eitaa logo
دلنوشته‌ای از دلی تنگ برای شهدا
654 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
42 فایل
در هر زمان از شبانه روز که دلتان تنگ شد دلنوشته خود را برای ما بفرستید @amz_15
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃 اندکی‌ چشم‌هایَت‌ را به‌ من‌ قرض‌ می‌دهی؟ میخواهم‌ ببینم‌ دنیا را‌ چگونه‌ دیدی که‌ از‌ چشمـت‌ افتاد . . . @dghjkb
نامه‌ای به حاج قاسم سلیمانی شهید.. سلام عمو قاسم بچه‌های ایران برای من نزد مولا حسین دعا کنید من کربلا راندیده‌ام دعا کن بیبینم دعا کن خوشبختی و عاقبت‌بخیری نسیبمان شود... @dghjkb
🍃فراق سه ساله... سید من! حدود سه سال است که در کنارتان نیستم! دلم برای قلب و دستان مجروح و آسمانی‌تان تنگ شده است. اینجا در جمع امام و شهیدان صحبت از شماست. اما تنهایتان نگذاشتم لحظه‌ای لباس رزم را تن بیرون نیاورده‌ام. من و رفقایمان... پیشانی بندهایمان را بسته‌ایم و تا صبح ظهور در رکابت هستیم... @dghjkb
تو پلاکت را دادی که گمنام شوی من دویدم که نامدار شوم! حالا من مانده‌ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسان‌ها... @dghjkb
🌾برای شهید ابراهیم هادی مفقودالاثر... سلام بر هادی دلها.. آن شهید دلاور که گردان کمیل بود... او که یاد فاطمه علی بود او یک قهرمان بود او پهلوان بود او از حجاب گفته است او قبری در گلزار شهدا دارد اما مثل مادر مفقودالاثر است او یکی از یاران مهدی‌ست او ابراهیم هادی‌ست... @dghjkb
🌱تقدیم به عموی شهیدم... با چه رویی به تو سلام کنم در حالی که نتوانستم حق‌ات را ادا کنم و انتقام تو را از دشمنانت بگیرم زبانم قاصر است از سپاس گذاری تو چگونه می‌توانم طلبه بسیجی را برای جوانان عاشق شهادت و شهدای کشورم توصیف کنم در حالی که قلبم به این دنیا گره خورده و آلوده به دنیا شده آه عمویم.. من لیاقت نداشتم که تو را ببینم اما عکس‌های خاک خورده‌ات برجای مانده که با من سخن می‌گوید.... ۹۹/۳/۱۵ @dghjkb
ای‌ شھید.. میشود من‌ را هم‌ تفحص‌ کنی؟! خیلی‌ وقت‌ است‌ در میدان‌ مین‌ دنیا‌ گیر‌ کرده‌ام! ‌ @dghjkb
🍃 🌴سلام به عموی عزیز شهیدم، طلبه بسیجی محمدرضا بختیاری... دلم هوای تو کرده، ای کاش می‌دیدمت اما افسوس قبل از تولد من شما شهید شدی راستی دلم برایت تنگ شده. قرآن آبی‌ات که پدر به یادگار دارد و به من داده روزها برایت سوره الرحمن می‌خوانم. راستی شهادت چگونه است حتما مثل قاسم‌بن‌الحسن‌مجتبی می‌گویی شیرین‌تر از عسل است ... عموجون هر وقت می‌آیم سر قبرت فاتحه‌ای نثار می‌کنم به امیدی که تو هم برایم دعا کنی..... 🌱شهادت مبارک ۱۵ خرداد @dghjkb
🍃🍃 شھید‌ آوینی‌ میگفت: بالی‌ نمیخواهم... این‌ پوتین‌ھای‌ کھنه ھم‌ می‌تواند مرا به آسمانھا ببرد....! من‌ ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌‌شك‌ با چادرم می‌توانم‌ مسافر آسمانھا باشم...!🕊 چادر من، بال‌ پروا‌ز من‌ است.🌱 @dghjkb
"امروز نبودی اما خیلی چیزها بود باران بود...چتر بود...بغض بود... همراه همیشگی‌ام بود... جای خالی‌ات را می‌گویم...." @dghjkb
