📜 #متن |🔰عشق معاد
🕊روح هايى كه گسترده شده اند، دنيا برايشان تنگ مى شود و شوق پرواز پيدا مى كنند.
🕊 آنها وطن را جاى ديگرى مى بينند و دنيا را راهى مى دانند كه مى خواهند تا آن منزل اصلى حركت كنند.
🕊 آنها خود را طاير گلشن قدس و رهروى تا منزل عشق مى دانند و براى رسيدن به آن مقصد و پرواز در آن فضاست كه شب و روز خود را فراموش مى كنند.
🕊 عشق معاد در آنها رسوخ و شوق لقاء حق در آنها نفوذ پيدا مى كند.
🕊 بنابراين كسانى كه مى خواهند معاد را مطرح كنند، بايد آن را وقتى مطرح كنند كه هستى از حكمت و شعورى برخوردار شده و جهتى گرفته است.
🕊 هنگامى كه در هستى جهتى نباشد و انسان هم كارش حركت نباشد، بل كارش چرخيدن و سرگردانى باشد خواه وناخواه انسان نه جهتى مى خواهد و نه راهى و نه رهبرى و نه روش حركتى و در نتيجه منزل و مقصدى هم نمى خواهد.
❛❛ عینصاد
📚 #حیات_برتر | ص ۲۵
#⃣ #بریده_کتاب #تربیت
#عین_صاد(استاد علی صفایی و حائری)
╭✤ @Einsad ✤╮
#دل_قوی_دار
#قسمت_آخر
میپرد توی بغلم. دانههای اشک دارد از چشمهای درشت سیاهش روی لپهای سرخ و سفیدش سُر میخورد. میبوسمش. بغلش میکنم و میگویم:«جانِ مامان! بدو بریم پیش داداشی.» با انگشت اشارهاش علی را نشان میدهد و خندهکنان میگوید:«هَدَ...هَدَ...» مینشینم کنار علی، وسط پذیرائی. محمّدحسین را میگذارم توی دامنم. کاربرگ درس فارسی علی را میگذارم جلویش و سئوالش را برایش میخوانم:«با کلمات زیر جمله بسازید: سرباز...» به علی نگاه میکنم و ادامه میدهم:«چه جملهای به ذهنت میرسه؟» علی مدادش را میان موهایش میکشد و میگوید:«بابا با سربازها مواظب شهر است.» همانطور که تکرارش میکند، آن را مینویسد. به یاد بسیجیهایی که بیسلاح جلوی اغتشاشگران میایستند، کتک میخورند و به شهادت میرسند، چشمهایم پر از اشک میشود. اشکهایم را از علی پنهان میکنم. میگویم:«آفرین گلم! میدونستی خانوم معلم به بچههای خوشخط جایزه میده؟» علی با لبخند و چشمهای گرد شده میگوید:«واقعا مامان جون؟!» با لبخند سرتکان میدهم.
جان تازهای میگیرد. میخندد. میگوید:« پس پاک میکنم تا قشنگتر بنویسم!»با هم اینطرف و آنطرف دنبال پاککنش میگردیم. بالاخره توی دست محمّدحسین پیدایش میکنیم. علی پاک کن را از دست محمّدحسین میقاپد و نگاهش میکند، اشک میدود توی چشمهای علی و دهانش به گریه باز میشود. بریده بریده میگوید:«این بهترین پاککنِ من بود! تازه جایزه گرفتم! نگا کن مامان نصفشو کنده!» با چشمهای پراشک و خیلی عصبانی به محمّدحسین نگاه میکند. او هم میزند زیر گریه. خانه پر میشود از صدای گریهی هر دو.
صدایشان بلند و بلندتر میشود. انگار مسابقه گذاشتهاند! با تمام کلافگیام رو به محمّدحسین میگویم:«محمدحسینم داداشی را بغل کنه!» محمّدحسین همانطور که اشک از چشمانش سرازیر است، دستانش را به سمت علی دراز میکند. به سمتش میرود وخودش را توی بغلش جا میدهد. ادامه میدهم:«داداشو ناز کنه!» انگشتان ظریف و کوچکش را روی سر علی میگذارد و تا روی صورتش پائین میکشد. میگویم:«آفرین پسر گلم! حالا داداشو بوس کن!» محمّدحسین لپش را به لپ علی میچسباند. علی میان گریه خندهاش میگیرد. رو به علی میگویم:«بوسش کن دیگه مامان جون! ببین داداشی چقدّ دوسِت داره!»
بالاخره علی مشقهایش را مینویسد. میبرمشان داخل اتاقشان. با اسباببازیهایشان سرگرمشان میکنم. به پذیرایی برمیگردم و تلویزیون را روشن میکنم. اخبار20:30 باز هم از اغتشاشات خیابانی میگوید. مردم صفشان را از اغتشاشگرها جدا کردهاند. این خبر مثل مرهمی بر زخم، التیامبخشاست. پرچم کشور لابهلای پارچهای توسط گزارشگر بین تعدادی از مردم دست به دست میشود. خانمی چهارگوشهی پارچه را از هم باز میکند. متوجّه پرچم که میشود، اشک در چشمانش حلقه میزند. آرام از میان پارچه برش میدارد. میبوید و میبوسدش و بر چشمانش میگذارد. با بغضی ترکیده و چشمانی اشک بار میگوید:«درست است که مشکلاتی در کشور داریم، امّا چطور راضی شوم، چطور ببینم که پرچم کشورم میسوزد!» این را میگوید ودوباره پرچم را بر چشمهایش میگذارد. گریه امانش نمیدهد. اشک امانم نمیدهم. دستم را بر سینهام میگذارم و شعری را که به تازگی سرودهام زیر لب زمزمه میکنم:
«از جان برایت مینویسم خاک زرخیز
یک بار دیگر با تمام درد برخیز!
