ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت922 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت923
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۳
در حال نشستن روی زیر اندازی که آورده بودند هستم که تلفن همراهم به صدا در می آید
گوشی را از کیف بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ناخواسته لبم از دو سو کشیده می شود
حاج حیدر بود !
- سلام
- علیک سلام دکتر بعد از این
خسته نباشی
چطور بود اولیش ؟
مثل یلدا حرف می زند ، او هم مرا دکتر خطاب می کند
بی توجه به قولی که به خودم داده بودم با اشتیاق شروع به حرف زدن می کنم
چند تایی از سوالات را برایش می گویم و شرایط سالن را
او حرف می زند و من با گوش جان می شنوم
از آن شبی که حرف از ازدواج زده بود منتظرم تا خودش یا بی بی جان در تماسی خبر خواستگاری رفتنش را به گوشم برسانند ولی شکر خدا انگار هنوز خبری نیست
- پس پاداش بعد از امتحانتو به همین سرعت نقد کردی دیگه ؟!
- من که نه
ولی خب هم عمو یاشار هم بقیه به من لطف دارن
لطفو که نمیشه رد کرد ؛ میشه ؟
- نخیر شما درست می فرمایید سرکار خانوم
فردا چی داری ؟
- باور کنم نمی دونید ؟
خوبه خودم برنامه شو واستون فرستادما
- مگه من بیکارم دایم سرک بکشم تو برنامه امتحانی دختر مردم ؟!
فقط حواستو جمع کن فردا رفتی سر جلسه زبان رو خوب بدی که مهر شروع بشه واست برنامه دارم
- برنامه ؟
چی ؟
- اگه قراره آخرو خوب تمام کنی باید از اول خوب شروع کنی
کلاس زبان دیگه ، زبان انگلیسی
پرسیدم ، از همین ترم که شروع کنی چهار سال و نیم طول می کشه تا بتونی تافل بگیری
اینجوری در طول دبیرستان و دانشگاه همزمان زبانتو فول می کنی
موافقی ؟
- موافقت یا مخالفت من مگه مهمه ؟
شکر خدا هیچ وقت توی زندگیم اختیار هیچی دستم نبوده
الآنم شما امر کنید من اطاعت پسر عمو نظارت !
- ناراحت شدی ؟
- نه !
ناراحت نشدم ولی بد نیست اگه موقع تصمیم گیری منو آدم حساب کنید
نا سلامتی در مورد من دارید حرف می زنیدا
- قبلاً اینقدر حساس نبودی حنا خانوم !
چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟
- خیر !
بی بی جون خوبه ؟
- فهمیدم
الان زمان عبور از کوچه باغ های سر سبز علی چپ از راه رسیده !
عزیز جونم خوبه و عجیب داره ممارست می کنه واسه انداختن حلقه ی غلامی به گردنم
در جریانی که ....
بالاخره حرفی که از آن گریزان بودم بر زبان آورده و مرغ دلم را هوایی می کند
باز هم نقاب می زنم
باز هم دروغ می گویم ، به خودم به او
- به سلامتی
حالا .... کسیو پیدا کرده ؟
- فعلاً در مرحله ی اصرار و انکار به سر می بریم
عزیز پیدا می کنه ، معرفی می کنه ، اصرار می کنه
من ایراد می گیرم ، رد می کنم ، انکار می کنم
تا ببینم خدا چی می خواد !
لحظه ای در دلم می گذرد که ای کاش خدا هم انکار کند کاندیدا های بی بی جانم را
- ایشالا هر چی پیش میاد خیر و مصلحت شما باشه
- انشاالله!
خیلی خب مزاحمت نمیشم
برو به تفریحت برس جای منم حسابی خالی کن !
- چشم !
