب خاص دارد؛ که وجودش برایم خیلی مغتنم است. نمیخواهم مقایسه کنم که چقدر و چه اندازه! تعداد پینه های دستانش، از تعداد انگشتانش بیشتر است. خودش می‌گوید ده ساله نبودم که توی بازار مشغول کار شدم. برای دیدن صفحه گوشی، عینک نزدیک بین میگذارد. البته همان زمان های کمی که تلفن همراه در دستش هست. احتمالا هم این پیام را هم چند روز دیگر بخواند. مطالب کانال را میخواند. گاهی نقد میکند، آن هم غیر مستقیم. نمیدانم علت چه تعداد از موهای سپید سرش، من هستم، ولی یقین دارم من هم در این سفیدی مو و چین و چروک صورت نقشی داشته ام. دست‌بوسی اش افتخاری است که اجازه اش را به من نمی دهد. یکی دوبار موفق شدم. یکبار مستقیم و یکبار هم با کلک. دفعه اول، خیلی سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. همان موقع دستش را سفت گرفتم. دفعه دوم، فهمیدم که اقدام مستقیم مساوی با شکست است. برای بوسیدن صورت به سمتش رفتم و در یک حرکت سریع دستش را بوسیدم. نقشه هایم دیگر کارگر نیافتاد. دستم را خوانده بود. در لحظه های سخت تصمیم گیری کنارم ایستاده و سایه اش را کنارم حس کرده ام. حتی جایی که نظراتمان با یکدیگر متفاوت بود.
این مطلب را برای 13رجب نوشته بودم ولی برای من، رنگ و بوی روز پدر دارد...
عیدتون مبارک آماده مطلبی در مورد موتورسواری باشید 😉 موتورسوارها کجای مجلس نشسته اند؟😉😅
قبل از مطلب اصلی، یادی از یک مطلب قدیمی کنیم😅👇
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
به نام خدا خوبِ خطرناک اولین بار با یکی از ژاپنی‌ها آشنا شدم. سرشناس بود. آشنایی ما تا همین چند ماه پیش طول کشید. همراه خوبی بود. بیش از 30 سال از آشنایی ما می‌گذرد. همان اوایل هر جا باهم می‌رفتیم، از هیبت و ظاهرش در چشم بود. تیپش جوان‌پسند نبود ولی اسمش مشهور بود. هرچه بود همین‌که اسم ژاپنی را یدک می‌کشید، باعث می‌شد او را بشناسند. من هم از او بدم نمی‌آمد. البته این اواخر کمی سروصدایش زیاد شده بود. هر جا می‌رفتیم آن‌قدر سروصدا می‌کرد که نیازی به دیدن ما دو تا با یکدیگر نبود. از روی صدا تشخیص می‌دادند که من هم حضور دارم. اولین بار پدرم دست ما دو تا را در دست هم گذاشت. خیلی سنم کم بود ولی سنّ ژاپنی بیشتر از من بود. گذشت تا دوران دبیرستان. یکی از رفقای ژاپنی به جمع ما اضافه شد. البته او ژاپنی نبود. حال من با آن دو متفاوت بود. زمستان سرما برایشان بهاری بود. البته سر صبح‌ها گاهی به سرفه می‌افتادند. شب‌ها را باید در جای گرمی می‌ماندند ولی در کل زمستان‌ها برای خودشان چندان دردسرساز نبود؛ اما من که می‌خواستم با آن‌ها بیرون بروم باید شال و کلاه و دستکش را حتماً همراه خود می‌بردم. در تابستان و زمستان پرخرج نبودند. ظاهرشان هم یکی بود. زمستان‌ها کمی تغییر می‌کرد. دوران دانشگاه کمتر می‌دیدمشان. شده بود دوری و دوستی. چاره‌ای نبود. فاصله دانشگاه تا شهر خودمان نسبتاً زیاد بود. بااینکه به حضور یکی از آن‌ها نیاز داشتم ولی چاره‌ای نبود. بعد از دانشگاه هم ماجرا ادامه پیدا کرد. ژاپنی در این مدت مریض شده بود. چند باری هم رفته بود پیش متخصص ولی فایده‌ای نداشت. واقعاً در رفت‌وآمدها کم‌خرج بود. البته من هم زیاد خرجش نمی‌کردم. کمی زمین‌گیر شد و کم‌کم دیگر در خانه ماند. در طول این سال‌ها بارها به من گفته بودند مراقب باش! این‌ها دوستان خوبی هستند ولی خطرناک! نگاه نکن که در سرما و گرما با تو هستند، حواست نباشد بعد از مدتی خواهی دید که سهم تو از این دوستی دست و پای شکسته و چند بیماری دیگر است. خطرات دوستی باهم ردیف‌های آن‌ها را دیده بودم ولی هنوز برایم مشکلی پیش نیامده بود. چند سال پیش یکی از هم‌صنف‌هایشان بدجور زیر پایم را خالی کرد. نزدیک بود ظرف چند ثانیه از حالت عمودی به افقی تغییر کنم و دیگر عمودی نشوم؛ یعنی دیگر برایم اختیاری نمی‌ماند که بخواهم و بتوانم. تا مرگ چندثانیه‌ای فاصله داشتم. اگر موتورسواری که از کنارم گذشت، جلوی ماشینی که در حال عبور بود را نگرفته بود، معلوم نبود چه اتفاقی بیافتد. باهم داشتیم از خیابان اصلی وارد میدان می‌شدیم. باهم بودیم. سر ظهر بود. خیلی عادی داشتیم مسیر خودمان را می‌رفتیم. مثل صدها باری که باهم این مسیر را طی کرده بودیم مسیر را می‌رفتیم. با هیچ‌کس هم برخورد نکرده بود. ناگهان 15 متری روی زمین سر خوردیم. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که سرم را بالا نگه‌دارم و نیم‌تنه راستم را تا می‌توانم از زمین دور کنم. ترمز گرفتن هم فایده‌ای نداشت. داشتیم روی زمین سر می‌خوردیم، طوری که فرمان موتور به زمین چسبیده بود. طلق موتور هم چند باری به زمین کشیده شد و شکست. سرخوردن که تمام شد جوانی با ریش‌های تو پر و مشکی‌رنگ بالای سرم ایستاده بود. با رفیقش موتور را سریع بلند کردند و به گوشه‌ای بردند. یکی از رفیقان قدیمی هم از راه رسید. وقتی از سلامت من مطمئن شدند، سوار وسایل خودشان شدند. باز من ماندم با رفیق خوب و خطرناک خودم! رفیقی که طلقش شکسته بود.
حتما برخی از دوستان میگویند: میخواهی به جلیلی رای بدهی؟🙄😳 جواب بنده: اون که قطعا ولی یکی از دلایل را در متن بعدی خواهم نوشت👇
موتورسواری... پایم هنوز از روی زین موتور به زمین نمیرسید که موتورسواری را یاد گرفتم. اولین بار زیر ده سالم بود که پدرم دسته‌گاز موتور را در دستش کمی شل کرد تا بتوانم آن را بچرخانم. درست نمیتوانستم دسته کلاچ را تا انتها بگیرم. کم‌کم و گاه‌وبیگاه موتورسواری را پدرم یادم داد. بعد از طلبگی، داستان موتورسواری پرونده جدیدی را برای من رقم زد. یک‌بار در اردوی جهادی کار گیرکرده بود. گیر دو کیسه سیمان بودیم تا کار را ادامه بدهیم. یکی از اهالی روستا را با موتور دیدم. درخواست کردم که برود و برایمان دو کیسه را از محل انبار بیاورد. گفت اگر موتورسواری بلدی خودت برو. هر وقت هم خواستی موتور را بردار و سوییچ را به من داد. موتور را گرفتم و سوار شدم. اردوی جهادی دانشجویی بود. رفقای دانشجو کمی تعجب کردند. یکی از رفقای دانشجو را سوار کردم که در برگشت کیسه‌ها را نگه دارد. نگاه‌هایشان بعدازاین کار کمی تغییر کرد. انگار کمی خودمانیتر شدند. با لباس روحانیت در فضای شهر هم موتورسواری کرده‌ام. همین‌که مردم یک طلبه ملبس را پشت چراغ‌قرمز با موتور میدیدند و یا همسایه‌های مسجد و منزل، طلبه را با موتور میدیدند برایشان خوشایند بود. این را میشد از نحوه برخوردها و سلام کردن‌هایشان فهمید. مردم طلبه را نماد حاکمیت میدانند و او را مسئول در مشکلات و اتفاقات زندگی اجتماعی خود. موتورسواری با همه مزیت‌ها و خطرهایش، هنوز نشانه قشری است که ازنظر اقتصادی متوسط است. جزء طبقه کارگری است. قشر موتورسوار که پیک موتوری هستند هم نشانه‌ای از این ادعاست. امرارمعاش این قشر با موتور است. مثل مسافرکش‌های دور بازار تهران و میدان 72 تن قم. اگر مسئولی موتورسوار شود برای ما عجیب است. البته خیلی از مسئولین در مواقعی به‌دلخواه و یا اجبار شرایط سوار موتور شده‌اند. نمیخواهم بگویم موتورسواری ملاک انتخاب رئیس‌جمهور است. موتورسواری و تیبا سواری نشانه‌ای از مردمی بودن و ساده زیستی است. پیوند داشتن با زیست مردم. در مردم بودن و آن‌ها را درک کردن. مسئولی که با تیبای شخصی خود برای رسیدگی به امور مردم روستایی، کیلومترها تا روستاهای ایران سفر میکند، نمادی از پرچم ساده زیستی و مردمی بودن را همراه خود دارد. امیدوارم در این مسیر استوار بماند! البته که سابقه دیرینه او، نشانی از خوی اشرافیت ندارد و در آینده نیز نخواهد داشت ان‌شاءالله.
