eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
149 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست شهیدت این روزها با یادتان آرام می‌گیرم از نامتان وقتی خدا را وام می‌گیرم وقتی همیشه تلخ بوده کام دنیامان از شهد شیرین شهادت کام می‌گیرم من پیش از این ها مرده‌ام ای زنده‌ی عاشق! یک بار از دست شهیدت جام می‌گیرم آری به چشمت ای شهید امیدها دارم از صاحب اسمت دلی گمنام می‌گیرم بر خاک قبرستان که نه یک روز جانِ من توی گلستان شهید آرام می‌گیرم ✍ ب. محمدی تقدیم به روح مطهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 مجموعه | سردار دلها ❄️🌹❄️ ✅ امروز قرارگاه حسین بن علی(ع) ایران است... ⬅️ قسمت اول | | 🆔http://rubika.ir/meyar_pb 🆔http://eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 📝 | دو توصیه راهبردی آسمانی ❄️🌹❄️ 🔻در مجموعه سخنان خصوصا در وصیت نامه سردار دلها حاج قاسم عزیز، دو راهبرد اساسی و عمیق به چشم می‌خورد. 🔹الف) حرم بودن جمهوری اسلامی: "جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است. امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها می مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی ماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمدی(ص)." 🔸ب) حفظ خیمه ولایت فقیه: خیمه ولایت فقیه را رها نکنید. خیمه، خیمه رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، آتش زدن و ویران کردن این خیمه است. دور آن بچرخید. والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمی ماند؛ قرآن آسیب می بیند." 🔹والله والله والله از مهم‌ترین شئون عاقبت بخیری، رابطه قلبی دلی وحقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست گرفته است.(یعنی مقام معظم رهبری) ج) توصیه های دیگر که در این مقال جای آن نیست. ✅نکته و نظر: 1⃣ همه آنهایی که علاقمند به حاج قاسم هستند؛ 2⃣ همه آنهایی که قلبا حاج قاسم را دوست دارند؛ 3⃣ همه جمعیت دهها میلیونی که در بدرقه و تشییع جنازه مطهر تک تکه شده حاج قاسم، عاشقانه حضور داشتند؛ 🔺باید توصیه های حاج قاسم را جدی بگیرند و آنچه در توان دارند از نظام مقدس جمهوری اسلامی و ولایت فقیه و شخص حضرت امام خامنه ای حفظه ا... حمایت همه جانبه نمایند تا این قرارگاه امام حسین(ع) و خیمه ولایت فقیه تقویت و پابرجا بماند. ✍ محمدعلی برزگر   | | 🆔http://rubika.ir/meyar_pb 🆔http://eitaa.com/meyarpb
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام و نور و رحمت 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢قصاب لر و انسان‌دوستی پهلوی 🖋کاربری در فضای مجازی نوشت: 🔸این روزها که ربع پهلوی ادعای انسان‌دوستی دارد جالب است بدانیم. ویلیام داگلاس در کتاب سرزمین شگفت‌انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی می‌نویسد: 🔹«افسران رضاخان سر جوانان لر را قطع می‌کردند و بعد سینی آهنی گداخته شده‌ای را بر روی گردن بریده آنها می‌گذاشتند تا جنازه چند قدم بدود، سپس بر سر تعداد قدم‌های آنها شرط‌بندی می‌کردند. این عملیات با فرماندهی اولین سپهبد ایران یعنی امیراحمدی معروف به قصاب لر انجام شد. جنایت‌کاری بی‌رحم که یکی از بازوهای اصلی رضاشاه بود. کسی که انسانیت در دلش زنده باشد، نمی‌تواند صدام و رضاشاه و هیتلر را بزک کند.» ✅ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷| https://www.basirat.ir 🇮🇷| http://eitaa.com/joinchat/1238302720C917153d8f5 🇮🇷| https://rubika.ir/basirat_fa 🇮🇷| https://t.me/basirat_fa 🇮🇷| splus.ir/basirat_fa
دست‌هایم را تند و فرز از میان دست‌هایش بیرون کشیدم. خندیدم و گفتم: «داجان! اینطوری که سوژه‌‌ی بچه‌های دانشگاه می‌شم!» دست‌های خودش سرخ بود و ناخن‌هایش نارنجی! می‌خندید. بافه سیاه می‌گفت: «تا ص تو من پلاستیک بینه وا مچ دستیاش را وا کش بستن!»* بدم نمی‌آمد ببینم موهای آن زن چه رنگی می‌شود! با صدای ویز وحشتناکی از جا کنده شدم. آن طور که ستاره ژورنال را ورق می‌زد معلوم بود نگاهش می‌کند اما چیزی نمی بیند. دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانی‌اش به سرعت موبایلش را که روی میز راه افتاده بود، برداشت. خنده‌ی پت و پهنی صورتش را پوشاند. موبایل را جلوی صورت دوستش گرفت. سالن شلوغ شده بود. با خودم فکر کردم: «منی رو وه دومشان!»** لبخند روی لب‌های دختر خشکیده بود که دوستش موبایل را از دستش قاپید و چشم غره رفت. گوش هایم را تیز کردم. گفت: «بنویس نامزد دارم، باشه؟!» و همانطور که شیطنت از چشم‌هایش می‌بارید منتظر جواب سئوالش شد. دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانی دستش را به سمت دوستش دراز کرد. او هم خودش را به دختر چسباند و موبایل را چپاند میان دستش: «همین که گفتم می‌نویسی‌ها؟!» هر دو ریز خندیدند. دختر دبیرستانی باچتری موهاروی پیشانی‌اش می‌نوشت و دوستش باخنده‌های هوس‌انگیز و تکان‌های سرش تائید می‌کرد. *دستهایم تا صبح توی پلاستیک بوده اند و مچ دستهایم را با کش بسته‌ام **انگار آتش دنبالشان کرده بود.
