eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ها گاه و بیگاه می آیند کنارم می‌نشینند می‌خندند گریه می‌کنند اما پیر نمی‌شوند
عشق مثل یک کاسه ی سفالی است که سفالگری آن را ساخته باشد، این کاسه را "زمان" اعتبار می‌بخشد. هرچه از عمر این سفال بگذرد بر ارزشش افزوده می‌شود، اگر صد ساله شود با احترام به آن نگاه می‌کنند و اگر دو هزار ساله شود حتی شکسته ی بند خورده‌اش را هم با تحسین و حیرت نگاه می‌کنند. من نمی‌فهمم که چرا همه‌ی مردان از عشق به‌عنوانِ یک خاطره یاد می‌کنند؟ چرا همه‌شان، همه‌شان می‌گویند وقتی جوان بودم عاشق این یا آن زن بودم؟ حتی می‌گویند عاشق همین زنی که می‌بینی، اما حرف از دوام عشق نمی‌زنند؟! 📚از آتش بدون دود | نوشته ی
Ali Akbar Ghelich - Refaghate Ma (128).mp3
3.65M
🎙علی اکبر قلیچ رفاقت ما ...🌱🍎 دلم گرفته ...❤️ یه فکری کن ...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰آه‌ای‌سَروِبه‌خون‌نشسته... عکس‌هاو‌خاطرات‌‌شهید دانیال‌رضازاده‌باهمسرش یک‌سال‌بیشترزندگی‌مشترک‌ نداشتن‌ولی‌عمری‌مارا‌ خواهند‌سوزاند! «این ویدئوتوسط همسرشهید تهیه‌شده‌است»
مزمزه‌اش کردم و ناگهان به خاطرم رسید که توی اتوبوس با چه زحمتی خودم را به خواب زده بودم و هزار بار از این دنده دردناک به آن دنده شده بودم. سردردم به یادم آمد. پدر با قدم‌های بلند و سریع از میان راننده‌ها راه باز کرد و به طرف خیابان رفت. من برای اینکه خودم را به پدر برسانم تقریبا می‌دویدم. می‌گفتند: «آنقدر وایسا تا زیر پات علف سبز شه!» عقب‌تر ایستادم. دزدانه نگاهم را از روی شانه پهن و مردانه پدر به نیمرخش رساندم. به نظرم آمد در همان لحظه موهای سپیدش مثل دانه‌های برف بیشتر و بیشتر می‌شود. دلم می‌خواست بغلش کنم. لباس بافتنی‌ تر و تمیز با لوذی‌های آبی‌سیر پوشیده بود و کت و شلوار سرمه‌ای. به کفش‌های مشکی جلوگرد واکس خورده‌اش، چند قطره باران‌گِلی چسبیده بود. سرش را به طرفم خم کرد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. لبخند زد و با همان هیبت همیشگی‌اش گفت: «اَز ایچه به بعد سَرِتِر حواست بُوَ! بِلا سنگینتر بپوش!»* صدایش آرام بود و مهربان که در آن برایم احترام قائل بود. خندیدم و گفتم: «چشم بوه!» چادرم را از کیفم درآوردم و روی سرم انداختم. تابلوی مستطیل آبی رنگ با عرض‌های کنگره دار قبل از ورود به محله‌مان ذوق زده‌ام کرد: «شهر ساحلی...ساحلی!» با چند تا محله‌ی کوچک همسایه، اسم شهر گرفته بود. ستاره روی پله‌های پائین پاگرد منتظرم بود:«پسند شدی خانومی! افتخار می‌دین؟!» و با دستش پله‌های مرمر سنگی را نشانم داد. دستپاچه خندیدم و شال را تا بالای ابروهایم پائین کشیدم و دوباره مرتبش کردم. «خب نگه داشتن چادر روی شال واقعا سخته!» با این فکر می‌خواستم خودم را آرام کنم! به فکر و ...
قیافه ماتم زده‌ی خودم در آینه پوزخند زدم. متبسم و دست در جیب میانه‌ی نازکم را این سو آن سو کردم و به سرعت برق و باد این فکر از نظرم گذشت: «بی‌خود نیست دخترهای چاق خوابگاه به من می‌گویند باربی!» به آینه خیره ماندم. پدر ایستاده بود وسط بازاری که استوانه‌های نور و غبار هنرمندانه از سقفش آویزان بود. همیشه فضای تو در تو با طاق‌های کوچک گنبدی‌‌ و همهمه درهم زنان و مردان ساده‌اش مرا به اعماق تاریخ می‌برد. با پوست کشیده‌ی دست‌هایش که می‌لرزید و ته دلم را می‌لرزاند، مانتوئی را نشانم داد. بلند بود و تقریبا اندازه‌ام. کرم قهوه‌ای. خنده ساده‌اش مثل کودکی که با هر چیزی شاد می‌شود قلبم را پر کرد. او خوشحال شد که مانتو را پسند کردم و من دلم نمی‌خواست شادی‌اش را به هم بریزم. با صدای مسئول آرایشگاه از جا پریدم. «بفرمائید خانم‌ها! نوبت داشتید؟!» سرم را به سرعت چرخاندم طرف صدا. ستاره تند تند از پله ها رفت پائین: «ای وای خیلی بد شد! سلام سارا خانوم احوال شما؟!» همانطور که به دو از پله‌ها سرازیر شدم هلالی شال را کنار گوشم مرتب کردم. نفهمیدم چشم‌هایم سیاهی رفت یا واقعه لرزش پرده را توی آینه دیده بودم! خودم را به ستاره رساندم و تقریبا پشتش ایستادم. ستاره گفت: «یه هفته پیش نوبت گرفتیم سارا خانوم! ایشون هم دوستمه.» دستش را از روی شانه‌اش به طرفم گرفته بود: «رویا جون رویا روشن» صدای دا** پیچید توی گوش‌هایم: «گل انار؟!»