صبحِ جمعه خبر شهادت حاج قاسم را صبح جمعه فهمیدیم! حسن روحانی هم خبرِ گرانی بنزین را صبح جمعه فهمید! جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم، عکس‌های سفر استانی شهید رئیسی در فضای مجازی پخش‌شده بود...(30 مهر 1400) صبح جمعه 8 تیر 1403: وضعیت من و شما چیست؟ می‌خواهیم باز به تفکر «من هم صبح جمعه فهمیدم» برگردیم و یا اراده‌ای داریم برای مجاهدت و تلاش؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با علی‌اکبر سال 96 آشنا شدم. در همان شلوغی‌های انتخاباتی ریاست جمهوری. یک تی‌شرت آستین‌کوتاه پوشیده بود و یک دوربین عکاسی دور گردنش بود. گاهی هم پشت تریبون می‌رفت و حرف می‌زد. بعدازاین که در راهپیمایی 22 بهمن دوباره دیداری تازه کردیم، در فضای مجازی هم ارتباطمان پا گرفت. کم‌کم رفاقتمان هم رنگ و بوی دیگری گرفت. متنی برای انتخابات نوشته بودم که برایش ارسال کردم. گفت فیلم بگیر و برای مخاطبانت ارسال کن. گفتم من اهل متنم، نه فیلم. خودش نمونه‌ای را که برای دوستان و اقوامش فرستاده بود را برایم ارسال کرد. اگر می‌خواهید دوستان و اقوام را برای حضور در مشارکت حداکثری دعوت کنید، بسم‌الله.
رونمایی کتاب در سونای بخار سال 1400 کتابی که با دوستانم تألیف کرده بودیم چاپ شد.(کتاب دستور از خمینی) قرار بود برای ، مراسم رونمایی برگزار شود. آقای قمی هم به‌عنوان ریاست سازمان تبلیغات دعوت بودند. چند خبرگزاری را هم دوستان دعوت کردند تا مراسم را پوشش رسانه‌ای بدهند. برای کتاب چند ماهی فشرده کار کرده بودیم و ماه رمضان و نوروز پرفشاری را پشت سر گذاشته بودیم. از سوی دیگر کار جدیدی بر عهده من گذاشته‌شده بود. دوستان خانه طلاب جوان قم برای مشارکت حداکثری مردم در انتخابات ستادی تشکیل داده بودند. اسم ستاد بود: ستاد ملت امام حسین. کار مستندسازی اقدامات ستاد بر عهده من بود. داستان مفصلی دارد که باشد برای وقتی دیگر. گاهی هم‌زمان دو رکوردر همراهم بود و کاغذ و قلم. اتفاقات را باید ثبت می‌کردم با جزئیات. ریز افعال خودم و دوستان را در جنبه ستادی و فردی می‌نوشتم. قرار بود کار نهایی تبدیل به کتاب شود. تا این لحظه روند چاپ به دلایلی متوقف‌شده است. القصه! ایام خرداد 1400 که دولت جناب روحانی در رأس کار بود، مصادف بود با قطع برق آن‌هم گاه‌وبیگاه. حتی بعد از چند روز که جدولی برای اعلام زمان قطع برق ارائه دادند، این گاه‌وبیگاه بودن ادامه داشت. گذشت تا روز رونمایی. صبح یک‌بار برق رفت. بعدازظهر مراسم شروع شد. گزارش لحظه‌به‌لحظه اتفاق آن روز را دارم که شرحش از حوصله این مطلب خارج است. سخنرانی که تمام شد و موقع امضای کتاب رسید دوباره برق رفت. سالنی که در آن بودیم تبدیل شد به سونای بخار. هر کس با وسیله‌ای که داشت از گوشی تلفن همراه و تبلت و یا فلش دوربین عکاسی، نور برنامه را تأمین کرد. من از بازگشت خاطرات وحشتناک دوره‌ای که ریاست‌جمهورش صبح جمعه با نیشخند به مردم می‌گفت من هم صبح جمعه فهمیدم! نگران هستم...نگران.
