eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت917 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۸ شب از راه می رسد و میهمان ها هم درست شانزده نفری که ظهر مهمان کدبانوگری خدیجه و سفره ی همسرش بودند حالا داخل حیاط دور سفره ای که پهن شده نشسته و با هم معاشرت می کنند حال همه خوب است ، لااقل من اینطور فکر می کنم خدیجه نقاب خوشبختی بر چهره دارد ولی سوگل برای نشان دادن خوشبختی اش به نقاب نیاز ندارد هر کس نگاه عاشق کاظم آقا را می بیند به عمق این خوشبختی پی می برد بی بی خوشحال است که بعد از مدت ها خانه اش شاهد میهمان است و سفره ی پر برکت سد بابا در آن پهن شده از صبح هر چه در نگاه پسر عمو مصطفی به جستجو نشسته و یافته ام همه قدرشناسی بوده و رضایت انگار تازه می فهمد عموزاده اش آن زمان که سقفی بالای سر نداشت در دامن چه فرشته ای روزگار می گذرانده عموزاده ! یاد مرتضی می افتم ، پسر عموی نه‌چندان محبوبم تکیه کلامی برای صدا زدنم انتخاب کرده که بی اراده مرا به یادش می اندازد - ایشالا عروسیت مادر ! - الهی آمین !!!!! ایشالا خودم واسه حاج حیدر با آبکش آب ببرم بی بی جان دعا می کند و رضا که امروز شیرین زبانی اش گرفته بود خودشیرینی می کند برای جمع همه می خندند یکی بلند و از ته دل مثل کاظم آقا یکی محجوب و سر به زیر مانند حاج حیدر آقا یکی ریز ریز و نمکین مثل سوگل ولی من خنده ام که نمی گیرد هیچ ، خدا خدا می کنم اشک از چشمانم سرازیر نشود همگی تا پاسی از شب بیداریم انگار این آخرین دیدار است و هیچ کس نمی خواهد فرصت کنار هم بودن را از دست بدهد مثلاً پسر عمو مصطفی گفته بود زود بخوابیم تا صبح بعد از نماز حرکت کنیم ! - آقا دیگه کم‌کم رفع زحمت می کنیم حاج حیدر ! شما کی راهی میشی ؟ - به امید خدا تا نه و ده میریم کاظم آقا که امشب قرار بود بعد از یک هفته دوری و تحمل ناز و ادای بچه‌گانه ی سوگل همراه همسرش به خانه برود پیش قدم می شود همگی فردا باید سر کار می رفتند مهمان ها یکی یکی خداحافظی کرده و می روند حالا خانه خالی به نظر می رسد به خصوص بعد از رفتن پسر عمو و همسرش به اتاق برای خوابیدن کنار بی بی جان روی تخت نشسته ام بعد از یک شبانه روز تازه فرصتی پیدا شده تا حرف های مادر و دختری بزنیم - بزرگ شدی ؟ - من ؟! همش یک ماه و نیم ندیدمتون چطور بزرگ شدم - همین دیگه مادر وقتی کسی هر روز کنارته بزرگ شدنشو نمی بینی ولی وقتی فاصله میگیره ازت هی ..... - چی شد بی بی ؟ چرا آه می کشید ؟ - هیچی دردت به سرم ظهری به حاج حیدرم گفتم کاراشو بکنه دفعه ی بعد که تونستیم بیایم دیگه برنگردم اینجا خونمه عزیزکم تو که نباشی من اونجا غریبم - بی بی جونم ! سرم را بی اجازه روی زانویش می گذارم و او به رسم مادرانه دست نوازش می کشد بر سر طفل یتیمی که به او پناه آورده بود - کاشکی میشد .... میشد دوباره بر می گشتم پیش شما هنوز کنار نیومدم با نبودنتون ، با نداشتنتون میشه پسر عمو رو راضی کنید برگردم ناگهان از روی پای پیرزن برمی خیزم و انگار راه حل بزرگ ترین مجهول عالم را پیدا کرده باشم این را می گویم بی بی که کوهی از تجربه پشت هر حرف و رفتارش خوابیده بود لبخند می زند و پاسخم را با مهربانی می دهد - یه بار گفتم هر وقت دوست داشتی در خونه ای که من صاحبش باشم به روت بازه ولی .... گمونم اینم گفتم که خانوادت هم دلسوزترن هم صاحب حق باید که باهاشون باشی قانون زندگی به دل من و تو کار نداره دختر قشنگم قرار بگیر بزار زندگیت سر و سامون بگیره من که چشم میزنم کی بشه زنگ بزنی دعوتم‌ کنی عروسیت ! نه که یادت بره از ما ؟ - بی بی جونم ! اینبار دیگر حریف اشک هایم نمی شوم بی بی حرفی زده بود که برای من تجسم درد بود عروس می شدم ؟ عروس چه کسی ؟ پس دلم را چه می کردم ؟ زیر پای قانون دنیا له می کردم بینوا را ؟ - خوب خلوت کردید مادر و دختری ! صدای حاج حیدر است می خواهم بگویم خروس بی محل یا خرمگس معرکه ولی دلم نمی آید او که گناهی نکرده ، این من بودم که دلم را جای اشتباهی جا گذاشته بودم سینه ی او خانه ی عشق کس دیگری بود جز من ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت918 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۹ به زور لبخندی روی لبم می نشانم بی بی هم حق داشت مرا شاد ببیند درست مثل حاج حیدر بر می خیزم و روبه روی مرد خانه می ایستم دست ها را داخل جیب شلوارش فرو برده و نگاهش بین من و بی بی در گردش بود - ایرادی داره ؟ حسودی اصلا صفت پسندیده ای نیست ؛ در جریان هستید که ! - بله ! دوباره دستی که پشت گردنش می کشد دوباره لبخندی که لبش را به بازی گرفته و دوباره دل من که در سینه آب می شود - بی بی جون با اجازه من بخوابم پسرعمو گفته بعد از اذان حرکت می کنیم - برو مادر بخواب که امیدوارم خوابای روشن ببینی سمت اتاق می روم وارد شده و در را پشت سرم می بندم دوباره دست دلم دست به کار می شود پرده را اندکی کنار می زنم حاج حیدر را می بینم که انگار بچه شده جای مرا روی تخت گرفته و لحظه ای سر بر زانوی پیرزن می گذارد دست بی بی همان نوازشی را نثار پسرش می کند که نثار من کرده بود او تنها کسی بود که می دیدم به حرفش عمل کرده و بین من و حاج حیدر فرق نمی گذارد خدایا ! چرا با من این کار را می کنی ؟ اگر قرار به وصال نیست پس خودت مهرش را از دلم بیرون کن یا جایگزینی برای آن قرار بده صبح را دوباره با صدای خروس همسایه آغاز می کنم وارد حیاط می شوم و هوای پاکیزه ی این ساعت از روز را نفس می کشم انگار قبل از بقیه بیدار شده بودم از مستراح که بیرون می آیم پسر عمو و حاج حیدر را می بینم که کنار تخت ایستاده صحبت می کردند - سلام صبح بخیر ! - به به به به دختر عمو جان صبح عالی متعالی سریع بخون راه بیوفتیم - چشم سلام حاج حیدر آقا - و علیکم السلام حنا خانوم گل خوب خوابیدی ؟ - شکر خدا من نماز بخونم زودتر - بفرمایید خانوم التماس دعا .... لبخندش را با لبخندی پاسخ داده و به اتاق بازمی گردم چه سخت است کنترل احساسات در برابر او رو به قبله ایستاده نماز می خوانم دو رکعت سد بابا را هم می خوانم و از خدا طلب صبر می کنم بر مصیبتی بنام .... عشق ! اینبار که از اتاق بیرون می آیم همگی حاضر و آماده اند فاطمه در آغوش مادرش در خواب ناز به سر می برد و بی بی جان قرآن را به دست حاج حیدر می دهد همگی از زیر قرآن رد می شویم خداحافظی می کنیم و با حرکت ماشین میبینم کاسه ی آب پشت سرمان ریخته می شود تمام شد ! رویای دیدار با سوگل و بی بی و حاج حیدرم به همین سرعت به پایان رسید و من با حسرت دیداری دوباره بر می گردم تا آخرین تصویر از مادربزرگ و نوه ی مهربان را در ذهنم ثبت کنم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت919 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۰ - بچه رو بدید من اینجوری اذیت میشید ، خودشم گناه داره - آخه ! - آخه نداره خانوم تعارف نداریم که بده عقب دخترمو راحت تره - باشه ببخشید حنانه جون لبخندم پاسخ جیران می شود و با عشق دخترک را به آغوش می کشم سر بر زانویم نهاده و تنش را روی صندلی دراز می کنم نگاهم از شیشه ی ماشین به بیرون کشیده می شود و با عبور از جاده تصویر خاطراتی که در طول این دو شب و یک روز در ذهنم ساخته شده بود مرور می کنم چه جالب ! کرونا بود و ما دو مهمانی شلوغ را پشت سر گذاشتیم دومی در فضای باز و هوای آزاد برگزار شد ولی اولی چه ؟ ببین دوستی های عمیق ترس از مرگ و بیماری را در آدم می کشد ! - راضی شدی خانوم ؟ نگاهم سمت آینه کشیده می شود درست است ، مخاطب پسر عمو من بودم - بله ، ممنونم لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمیکنم - اختیار داری ، به ما هم چسبید خانواده ی پاک و درستی بودن ، رابطه های جالبی هم داشتن ولی .... گمونم بهتره کم کم دل بکنی افق دیدت فقط رو به جلو باشه اینجوری مسیر رسیدن به موفقیت برات کوتاه تر میشه - شما از چی می ترسید پسر عمو ؟ - من ؟ منظورتو نمی فهمم - پیچیده نگفتم شما دلهره دارید از برگشتن من کنار بی بی درسته ؟ - دلهره ندارم ولی برگشتن تو کار درستی نیست وقتی یه خونه و خانواده داری یه وقتایی بد نیست اگه آدم جای لجبازی بیشتر فکر کنه ! سکوتش مرا نیز وادار به سکوت می کند مختصر و مفید می گوید ، جامع و کامل من حق بازگشت ندارم و نمی داند با آمدن عضو جدید به این خانواده جایی برای برگشتنم نمی ماند که چنین قصدی داشته باشم ..... مسیر طولانی را طی می کنیم در حالی که بیشتر زمان به سکوت می گذرد فقط گاه گاهی شیطنت های بامزه ی فاطمه کوچولو یا غر زدن های از سر خستگی اش و یا پذیرایی ساده ی جیران و تعارفاتش سکوت بین ما را می شکست باید فکری به حال خودم می کردم بارها و بارها شنیده بودم که محبت یک طرفه دردسری بیش نیست و حالا درست وسط چنین معرکه ای ایستاده بودم اصلاً این عشق ناثواب بود ، حاج حیدر کجا و من کجا ؟ خانواده ی آبرومند او و کجا و .... گرچه امروزم به حضور خاندان نهاوندیان گره خورده ولی تا قیامت رابطه ی سببی که با نادر و قوم الظالمین اصلان داشتم گریبان سابقه ام را خواهد گرفت - بفرمایید اینم از شهر و دیار و خونه ی خودتون بپرید پایین که دیگه داره دیرم میشه - دستت درد نکنه آقا خسته نباشی باشیم شب میای یا بریم خونه ی خودمون ؟ - باشید ، اگه دیر شد یا نیومدم میسپارم بابا بیاد خودش ببردتون خونه - باشه پس .... مراقبت کن از خودت دیگه پسر عمو هر دو دست را روی چشم هایش گذاشته و اطاعت امر می کند تا خیال همسرش آسوده شود گرچه من خوب می دانم روزی که حلقه ی عشق این مرد را در انگشت فرو‌می برد خوب می دانست زندگی با او که شغل حساس امنیتی داشت یعنی خداحافظی با آسودگی خیال و آرامش - ممنون پسر عمو خدا بهتون سلامتی بده - سلامت باشی خانوم برو به امید خدا لبخندش را بدرقه ی ما کرده و دنده عقب گرفته آرام آرام مسیر خروج از کوچه را در پیش می گیرد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۱ روزها و شب های بعد از بازگشت به تبریز با عذابی مکرر می گذرد حالا من هستم و عشقی که سعی در مدفون کردنش دارم تمام وقت و انرژی ام را به درس خواندن اختصاص داده ام روزی هفت ساعت را به روزی چهارده ساعت رسانده ام صبح ها بعد از نماز شروع می کنم و تا آمدن یلدا درس های خواندنی را می خوانم او که نه به بعد از راه می رسد سراغ ریاضی و درس های اینچنینی می روم بعد از ناهار که این روزها هیچ دخالتی در آماده کردنش ندارم دوباره برمی گردیم سر درس ها اینبار مرور کتاب ای کیو و حل کردن تست ها و سوالات آن حاج بابا که مرا اینگونه راسخ می بیند آمد و رفت بچه ها را غدقن کرده لااقل تا بعد از برگزاری آزمون که اواخر تابستان بود چند باری برای انجام امور اداری همراه پسر عمو به اداره ی آموزش و پرورش رفته ایم تصمیم و اراده ی من برای گذر از این میانبر یکساله در طول سه ماه هم اطرافیان را متعجب کرده و هم نگاه تحسین برانگیزشان را نصیبم کرده - حنانه جان ! بیا مادر بیرون از اون اتاق من مغزم باد کرد جای تو - ولش کن خانوم چیکارش داری ؟ بزار بچه به حال خودش باشه - می ترسم مریض بشه خدای نکرده ندیدی پای چشاش سیاه شده ؟ - نخیر ندیدم اونی که شما دیدی حساسیت مادرانه ی خودت بوده که گمونم سوی چشاتو کم‌کرده اگر نه جان بابا از ذوق درس خوندن و موفقیت حالش از من و تو هم بهتره فعلاً این بادوما رو‌بشکن بده یلدا براش ببره ! صدای حرف زدن حاج بابا و سادات جان را از بیرون اتاق می شنوم بحث شیرین هر روزشان بود دلسوز بودند هر دو اما هر کدام به شیوه ی خود آن را ابراز می کردند سادات جان هم پر بیراه نمی گفت گاهی شب ها که به رختخواب می روم احساس می کنم مغزم ورم کرده خدا کند این تلاش به ثمر رسیده و روسفید شوم - اینجا رو ببین ! - چی ؟ نگاهم را از صفحه ی کتاب گرفته و به گوشی یلدا خیره می شوم یک کانال آموزشی بود که او عقیده داشت خیلی موفق بوده و یک سر رتبه برتر های کنکور به اینجا وصل است - ببین اون فایل نمونه سوالات رو از اینجا برات دانلود کرده بودم لینک کانالشو برات می فرستم عضو شو - تلگرام ندارم که ... - چی داری پس ؟ بده ببینم اون ماسماسکو - نمی خواد یلدا جون همین فایل سوالات رو خودت می فرستی خوبه دیگه نگاه خصمانه ای به من انداخته و گوشی را از دستم می کشد یکی نبود به او بگوید زور که نیست گرچه او چه خبر داشت از احوالات من ؟ او چه می دانست به حاج حیدر آقا قول داده بودم جز برنامه ی شاد هیچ پیام رسانی نداشته باشم تهران هم که بودیم خودش داخل دیگر پیام رسان ها با معلم و اولیا در ارتباط بود یادش بخیر همیشه می گفت این فضای مجازی اونقدری خطرناک هست که بهتره اول یه سپر فولادی واسه ذهن و دلت جور کنی بعد مصلح که شدی واردش بشی یعنی من مصلح بودم ؟ - بفرما ! کاری داشت ؟ یه وقتایی یه اداها از خودت در میاری که تو خلقتت می مونم به خدا امکاناتو ایجاد کردن واسه بهره بردن من و تو دیگه گوشی را در حالی که لبخند روی لب دارم از دستش گرفته و از همین لحظه ارتباطم با دنیای بی سر و ته مجازی استارت می خورد ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت921 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲ - وای قلبم داره میاد تو دهنم ! نگاه خندان پسر عمو مصطفی نصیبم می شود سکوت کرده و نگاهش به خیابان است دوباره از داخل آینه نگاهی به من می اندازد و دنباله ی سکوتش را می گیرد امروز ، روز سرنوشت بود آزمون اولین درس برگزار میشد و من به اندازه ی یک دریا دلشوره داشتم دیشب بعد از دو هفته با بی بی صحبت کرده و از او طلب دعای خیر کرده بودم بی آنکه بخواهم گوشی را به حاج حیدر داده بود و من بعد از این همه روز سرپوش گذاشتن روی خواهش های قلب بی قرارم دوباره هوایی شده بودم لعنت به این دل بی جنبه ؛ لعنت ! - من مطمئنم نتیجه ی مطلوبی می گیری البته به شرط اینکه سر جلسه فقط و فقط حواستو بدی به سوالات ! الانم یه آیة الکرسی بخون دلت آروم بگیره پیاده شدی چند تا نفس عمیق بکش به خدا توکل کن و تشریف مبارکتو ببر سر جلسه تا اگه خدا راضی باشه منم برم سر کار ! صدا و لحنش هر دو خنده دارد شوخی می کند تا حال دلم خوب شود با عمو یاشار هماهنگ کرده بود تا همراه یلدا بعد از امتحان دنبالم بیایند فقط خدا می دانست از این بچه فرض شدن چقدر متنفر بودم ! - چشم دستتون درد نکنه ایشالا یه روزی تمام خوبی هاتونو جبران می کنم - برو به سلامت خدا به همراهت ماسک را روی صورتم مرتب می کنم ، همین طور چادر را روی سرم زیر لب بسم الله گفته و پیاده می شوم خدا را که در کنارم داشته باشم همه چیز رو به راه می شود ، همه‌ چیز ! سالن آزمون پایان ترم شلوغ بود و من با خودم فکر می کردم چرا باید این همه دانش آموز تجدید شده باشند ؟ گرچه من اولین بار بود که در آزمون این درس شرکت می کردم ولی نمی دانم چرا از حضور در جمع کاهلین در درس معذب بودم ؟! درست یک ساعت زمان لازم است برای اینکه دو‌ روی برگه ی پاسخنامه را مزین به خط خوشم کرده و به مراقب امتحانات تحویل دهم اول با تعجب به من و برگه ی امتحانی خیره می شود ولی وقتی میفهمد من بر خلاف دیگر دوستان حاضر در سالن با نیت دیگری در این آزمون شرکت کرده ام رنگ نگاهش به قدرشناسی تغییر می کند از سالن امتحانات بیرون می آیم و یلدا را می بینم که روی راه پله ایستاده انتظارم را می کشد با دیدن من به سمتم می آید و با ذوق تحویلم می گیرد - سلام علیکم دکتر بعد از این ! آقا خواستی قر و اطوار بیای بگی وقت ندارمو نوبت قبلی بگیرید و بین مریض بشینید و از این حرفا کلا بی خیال نسبت فامیلی باهات میشم گفته باشم این صحنه رو توی ذهنت ثبت کن ! بعد از اولین آزمون جهشی خوندمت من و بابا اومدیم دنبالت با هم بریم ایل گلی با شنیدن این حرف ذوق می کنم درست مثل او پسر عمو حرفی نزد انگار این برنامه در طول همین یک ساعت چیده شده بود - وای راست میگی چقدر دلم یه تفریح می خواست - پس برن بریم که بابای گلم اونور خیابون منتظره البته حاج بابا و سادات جان هم هستن ! عیش امروزم تکمیل می شود امتحان را خوب دادم ، تفریح در پیش داریم ، پدربزرگ و مادربزرگ هم که هستند چه چیز از این بهتر ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت922 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۳ در حال نشستن روی زیر اندازی که آورده بودند هستم که تلفن همراهم به صدا در می آید گوشی را از کیف بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ناخواسته لبم از دو سو کشیده می شود حاج حیدر بود ! - سلام - علیک سلام دکتر بعد از این خسته نباشی چطور بود اولیش ؟ مثل یلدا حرف می زند ، او هم مرا دکتر خطاب می کند بی توجه به قولی که به خودم داده بودم با اشتیاق شروع به حرف زدن می کنم چند تایی از سوالات را برایش می گویم و شرایط سالن را او حرف می زند و من با گوش جان می شنوم از آن شبی که حرف از ازدواج زده بود منتظرم تا خودش یا بی بی جان در تماسی خبر خواستگاری رفتنش را به گوشم برسانند ولی شکر خدا انگار هنوز خبری نیست - پس پاداش بعد از امتحانتو به همین سرعت نقد کردی دیگه ؟! - من که نه ولی خب هم عمو یاشار هم بقیه به من لطف دارن لطفو که نمیشه رد کرد ؛ میشه ؟ - نخیر شما درست می فرمایید سرکار خانوم فردا چی داری ؟ - باور کنم نمی دونید ؟ خوبه خودم برنامه شو واستون فرستادما - مگه من بیکارم دایم سرک بکشم تو برنامه امتحانی دختر مردم ؟! فقط حواستو جمع کن فردا رفتی سر جلسه زبان رو خوب بدی که مهر شروع بشه واست برنامه دارم - برنامه ؟ چی ؟ - اگه قراره آخرو خوب تمام کنی باید از اول خوب شروع کنی کلاس زبان دیگه ، زبان انگلیسی پرسیدم ، از همین ترم که شروع کنی چهار سال و نیم طول می کشه تا بتونی تافل بگیری اینجوری در طول دبیرستان و دانشگاه همزمان زبانتو فول می کنی موافقی ؟ - موافقت یا مخالفت من مگه مهمه ؟ شکر خدا هیچ وقت توی زندگیم اختیار هیچی دستم نبوده الآنم شما امر کنید من اطاعت پسر عمو نظارت ! - ناراحت شدی ؟ - نه ! ناراحت نشدم ولی بد نیست اگه موقع تصمیم گیری منو آدم حساب کنید نا سلامتی در مورد من دارید حرف می زنیدا - قبلاً اینقدر حساس نبودی حنا خانوم ! چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟ - خیر ! بی بی جون خوبه ؟ - فهمیدم الان زمان عبور از کوچه باغ های سر سبز علی چپ از راه رسیده ! عزیز جونم خوبه و عجیب داره ممارست می کنه واسه انداختن حلقه ی غلامی به گردنم در جریانی که .... بالاخره حرفی که از آن گریزان بودم بر زبان آورده و مرغ دلم را هوایی می کند باز هم نقاب می زنم باز هم دروغ می گویم ، به خودم به او - به سلامتی حالا .... کسیو پیدا کرده ؟ - فعلاً در مرحله ی اصرار و انکار به سر می بریم عزیز پیدا می کنه ، معرفی می کنه ، اصرار می کنه من ایراد می گیرم ، رد می کنم ، انکار می کنم تا ببینم خدا چی می خواد ! لحظه ای در دلم می گذرد که ای کاش خدا هم انکار کند کاندیدا های بی بی جانم را - ایشالا هر چی پیش میاد خیر و مصلحت شما باشه - انشاالله! خیلی خب مزاحمت نمیشم برو به تفریحت برس جای منم حسابی خالی کن ! - چشم ! می خندم و‌ می خندد خداحافظی می کنیم و من سرمست از حس شیرینی که حرف زدن با او در رگ و پی وجودم دمیده سمت بقیه می روم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت922 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۳ در حال نشستن روی زیر اندازی که آورده بودند هستم که تلفن همراهم به صدا در می آید گوشی را از کیف بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ناخواسته لبم از دو سو کشیده می شود حاج حیدر بود ! - سلام - علیک سلام دکتر بعد از این خسته نباشی چطور بود اولیش ؟ مثل یلدا حرف می زند ، او هم مرا دکتر خطاب می کند بی توجه به قولی که به خودم داده بودم با اشتیاق شروع به حرف زدن می کنم چند تایی از سوالات را برایش می گویم و شرایط سالن را او حرف می زند و من با گوش جان می شنوم از آن شبی که حرف از ازدواج زده بود منتظرم تا خودش یا بی بی جان در تماسی خبر خواستگاری رفتنش را به گوشم برسانند ولی شکر خدا انگار هنوز خبری نیست - پس پاداش بعد از امتحانتو به همین سرعت نقد کردی دیگه ؟! - من که نه ولی خب هم عمو یاشار هم بقیه به من لطف دارن لطفو که نمیشه رد کرد ؛ میشه ؟ - نخیر شما درست می فرمایید سرکار خانوم فردا چی داری ؟ - باور کنم نمی دونید ؟ خوبه خودم برنامه شو واستون فرستادما - مگه من بیکارم دایم سرک بکشم تو برنامه امتحانی دختر مردم ؟! فقط حواستو جمع کن فردا رفتی سر جلسه زبان رو خوب بدی که مهر شروع بشه واست برنامه دارم - برنامه ؟ چی ؟ - اگه قراره آخرو خوب تمام کنی باید از اول خوب شروع کنی کلاس زبان دیگه ، زبان انگلیسی پرسیدم ، از همین ترم که شروع کنی چهار سال و نیم طول می کشه تا بتونی تافل بگیری اینجوری در طول دبیرستان و دانشگاه همزمان زبانتو فول می کنی موافقی ؟ - موافقت یا مخالفت من مگه مهمه ؟ شکر خدا هیچ وقت توی زندگیم اختیار هیچی دستم نبوده الآنم شما امر کنید من اطاعت پسر عمو نظارت ! - ناراحت شدی ؟ - نه ! ناراحت نشدم ولی بد نیست اگه موقع تصمیم گیری منو آدم حساب کنید نا سلامتی در مورد من دارید حرف می زنیدا - قبلاً اینقدر حساس نبودی حنا خانوم ! چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟ - خیر ! بی بی جون خوبه ؟ - فهمیدم الان زمان عبور از کوچه باغ های سر سبز علی چپ از راه رسیده ! عزیز جونم خوبه و عجیب داره ممارست می کنه واسه انداختن حلقه ی غلامی به گردنم در جریانی که .... بالاخره حرفی که از آن گریزان بودم بر زبان آورده و مرغ دلم را هوایی می کند باز هم نقاب می زنم باز هم دروغ می گویم ، به خودم به او - به سلامتی حالا .... کسیو پیدا کرده ؟ - فعلاً در مرحله ی اصرار و انکار به سر می بریم عزیز پیدا می کنه ، معرفی می کنه ، اصرار می کنه من ایراد می گیرم ، رد می کنم ، انکار می کنم تا ببینم خدا چی می خواد ! لحظه ای در دلم می گذرد که ای کاش خدا هم انکار کند کاندیدا های بی بی جانم را - ایشالا هر چی پیش میاد خیر و مصلحت شما باشه - انشاالله! خیلی خب مزاحمت نمیشم برو به تفریحت برس جای منم حسابی خالی کن ! - چشم ! می خندم و‌ می خندد خداحافظی می کنیم و من سرمست از حس شیرینی که حرف زدن با او در رگ و پی وجودم دمیده سمت بقیه می روم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت923 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۴ حاج حیدر تماس با قمر را که قطع می کنم متوجه حضور کسی درست کنارم می شوم سربلند کرده و با نارضایتی خیره به پرنیان می شوم که در کنار تمام تغییرات خوب این مدت هنوز همان بچه پرروی سابق بود و او چه گستاخانه لبخند می زد و بابت فالگوش ایستادنش ذره ای هم شرمنده نبود - خواهرتون بود ، درسته ؟ - درست با غلطش چه فرقی به حال شما داره خانوم ؟ در حالی که دست به سینه تکیه ام را به صندلی می دادم رو به او این جواب را می دهم و سعی می کنم کمی هم مثل خودش باشم - فرقی که نداره ! راستی میگم پاش خوب شد ؟ انگاری لنگ میزد - اینم به شما مربوط نیست ! دیگه ؟ - یه جوری با تعصب در موردش حرف می زنید که انگار نامزدی چیزیه ! والا اگه کسی شما رو نشناسه واقعاً همچین فکری می کنه - لااله الاالله ! خانوم بفرمایید من کار دارم - خب شما به کاراتون برسید من چیکار دارم بهتون ؟ با مامان صحبت کردم بیام آزمایشگاه کنترل کیفیت ! از آزمایشگاه تولید خوشم نمیاد ، بی کلاسه تحقیق و توسعه همچین دهن پر کن تر نیست ؟ می خواهم بگویم تو لطف کن با این اطوار کودکانه ات دهن ما را سرویس نکن ولی بی خیال می شوم او عقل نداشت من که ادب و شخصیت داشتم ! دستکش های آزمایشگاهی را دست کرده ، ماسک را روی بینی و دهانم مرتب کرده و مشغول می شوم فکر کردن به قمر و رفتارهای گاهی بچه گانه گاهی بزرگانه اش بیشتر حالم را خوب می کرد تا دیدن و هم صحبتی با این دختر که با دلیل و بی دلیل می خواست راهی برای برقراری ارتباط با طرف مقابل پیدا کند ایل گلی ! نامش را زیاد شنیده بودم ولی تابحال فرصتی دست نداده بود تا برای کار با تفریح به تبریز رفتن و این تفرجگاه معروف را ببینم شاید ... شاید بر خلاف خیلی ها که سفر خارج از کشور یا زیارت امام رضا یا سیاحت شیراز و اصفهان را برای ماه عسل انتخاب می کنند من همسرم را به تبریز می بردم ؟! خدا را چه دیدی ؟ فامیل هم داشتیم ، قمر صاحب خانه بود بی شک با خلق و خویی که از او سراغ داشتم می توانست رابطه ی خوبی با عروس بی بی برقرار کند خواهر شوهر بازی بلد نبود طفلک ! - مهندس ! یه قرار میزاری آبجی خانومتو ببینم ؟ همچین دلم تنگ شده واسش خیلی ملوس و ناز بود بر خلاف شما .... جمله ی آخر را خیلی آرام می گوید ولی من خیلی خوب می شنوم انگار در مورد گربه حرف می زد این مهندس زاده ی بی درد او چه می دانست قمر چطور و در چه شرایطی این به قول او ملوس و ناز بودن را در پوششی از نجابت و پاکی حفظ کرده ؟ دوست نداشتم کسی در مورد خواهرم مرا سوال و جواب کند به خصوص یکی مثل این دختر که دنبال سوژه برای فضولی می گشت بی توجه به او به کارم ادامه می دهم و همین ندیده گرفتن به او می فهماند این هم صحبتی اجباری را دوست ندارم ؛ اصلاً ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت924 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۵ چند روز بیشتر تا پایان تابستان باقی نمانده و من فقط به یک چیز فکر می کنم ، یک اتفاق ، یک انسان ، یک درد ! دو روز دیگر اولین سالگرد سد بابا از راه می رسد و من غم را چند روزیست که جرعه جرعه می نوشم تا روز موعود سیراب باشم از عزای او چه ساده از میان ما رفت ؛ چه بی صدا کوچ‌ کرد از این دنیای پر مکر و فریب ؛ چه ماندگار شد نامش با جان بخشیدن به آنها که انگار عمرشان با رفتن او به دنیا مانده بود ! به عزیز جان قول داده ام او را بر سر مزار همسرش ببرم این روزها حال دنیا خوب نیست و ما اسیر همین دنیای پر درد بد احوال هستیم برای زنده ماندن و زندگی کردن مراسم نداریم ، یعنی نمی گذارند که داشته باشیم نه آدم ها بلکه پروتکل های بهداشتی ! باز هم کاظم را مأمور کرده ام برای چیدن پیش زمینه های مهمانان عزای سد بابا که بر سر مزارش حاضر خواهند شد به قمر چیزی نمی گویم هنوز دو امتحان دیگر دارد که یکی درست روز سالگرد است نمی خواهم این آخرین قدم ها را با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود ولی دیگر گذشته ناموزون بردارد او باید جام موفقیت را یک نفس می نوشید و از رسیدن به قله سرمست میشد - اینم بردار مادر حواستو جمع کن چیزی جانزاری مثل اون دفعه ! - ای به چشم شما نمی خوای فراموش کنی ؛ نه ؟ می خندد و حس زندگی را در من هزار باره بیدار می کند یک ماه و نیم از آن شب که به روستا رفتیم گذشته و می بینم که لحظه شماری می کند برای رفتن به دیارش ، پیش یارش ! - میگم که آویزه ی گوشت کنی پسر جان یه روز سبد غذاست ، یه روز کیف پولی ، یه روز .... ناسلامتی قراره زن بگیری باید که حواستو بیشتر جمع خودتو زندگیت بکنی یا نه ؟ - بله ، همینه که شما می فرمایید حرف درست و منطقی جواب نداره قربونت برم آخرین جعبه را بلند می کنم و سمت در حیاط می روم امروز حاج ناصر هم حسابی کمک کرده و به خاطر اثاث کشی ما سر کار نرفته بود بعید می دانم تا آخر دنیا هم روزی برسد که من بتوانم لطف و محبت این مرد و خانواده اش را جبران کنم - بده من شما برو کمک کن حاج خانوم بیاد - چشم به داخل بر می گردم نگاهم را دور تا دور حیاط می چرخانم تا ببینم چیزی باقی نمانده باشد نه ! اینبار حواسم جمع بوده عزیز جان را می بینم در حال قفل کردن در اتاق و به سویش می روم - عزیز جون ! چه حاجت به این کار بریم کلیدو‌ بدیم حاج صادق ، داخلو چک‌ کردید دیگه ؟ - آره مادر بریم امروز روز وداع بی بی بود با تهران و حاج صادق و خانواده اش حاج خانوم که از دیشب انگار عزادار است ماتم از دست دادن هم صحبتی را گرفته که خیلی به او و دنیایش نزدیک بود - خب دیگه حاج آقا اجازه می فرمایید ؟ - برو به سلامت حاج حیدر آقا ایشالا دفعه ی بعدی که دیدمت رخت دامادی تنت باشه جای شال عزا - خدا از دهنت بشنوه حاج آقا مگر اینکه این پسر من به حرف شما بکنه هی روزگار - نگران نباش حاج خانوم این پسر شما هم بالاخره سر راه میاد ایشالا خدا خودش هر چه زودتر مهر و محبت یه دختر خوب و نجیب و با خدا رو به دلش بندازه عزیز جان آمین حواله ی دعایش کرده و سوار ماشین می شود ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● 🇯🇴 ~•° ●|....♡....|● ~°~