برای روزهای غریبی ... گاهی ذهنم به روزهایی می‌رود که جنگ به ایام بی رحمش رسیده بود و مرد و نامرد را تفکیک می‌کرد و صحنه نبرد را عاشورایی. همان روزهایی که مردانی در جلو دشمن چنان قد علم کردند که جنگیدن و مقاومت‌شان افسانه رستم و سهراب را به باد فراموشی می‌سپرد. همان یلان دیروز و فراموش‌شدگان این روزهایمان. در خلوت خود بودم و فضایی لایتناهی و خلسه‌ای شیرین و دلچسب. در محله و مسجد قدیمی. همان‌جایی که روزهای اعزام دوستان را پیدا می‌کردیم و با لباس‌های ناموزون بسیجی برای اعزام طی مسیر می‌کردیم‌ و.. در خیال خود پرسه می‌زدم که صدای خوش بیسیم‌چی گردان در گوشم نجوا کنان می‌سرود.. - اسماعیل.. اسماعیل..... مجییید - اسماعیل.. اسماعیل..... مجیییید به دنبال صاحب صدا بودم و به هر جهت نظری، احساسم می‌گفت این صدا، صدایی آشناست و باز صدایی بلندتر - اسماعیل اسماعیل مجیییییید به گوشم چرا به بچه‌ها نمی‌گی نخودها را بفرستن؟ ده تا به جلوووو پنج تا به راست اسماعیل اسماعیل... مجیییید بگوشم... صدا را دنبال کردم به خانه‌ای رسیدم، خانه‌ای از جنس همان خانه‌هایی که در خاطراتمان جا خوش کرده بود نزدیک رفتم و.. خدایا چه می‌بینم !! او محمد بود! همان بیسیم‌چی حاج مجید دست روی گوش گذاشته و.... چقدر پیر شده بود و شکسته کز کرده، پشت دیواری نشسته و با نگاهی مظلومانه مرا نگاهی کرد و آرام گفت: "چرا جوابمو نمی دی محسن؟" عجب، چه خوب مرا شناخته بود آخر در جبهه من بیسیم‌چی حاج اسماعیل بودم و او بیسیم‌چی حاج مجید اشک از چشمانش جاری شد و گفت - تو "کجایی محسن؟ چرا پیامم رو به اسماعیل نمی‌دی؟ چرا به بچه‌ها نمی‌گی درست نشونه‌گیری کنن؟ بچه‌های ما تو محاصره‌ن. چرا خمپاره‌اندازا کار نمی‌کنن؟ الانه که ما رو قیچی کنن خیلی آرام سرش را پایین انداخت و گفت - "بچه‌ها یکی یکی دارن تلف می‌شن. چرا به اسماعیل نمیگی کاری کنه؟ چرا هیچکس به گوش نیست؟ اگه حالا اسماعیل کاری نکنه بازم تک می‌خوریم. تک ایندفعه با قبلیا خیلی فرق داره." و باز دستش را گوشیِ بیسیم کرد و فریاد زد - "اسماعییییل اسماعییییل، مجییید بگوشم" با چشمانی بارانی و صدایی لرزان کنارش نشستم و گفتم، - "مجید، اسماعیل بگوشم" لبخندی برلبانش نشست و ذوق‌ زده گفت،" - اسماعیییل اسماعیییل منم محمد، بیسیم چی حاج مجید، هوای این‌جا تاریکه، دوست از دشمن معلوم نیست، بچه‌ها قتل‌ِعام شدن، اونا هم که موندن دارن سخت مقاومت می‌کنن. و دوباره خاموش، سر در گریبان نهاد و چشمانش را به زمین دوخت و آهی کشید و خاموش نشست. درب خانه باز شد. خانمی لبه چادر به دندان بیرون آمد و گفت - "آقا بخدا این دیونه نیست. این تو جبهه بوده تو کربلای ۴ ، موجی شده بیسم چی حاج اسماعیل بوده، نمی‌دونه که حاجی سی و چار ساله شهید شده خیلی جاها بردیمش خوب نشده مدتی تو آسایشگاه بود دلمون نیومد، آوردیمش خونه هر روز صبح که می‌شه از دم طلوع تا سینه غروب، دستش‌و مشت می‌کنه کنار گوشش، فکر می‌کنه هنوز بیسم‌چیه" اشک‌هایم را پنهان کردم و گفتم، - "نه خواهرم، موجی منم، این خوب می‌فهمه و می‌دونه چی میگه، ره گم کرده ماییم و او در اوج شعور" دختر محمد هم از درب در آمد و گفت، - "سلام آقا تو رو بخدا مواظب بابام باش! آخه بچه‌ها و رهگذرا مسخره‌ش می‌کنن و بهش می‌خندند. نمی‌دونم چطور بگم بابام شیر جبهه‌ها بوده و پا به پای فرمانده‌ها!" حالا هم که موجی شده، رفقاش هم فراموشش کردن. با هر کلامش اشک می‌ریختم و آب می‌شدم و در زمین دفن می‌شدم. برای آنانی که آرامش امروزمان را مدیون آنها هستم. و تقدیم به بیسم‌چی‌های شجاعی که نامی در گمنامی‌ها دارند. بیسیم‌چی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی فریدون (محسن) حسین زاده @dghjkb
ای شهید! به هر که هرچه داشتی بخشیدی حتی تیر‌ها هم از پیکرت خون نوشیدند🕊🍁 @dghjkb