در برگریز فتنههای استخوانسوز
برخیز و جانی تازه شو در جان پائیز!
جان تمام مردهای سرزمینم!
مام وطن! دلداده! دلدارم! دلاویز!...»
ایستادهام میان پذیرائی، جلوی صفحهی تلویزیون. در دلم غوغائی است؛ دلشورهای که احساس غرور و آزادگی، آرامش میکند. محمّدحسین پرِدامنم را میگیرد و میکشدش سمت خودش. داد میزند و میگوید:«هَدَ!...هَدَ!...» همین که متوجّهاش میشوم، مینشیند روی زمین و همانطور هَدَهَدَکنان به پایش اشاره میکند. غُر میزند. سرفه میکند. نگاهم میکند و به پایش اشاره میکند. اشکهایش جاری است. یک لنگهی جورابش توی دستش است. علی را صدا میزنم که:«علی! چرا جورابشو درآوردی؟! سردش میشه! پذیرائی سرده! بدتر میشه!» خندهی رضایتمند و شیطنتآمیز علی از اتاق بلند میشود. مینشینم کنار محمّد حسین. اشکهایش را پاک میکنم. میخندد و جورابش را به سمتم میگیرد. با انگشت کوچک اشارهاش به پائین اشاره میکند و میگوید: «هَدَ...» جوراب را از دستش میگیرم وبه پایش میپوشانم. انگار که دنیا را بهش داده باشند، ذوق زده از جایش بلند میشود و میرود سراغ بازیاش. بلند میگویم:«علی وقته خوابه. زودتر برنامهی فرداتو جورکن بزار تو کیفت، مسواک یادت نرِ! زودتر مامان جون»
ساعت ده شب است. محمّدحسین یک قاشق چایخوری عسل و سیاهدانه را با میل میخورد. بالاخره هر دو با قصّه و لالائیهایم به خواب میروند. ترس از نبودن رضا به دلم چنگ میاندازد. درب اتاق را قفل میکنم.
صدای باد و عوعوی سگها از باغ کنار خانه میپیچد توی مسیرلولهی بخاری. شعلهی بخاری به خودش میلرزد و صدایش ضجه میشود. با خودم فکر میکنم:«امشب هوا چقدر سردتر است!»
بچّهها پتویشان را کنار زدهاند. دوباره میپوشانمشان و خودم هم کنارشان دراز میکشم.
گوشی را از بالای سرم برمیدارم. هنوز فیلتر تلگرام و واتساپ برداشته نشده است. رضا میگفت:«اغتشاشگرا خیلی از کارها، یارگیریهاشون و قرار و مدارهاشون را از طریق همین شبکههای اجتماعی خارجی انجام میدن؛ احتمالاً برای همین فیلتر شده. همین الان هم آمریکا تلاش میکنه هر طور شده اینترنت در اختیارشون بذاره»
با خودم فکر میکنم:«این یه جنگ تمام عیاره، بایدم مواظب مرزهامون باشیم. مرزی که تا خونههامون هم کشیده شده!» ایتا را باز میکنم. یک کانال انقلابی لحظه به لحظه ناآرامیها را گزارش میکند. فیلم را باز میکنم. باورم نمیشود. زنی در حالیکه کاملا عریان شده، شعار زن زندگی آزادی را عربده میکشد! تمام تنم میلرزد. دلم ناآرامتر میشود. شمارهی رضا را میگیرم و گوشی را میچسبانم به گوشم. دو بار زنگ میخورد و قطع میشود. دلم هزار راه میرود:«نکنه زبونم لال بین اغتشاشگرا تک و تنها افتاده باشه؟!» فتنه قبلی خودش تعریف میکرد:«بچّههامونو توی یه بن بست گیر انداختن و با بلوک و سنگ و آجر افتادن به جونشون. بچهها تا اومدن به خودشون بجنبن با غمه زدنشون!» میگفت: «دیروز چیزی نمونده بود وسطشون گیر بیوفتم!»
دوباره شمارهی رضا را میگیرم. اشغال میشود. صدای عوعوی سگها بلندتر و باد وحشیتر شدهاست. باد میپیچد توی لولهی بخاری و خودش را به درو دیوارش میکوبد و آتش را شعلهور میکند. ترس وجودم را لبریز میکند و با اشک از چشمهایم جاری میشود. جائی خواندم که مبارزی گفته بود: «تا حق و باطلی وجود دارد مبارزه هم ادامه دارد و تا مبارزهای در میان است، ما هم هستیم.» صدائی متین و آرام از میان تاریکی این شب سیاه به قلبم اشاره میکند که: «دل قوی دار...دل قوی دار...دل قوی دار...»
پایان.
✍ ب. محمدی
#داستان_بزرگسال
#اغتشاشات۱۴۰۱
#دلنویس
https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
آرامش بی انتها کربلا 1.mp3
9.34M
حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا...
کربلایی حسین طاهری
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
جانم حسین علیهالسلام😭💔
#مداحی