eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی به سامرا رسیدیم، محمدحسین خواب‌آلود بود. دستش را گرفتم و با بقیه از ون پیاده شدیم. هوا حسابی داغ بود. مسافت تقریبا زیادی را که جاده گاهی خاکی و گاهی آسفالت شده بود، پیاده طی کردیم. مثل مسیر نجف به کربلا موکب ها بر پا بودند و با غذا و آب و شربت و چای از زائران پذیرائی می‌کردند. به محل تفتیش رسیدیم. همسرم به عنوان راه بلد گروه، ایستاد و توضیح داد که کجا برویم و کجا و کی برگردیم. طبق قراری که با راننده گذاشته بودیم بعد از دو ساعت باید بر می‌گشتیم. شماره‌ی تلفن‌مان را گرفت و با اشاره به موبایل و شماره پلاک ماشین به ما فهماند که از آن عکس بگیریم تا موقع برگشت به پارکینگ ون را راحت پیدا کنیم. با خانم‌های گروه از محل تفتیش گذشتیم، خودمان را به حرم امام حسن عسکری رساندیم، ایشان و امام هادی علیه السلام، نرجس خاتون، حکیمه خاتون و دو بزرگوار دیگر مدفون در سامرا را زیارت کردیم، زیارتنامه و نماز خواندیم. سر ساعت راننده تماس گرفت. به سمت محل قرار برگشتیم. علی پسر بزرگم همراه همسرم بود و مهدی روی شانه‌هایش نشسته بود. همسرم شیشه‌ی دارویی را به سمتم گرفت و گفت: "این شربت دل‌درد رو برای محمدحسین گرفتم، همین الان بدین بخوره!" عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست، گفتم : "محمدحسین؟! یاحسین! مگه محمدحسین پیش شما نیست؟!"
همدیگر را متعجب و مبهوت نگاه کردیم. مهدی را به بقیه سپردیم و با علی به سمت جایی که از هم جدا شده بودیم، دویدیم. هراسان و با سرعت دو طرف جاده را که مملو از جمعیت زائران در صف‌های کوتاه و بلند موکب ها بود از زیر نگاهمان گذراندیم و قدم‌هایمان را تند‌تر برداشتیم. یادم آمد تا قبل از اینکه جدا شویم، دستش توی دست من بود. فکرش را هم نمی کردم با همسرم نرفته باشد. بچه ها همیشه بخاطر اینکه راحت زیارت کنند و دستشان به ضریح برسد، همراه پدرشان می روند. تا به محل جدا شدنمان برسیم اشک من مثل ابر بهار جاری شده بود و رنگ از رخسار همسرم پریده بود. متوسل شدم به بانو نرجس خاتون و عرضه داشتم: "بانو جان پسر شما قرن‌هاست در غربت و تنهائی غیبت هستند، من طاقت شما رو ندارم! فقط شما حال من رو می‌فهمید! شما را به فرزندتون، شما را به غریب سامرا پسرم رو به ما برگردونید!" دو ساعت زمان کمی نبود! کجا باید دنبالش می‌گشتیم؟! نزدیک محل تفتیش شده بودیم که علی فریاد زد: "محمدحسین!محمدحسین!" به طرف جایی که اشاره می‌کرد دویدیم. اشک پهنای صورت کوچک محمدحسین را پوشانده بود و چشم‌های درشت پر اشکش به جاده نگاه می‌کرد. به سمتش دویدم و بغلش کردم. نشسته بود زیر چتر کوچکی که رویش نوشته بود امور گمشدگان. دقیقا چند قدمی همان جا که از هم جدا شده بودیم. مسئولش با اشاره خواست که آرام باشیم. گفت: "با شماره‌ای که محمدحسین به ما داد، بارها تماس گرفتیم، پیام دادیم، ولی کسی جواب نداد!" محمدحسین شماره پدرش را حفظ است، همان را داده بود که متاسفانه خاموش بود. عکس محمدحسین را در چند کانال هم بارگزاری کرده بودند. ما فقط چند دقیقه متوجه گم شدن محمدحسین شده بودیم و چیزی نمانده بود دنیا روی سرمان خراب شود. محمد حسین دو ساعت و چند دقیقه را با این فکر گذرانده بود.😢 همسرم محمدحسین را بغل کرد و بوسید، آقای مسئول گمشدگان خندید و گفت: "کلاه من رو پس نمی‌دی؟!" کلاه لبه دارش را گذاشته بود روی سر محمدحسین که گرما اذیتش نکند. آن را پس دادیم. محمد حسین برای برگشتن به سمت جایی که ون را ترک کرده بودیم، پا پا و دل دل می‌کرد. همسرم پرسید چیه بابا جون، بیا تا بریم!" محمدحسین همانطور که هنوز اشک از چشم‌هایش جاری بود، گفت: "همش نگران این بودم نتونم برم زیارت!" محمدحسین حقیقتا حرم‌ها را دوست دارد، ادا در نمی‌آورد و تقلید هم نمی‌کند. از بچگی همینطور بود. همسرم با جان و دل او را روی دوشش گذاشت و مسافت طولانی تا حرم را دوید و او را به زیارت برد. همراهانمون همراه با مهدی رسیدند و سراغ محمدحسین را گرفتند. مهدی به سمت من دوید، محکم بغلم کرد و گفت: "خدالو شُکل من دُم نشدم، مامان دون!" (خدارو شکر من گم نشدم مامان جون!) همگی خندیدیم و به سمت ون به راه افتادیم... ✍ https://eitaa.com/delnevis_1363#
💔💔💔💔💔💔 بعد از زیارت جانمان حسین علیه‌السلام لحظات آهسته‌تر دلگیرتر بغض‌آلودتر می‌گذرد اما... دعایمان این است که: خدایا تازنده‌ایم این غصّه را از ما مگیر غصّه‌ی دوری از حسین علیه‌السلام، جان عالم را که با تمام شادی‌های عالم عوضش نمی‌کنیم امیدمان به لحظه‌ای از محشر است که ندا می‌دهند: اَین زوّار الحسین علیه‌السلام ما از جا بر می‌خیزیم. و می‌پرسند: چرا حسین ما را زیارت کردید؟ و ما می‌گوئیم: چون دوستش داشتیم❤️😭 و جواب می‌شنویم: این هم حسین علیه‌السلام، به سویش بروید✨🌷🍃 و ما بالاخره به جانمان می‌رسیم 💔💔💔💔💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا