🌷سردار شهید یونس زنگی آبادی🌷
نام پدر: ملاحسین
ولادت: 1340/01/01 (کرمان/زنگی آباد)
شهادت: 1365/10/25 (شلمچه/کربلای۵)
وضعیت تأهل : متأهل و صاحب یک فرزند دختر بنام فاطمه
نام جهادی: ندارند اما در جبهه ملقب به حاج یونس بودند
اخرین مقام: سرباز امام خمینی(ره)و فرمانده گردان امام حسین(ع)از لشکر ۴۱ثارالله کرمان
نحوه شهادت: جراحات جنگی و بستری در بیمارستان و سپس شهادت
سن شهادت: ۲۵ ساله
قسمتی از وصیتنامه شهید:
مراقب منافقین داخلی باشید و نگذارید انها پا روی خون شهدا بگذارند و خون شهدا را پایمال کنند
B2n.ir/k79360
برای خواندن زندگینامه کامل شهید يونس زنگی آبادی بر روی لینک بالا کلیک کنید. 👆
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشُهَداءْ «چله ی شهدا»👇
🍃@demao_shohada🍃
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌷شهید سیداحمد عابدی🌷
نام پدر: سیدحسن
تاریخ تولد:۱۳۳۱/۰۶/۱۶
محل تولد: استان خراسان رضوی_نیشابور
سن: ۳۲ سال
شغل: کارمند
تحصیلات: دیپلم
وضعیت تاهل: متاهل
تعداد شهید از یک خانواده: ۲
سِمَت :فرمانده گردان عبدالله از لشکر پنج نصر
تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۱
محل شهادت: استان خوزستان، دشت آزادگان هویزه
منطقه: هورالهویزه (هورالعظیم)
محل گلزار: استان: خراسان رضوی، نیشابور
نام گلزار: بهشت فضل
عملیات منجر به شهادت:بدر
ارگان اعزام کننده:سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
B2n.ir/d41980
برای خواندن زندگینامه کامل شهید سید احمد عابدی بر روی لینک بالا کلیک کنید. 👆
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشُهَداءْ «چله ی شهدا»👇
🍃@demao_shohada🍃
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌸فراز هفتاد و پنجم دعای جوشن کبیر
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشُهَداءْ «چله ی شهدا»👇
🍃@demao_shohada🍃
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
36_aqayi_tahdir_yasin_ (1).mp3
1.71M
تندخوانی سوره یاسین
صوت استاد معتز آقایی🎤
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشُهَداءْ «چله ی شهدا»👇
🍃@demao_shohada🍃
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
#سلام_امام_زمانم
لذت شعر به آن است که والا باشد
هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد
جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان
علت هستی ما حضرت مـولا باشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
🌹شهید علی آذرفر🌹
🔹شادی روح شهدا صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
⚪️فرازی از وصیتنامه شهید:
و اما به جوانهایی که هنوز انقلاب را نشناخته اند وهنوز در خطی غیراز خط اسلام و امام قدم بر میدارند که فقط یک توصیه به آنها دارم و بس اگر واقعاً آنطور که میگویند دلسوز بحال این مردم بیچاره و فقیر(بقول خودشان) هستند و سعادت این ملت را میخواهند لااقل اگر حسی دارند و احساس درد مردم را میکنند این قدر حرف نزنند حرف زدن و عمل نکردن و فقط نق زدن کاریک عده لاابالی و بی قید است بیایند به اسم دفاع ملی لازم هم نیست حتماً برای اسلام بروند نه بروند برای دفاع از میهن و سرزمین آبا و اجدادی خودشان بروند فقط بمدت /2 ماه در کنار این بچه های مخلص بسیجی و سپاهی و ارتشی بیایند و پیش عزیزان و دریادلان بسیج و یکبار هم وارد یک عملیات بشوند.
#پنحاه_سال_عبادت
✍🏻 انتشار دستخط امام خامنهای بر تصویر #شهید_محسن_وزوایی
🕊شهیدمحسن وزوایی:
اگرنتوانستید
جنازه ام رابہ عقب بیاورید
آنرا بروی مین های دشمن بیندازید
تاجنازه من
ڪمکے به اسلام کرده باشد
🕊شهادت۱۳۶۱/۲/۱۰
عملیات بیت المقدس
9.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 من فقط یه کم موهام سوخته همین....
آمریکا که بودیم هیچ وقت پپسی نمیخورد
چند بار بهش گفتم برام نوشابه پپسی بخر اما نخرید یه بار بهش اعتراض کردم و گفتم : این نوشابه ها تفاوت قیمت ندارند ، پس چرا نوشابه پپسی نمیخری ؟ گفت :چون کارخونه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست "
#شهید_عباس_بابایی🌱
🌹🍃🌹🍃
#ایران_سرافراز_من_🇮🇷👇
@iransarafrazman
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!