تبلیغات ممنوع است من نظرم را قبلا در مورد اصلح و انتخابم برای انتخابات فردا گفته ام اگر کسی در مورد ایشان تردید دارد در خصوصی درخدمت هستم 🌷
یعنی کسی تو کانال هست که اصلا نخواهد در انتخابات شرکت کند؟🤨🙄🤦🏻‍♂ کسی تو کانال مونده باشه و نخواهد فردا رای بدهد، خواندن مطالب رو حرومش میکنم😂 اگر تردید برای شرکت در انتخابات دارید درخدمتم👇 @admin_delneveshtetalabe
صبح جمعه شد👆👆
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست همین اول وقت بروید رای بدهید... بسم الله.... 🌷🌷🌷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
🗳 چگونه نزدیک‌ترین صندوق رای‌ را پیدا کنیم؟ 📌مردم می‌توانند از طریق پیام‌رسان‌های ایتا، گپ و ویراستی نزدیک‌ترین شعبۀ رای‌گیری به محل خود را روی نقشه پیدا کنند. ◻️ برای پیداکردنِ شعبه‌ها روی نام این پیام‌رسان‌ها کلیک کنید @HawzahNews / حوزه‌نیوز
جمع بندی من از بین کاندیداهای ریاست جمهوری، اصلح سعید جلیلی هست... و امروز به ایشان رای دادم ان شاالله حضور پرشور مردمی پای صندوق های رای.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خواب های آشفته دیشب خواب می‌دیدم. خواب دیدم لباس‌هایم را گم‌کرده‌ام. از این اتاق به آن اتاق دنبال لباس‌ها بودم. خیلی ناگهان محمدجواد را دیدم که با اخم‌های درهم رو به من می‌آید. کمی ترسیدم. سابقه دادوبیدادهایش را می‌دانستم. با ترس به او گفتم: ساس بَند من را ندیده‌ای؟ گفت: عزیزم! آن ساس پِند است نه ساس بَند! تعجب کردم که چرا دارد این دو لغت را دارد اشتباه می‌گوید. دوباره گفتم دکتر جان آن ساس بَند شلوار است. ساس پِند همان لغتی بود که گفتی در مذاکرات اصلاً بیان‌نشده. گفت کدام مذاکرات؟ گفتم: همان مذاکرات بُرد بُرد که برایش سکه گرفتی و همه‌چیز را بُردند... گفت: آهان! گفت‌وگوهای دوستانه با برادر کِری را می‌گویی؟ گفتم: بله! مذاکراتی که حماسه‌ی پرتاب خودکار توسط عباس عراقچی در آن رقم خورد. واقعاً دستاورد بالایی بود برای کشور! جا داشت که این حماسه در کتب تاریخی ذکر شود! گفت: راستی! حالا ساس بِند درست است یا ساس پِند؟ گفتم: گرفتی ما را آقای دکتر! شما که زبان دنیا را بلد بودید این را از من می‌پرسی؟ گفت: من آن قسمت را مطالعه نکرده بودم. حالا نگفتی کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: ان شاالله برای رأی دادن دور دوم انتخابات. دیدم سرش را می‌خاراند. گفتم دکتر جان چیزی شده؟ گفت: خدا دربه‌درت نکند! شک کردم ساس بِند بود اصلاً یا ساس پَند؟ گفتم: دکتر جان! یک‌بار گفتم که ساس بَند برای شلوار بود. آن‌که شما نمی‌دانستی که اصلاً در متن آمده یا نیامده ساس پِند است! دستانش را در هم گره کرد و اخم‌هایش تبدیل به خنده شد و گفت: حالا می‌خواهی به چه کسی رأی بدهی؟ برادر مسعود گفته است اگر رأی بیاورد من وزیر خارجه‌اش می‌شوم! این را که شنیدم با جیغ بنفشی از خواب پریدم! . . از خواب که بیدار شدم کمی گیج بودم. خدا از سرت بگذرد محمدجواد که کابوس شب‌های ما هم شده‌ای. آخر من چه زمانی ساس بَند استفاده کرده‌ام که این بار دومش باشد... . کابوس این شب‌های من، روی کار آمدن مدعیانی است که می‌گفتند ما زبان دنیا را بلدیم!