*** پیشانی‌ام گر گرفته بود! احساس کردم اسمم روی آن داغ شده و سارا خانم دارد می‌خواندش! از اول توی خوابگاه گفته بودم اسمم رویاست! این اسم را دوست داشتم! بر عکس اسم خودم! اندام نازک و بلندی با روپوش سفید و دکمه‌های باز جلوی میز اریب شده بود. انگار سرما به صورتش ماسیده بود! پلک‌هایم بی‌اختیار چند بار باز و بسته شدند: «...لام» دهانم خشک شده بود و «سین» خارج نشد. سارا خانم گفت: «که اینطور! خوبی خانمم؟» با خودم مرور کردم: «خانمم؟!» این کلمه، خنده‌ی گل و گشاد عصبی‌ای لب‌های سفید پوست‌انداخته‌ام را به شکل کج و معوجی درآورد. طعم کال این خنده از فک‌های منقبضم به دهانم نشست و احساس کردم چیز سفت گردی را قورت می‌دهم. سارا خانم خودش را سر پا نگه داشت و به سمت دور میزش دور گرفت. احساس کردم پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت و از من روی گرداند! انگار که سال هاست مرا می‌شناسد و دل خوشی از من ندارد! دلم مثل آب رودخانه‌ای که سد مقابلش را ناگهان باز کنند هوری ریخت. انگشت اشاره‌ام بدون اینکه دست خودم باشد جلو رفت و سیخونکی به پهلوی ستاره زد. می خواستم از آن جا که میان زمین و هوا به دار آویخته شده بودم، رها شوم! ستاره به همان فرزی به طرفم برگشت. مژه‌های ریمل خورده اش دانه دانه از هم جدا شده بود و با دریدگی به سقف پلک‌هایش می‌رسید! بلافاصله نگاهش را برگرداند! با چشم‌های گشاد شده فکر کردم: «چرا اینطوری کرد؟!» احساس کردم میان احوال‌پرسی گرم و خنده‌های پرسر و صدا و صمیمانه‌ی ستاره و سارا خانم هر لحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شوم. سایه‌ی سنگین این ارتباط کاملا خصوصی را ناچار به دوش گرفته برای اینکه حضورم بی‌ادبی نباشد سر به زیر انداختم و تنهایشان گذاشتم. بدون اینکه چیزی ببینم چشم‌های قهوه‌ای‌ام را به اطراف چرخاندم و طوری که انگار همه چیز بر وفق مراد است پیروزمندانه سرم را آرام آرام تکان دادم. مثل کسی که با اعتماد به نفس کامل دارد چیزی را مورد ارزیابی قرار می دهد! سارا خانم روی صندلی نشست و توی کشوی میزش دنبال چیزی گشت.... *از اینجا به بعد بیشتر حواست باشه، سنگینتر بپوش **مادر ***گل‌انار(گلنار) ✍ ب. محمدی ادامه دارد...
دل‌نویس🇵🇸
🔰آه‌ای‌سَروِبه‌خون‌نشسته... عکس‌هاو‌خاطرات‌‌شهید دانیال‌رضازاده‌باهمسرش یک‌سال‌بیشترزندگی‌مشترک‌
دِینی به ارزش نفس‌هایمان برای همیشه روی دوشمان‌ ماند دِینی به ارزش زندگی و آرامشی که بازگشت به قیمت جان‌های گرانقدری که از دست رفت💔 ✍ ب. محمدی
🌸شما هم دعوتید🌸 اجتماع بزرگ دختران ۱۲ الی ۲۵ سال 🌺ویژه برنامه شب یلدا🌺 سخنران: حجت الاسلام والمسلمین استاد سید کاظم روح بخش (از مشهد مقدس) مداح:کربلایی سید احمد معنوی ⏰ چهارشنبه ۳۰ آذرماه ۱۴۰۱ ورود ساعت ۱۴:۳۰ اصفهان، خیابان امام خمینی (ره)، مقابل تابلو خانه اصفهان،تالار بزرگ نصف جهان منتظره حضور سبزتان هستیم🌱 با دختران پر مِهر کاکتوسی همراه شو😍 ✳️❌ هر خوراکی که دوست داشتین در منزل به صورت تک نفره یا گروهی تزئین کنید و همراه خود بیاورید و در تالار روی میز چیدمان کنید🍉🍿🍎✳️ https://eitaa.com/joinchat/3714514962C3bc3b70fd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
helali-sibsorkhi-be-range-yas(320).mp3
8.65M
درد را اگر بسیار عمیق باشد به زخم تشبیه می‌کنند و زخم را اگر بیش از حد سوزنده باشد به آتش. و حررات کدام آتشی می‌تواند با هرم قلب در بیست وپنج سال سکوت، خار درچشم واستخوان در گلوی او برابری کند؟ 📓 @hibook🍂
دل‌نویس🇵🇸
درد را اگر بسیار عمیق باشد به زخم تشبیه می‌کنند و زخم را اگر بیش از حد سوزنده باشد به آتش. و حررات ک
کشتی پهلو گرفته یکی از کتا‌بائیه‌‌ که تازگی بهم پیشنهاد شده بخونم. شما چی؟ کتاب می‌خونید؟