چند دقیقه که گذشت دختر دبیرستانی با مدل درهم روی موهایش گوشه‌ی مبل لم داد و پا روی پا انداخت و دوستش، دستش را روی پوست برونزه‌ی پیشانیش گذاشت و با دو انگشت میانی‌اش بازی‌اش داد. انگار که هر دو منتظر باشند و این انتظار برایشان طولانی و سخت شده باشد. روز ثبت‌نام دانشگاه، پدر با صورت مهربان آفتاب سوخته‌اش به طرفم آمد و همانطور که چیز نگران‌کننده‌ای چین‌های پیشانیش را برجسته کرد و چشم‌های پیر دنیادیده‌اش از ترس چیزی گشاد شده بود، پرسید: «کلاس پسرها و دخترها جداست یا نه!» فکر پدرِ دخترها از ذهنم بیرون نمی‌رفت! یعنی این شکل و قیافه همان چیزی بود که پدر و مادرشان از آن راضی بودند؟! دختر دبیرستانی با مدل در هم روی موهایش موبایلش را از کوله‌اش در آورد. به کوله‌اش سگ کوچک سفیدی آویزان بود که حسابی جلب توجه می کرد. صداهائی که از موبایلش خارج می‌شد مثل صداهائی بود که از گوشی ستاره در می آمد وقتی حوصله‌اش سر می‌رفت. دمر می خوابید روی تختش توی خوابگاه و می‌گفت: «دارم بازی می کنم» صدای ویز موبایل تکرار شد. خنده‌ی کودکانه‌ای صورت دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانیش را پوشاند و دوستش را از گوشه‌ی مبل به سمت او پرتاب کرد. ناخن‌های لاک زده‌ی دختر که رنگشان بال‌های خاکستری پروانه‌ای بود با اُریب سفید هنرمندانه، روی دکمه‌ها می‌نشست و بلند می‌شد. عاشق این صحنه بودم! توی دست خیلی‌ها دیده بودم! فکر کردم: «اگه من موبایل داشتم...اسم اون آهنگ قدیمی که ستاره گوش می‌ده چی بود؟ همونو می ذاشتم برای زنگش!» خودم را گذاشتم جای دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانی‌اش. با همان ناخن‌های لاک زده نوشتم:«shoma?!» او جواب داد: «mikhay begi nashnakhti khanum khanuma?!» سعی می‌کنم چشم‌هایم دو دو نزند و حرف‌های انگلیسی به قول ستاره پس و پیش نشود! جواب دادم: «bayad beshnasam?!» و او نوشت: «fekk kon ye dust!» جمله‌ی «با من ازدواج می کنی؟!) روی صفحه‌ی گوشی‌ام شروع به حرکت کرد رفت و آمد و دوباره محو شد که پرسید: «eftekhare ashenae meden?» یکدفعه ستاره چنگ انداخت به دستم و میان دست‌هایش فشارش داد: «آخ اگه یکی از این گوشیا رو داشتم!» شبح کسی که حتی نمی شناختمش میان رویائی که در آن غرق بودم ناگهان هزار تکه شد و جلوی چشمانم فرو ریخت! ستاره یکدفعه دستم را رها کرد و گفت: «چرا اینطوری به من نگا می‌کنی؟! فک کردی به لنگه کفشی که من دارم می‌شه گفت گوشی؟!» دانه‌های ریمل زیر چشم‌هایش را سیاه کرده بود! احساس کردم اصلا نمی شناسمش. با پولی که ستاره همیشه می‌گفت از پاروی پاپیش بالا می‌رود داشتن هر گوشی‌ای چه کاری داشت؟! ستاره ادامه داد: «یه گوشی دیدم محشر!» سرش را نزدیک‌تر آورد و آرام‌تر گفت: «تمام پس اندازمو برای خریدنش از حسابم در آورده بودم که بابام گفت: «لازم نکرده پولاتا بریزی دور!» چشم‌هایش را گشادتر کرد و گفت: «از گوشی متنفره! مسخره نیست؟!» ستاره تا حالا اینطوری در مورد پدرش حرف نزده بود چه برسد به اینکه ادایش را هم دربیاورد! از اینکه مجبور شدم لبخند بزنم تا دلداریش داده باشم از خودم عقم گرفت. یکدفعه دختر دبیرستانی با مدل درهم روی موهایش مثل اسفند روی آتش از جا پرید: «وای! خداجون! نگا گن زهره بابامه! عین اجل معلق می‌مونه! حالا چی جوابشو بدم؟! بگم کجام؟!» دستپاچه انگشت لرزانش را روی یکی از دکمه‌های گوشی‌اش گذاشت و فشار داد. کوله‌اش را برداشت. دستمال کلینکس را از جیبش درآورد و در حالیکه مشغول پاک کردن رژ مایع صورتی رنگش شد، سراسیمه به طرفمان آمد. دو خرگوش قهوه‌ای و طلائی رنگ کوچولو روی سینه سفید تاپ تک‌حلقه‌ای‌‌اش ورجه ورجه کنان به سمتمان می‌آمد. صدایش می‌لرزید وقتی گفت: «سلام.حالتون خوبه؟ ببخشید من مامانم مریضه. باید زودتر برگردم. می‌شه نوبتتونو بدید به ما؟!» دوستش که پشت سرش ایستاده بود جلو آمد لحظه‌ای از جویدن آدامس با عقب و جلو شدن تند و عصبی فک‌هایش دست برداشت و در حالیکه فضای میان شست و انگشت‌هایش را اطراف بند کوله‌اش جا به جا می‌کرد گفت: «اگه راه نداره بی‌خیال شو فریباجون!» بادکنک آدامسش را ترکاند، دور لبش را لیسید تا پوسته‌ی نازک سفیدش را از روی رنگ مات یاسی‌اش جمع کند. صدایش را پائین‌تر آورد: «مامانه می‌کشتم زهره خانوم!دیروز گیر داده بود چرا دیر میای خونه!» کرم پشت پلک‌هایش دو خط سفید انداخته بود. ازنزدیک آن قدرها هم قشنگ نبود! فریبا با صدای ویز موبایلش دوباره از جا پرید. برگشت طرف زهره: «تو رو خدا یه کاری کن زهره!مامانمه!» زهره چشم گشاد کرد توی چشم‌های فریبا و گفت: «اَه! تو هم با این مامانت! جوابشو بده خودم درستش می‌کنم فریبا خانوم!» فریبا چند قدم دورتر شد. یکی از دکمه‌های گوشی‌اش را فشار داد و روی گوشش گذاشت. سعی کرد بخندد: «سلام مامانی!خوبی؟!» کمی مکث کرد. صدای تیز نامفهومی شنیده می‌شد. یکدفعه زهره توی گوش فریبا داد زد:
«نمی خوای بیای فریبا؟! معلم سر کلاسه‌ها؟!» فریبا ادامه داد: «شنیدی مامان؟! باید برم سر کلاس! مامان...الو؟! مامان؟ الو؟!»فریبا گوشی‌اش را به طرف زهره دراز کرد و گفت: «قط کرد!» زل زد به من و ستاره. سارا خانم که برای رسیدگی به صورت حساب یکی از خانم‌ها پشت میزش خزیده بود به طرفم اشاره کرد: «نوبت شماست عزیزم. بفرمائید آن جا تخت دوم» ستاره رو به فریبا گفت: «متاسفیم خانمم! ما خودمون خیلی وقته منتظریم!» ستاره دستش را زد روی شانه‌ام و گفت: «بلند شو رویاجون!» به محض اینکه از جایم بلند شدم فریبا به زهره گفت: «مامان می گه کلاس بی‌کلاس! جواب باباتم خودت می‌دی!» و به دو خودش را رساند بالای پله‌ها. زهره هم برگشت طرف چوب لباسی و مانتو و مقنعه‌ی خودش و فریبا را برداشت و در حالیکه غرولند می‌کرد، دنبالش راه افتاد. آن‌ها را پوشیدند و مشغول درآوردن چادر از کولی‌هایشان شدند! آخرین چیز پرواز شلاقی چادرشان بود، قبل از اینکه پرده را کنار بزنند و خارج شوند. مشتری سربند سفید را باز کرد، تکاند و گذاشت توی کیفش. مانتوی سیاهش را پوشید، مقنعه سر کرد و همانطور که چادرش را روی سرش می‌انداخت جلوی میز سارا خانم مشغول تصویه حساب شد. به طرف پله‌ها می‌رفتم که ستاره گفت: «این دیگه چه بازی‌ایه که راه انداختی؟!» از پله ها رفتم بالا. ستاره دوید دنبالم: «رویا مگه من چی گفتم؟!» چیزی توی دلم وول خورد. بیرون پر بود از گنجشک‌های آواز خوان و درخت‌هائی که سرتاسر شاخه‌های لختشان را جوانه‌های سبز شکوفه پر کرده بود! پایان. ✍ ب. محمدی