می خندم و می خندد
خداحافظی می کنیم و من سرمست از حس شیرینی که حرف زدن با او در رگ و پی وجودم دمیده سمت بقیه می روم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت923 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت924
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۴
حاج حیدر
تماس با قمر را که قطع می کنم متوجه حضور کسی درست کنارم می شوم
سربلند کرده و با نارضایتی خیره به پرنیان می شوم که در کنار تمام تغییرات خوب این مدت هنوز همان بچه پرروی سابق بود
و او چه گستاخانه لبخند می زد و بابت فالگوش ایستادنش ذره ای هم شرمنده نبود
- خواهرتون بود ، درسته ؟
- درست با غلطش چه فرقی به حال شما داره خانوم ؟
در حالی که دست به سینه تکیه ام را به صندلی می دادم رو به او این جواب را می دهم و سعی می کنم کمی هم مثل خودش باشم
- فرقی که نداره !
راستی میگم پاش خوب شد ؟
انگاری لنگ میزد
- اینم به شما مربوط نیست !
دیگه ؟
- یه جوری با تعصب در موردش حرف می زنید که انگار نامزدی چیزیه !
والا
اگه کسی شما رو نشناسه واقعاً همچین فکری می کنه
- لااله الاالله !
خانوم بفرمایید من کار دارم
- خب شما به کاراتون برسید
من چیکار دارم بهتون ؟
با مامان صحبت کردم بیام آزمایشگاه کنترل کیفیت !
از آزمایشگاه تولید خوشم نمیاد ، بی کلاسه
تحقیق و توسعه همچین دهن پر کن تر نیست ؟
می خواهم بگویم تو لطف کن با این اطوار کودکانه ات دهن ما را سرویس نکن ولی بی خیال می شوم
او عقل نداشت من که ادب و شخصیت داشتم !
دستکش های آزمایشگاهی را دست کرده ، ماسک را روی بینی و دهانم مرتب کرده و مشغول می شوم
فکر کردن به قمر و رفتارهای گاهی بچه گانه گاهی بزرگانه اش بیشتر حالم را خوب می کرد تا دیدن و هم صحبتی با این دختر که با دلیل و بی دلیل می خواست راهی برای برقراری ارتباط با طرف مقابل پیدا کند
ایل گلی !
نامش را زیاد شنیده بودم ولی تابحال فرصتی دست نداده بود تا برای کار با تفریح به تبریز رفتن و این تفرجگاه معروف را ببینم
شاید ... شاید بر خلاف خیلی ها که سفر خارج از کشور یا زیارت امام رضا یا سیاحت شیراز و اصفهان را برای ماه عسل انتخاب می کنند من همسرم را به تبریز می بردم ؟!
خدا را چه دیدی ؟
فامیل هم داشتیم ، قمر صاحب خانه بود
بی شک با خلق و خویی که از او سراغ داشتم می توانست رابطه ی خوبی با عروس بی بی برقرار کند
خواهر شوهر بازی بلد نبود طفلک !
- مهندس !
یه قرار میزاری آبجی خانومتو ببینم ؟
همچین دلم تنگ شده واسش
خیلی ملوس و ناز بود
بر خلاف شما ....
جمله ی آخر را خیلی آرام می گوید ولی من خیلی خوب می شنوم
انگار در مورد گربه حرف می زد این مهندس زاده ی بی درد
او چه می دانست قمر چطور و در چه شرایطی این به قول او ملوس و ناز بودن را در پوششی از نجابت و پاکی حفظ کرده ؟
دوست نداشتم کسی در مورد خواهرم مرا سوال و جواب کند به خصوص یکی مثل این دختر که دنبال سوژه برای فضولی می گشت
بی توجه به او به کارم ادامه می دهم و همین ندیده گرفتن به او می فهماند این هم صحبتی اجباری را دوست ندارم ؛ اصلاً !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت924 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت925
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۵
چند روز بیشتر تا پایان تابستان باقی نمانده و من فقط به یک چیز فکر می کنم ، یک اتفاق ، یک انسان ، یک درد !
دو روز دیگر اولین سالگرد سد بابا از راه می رسد و من غم را چند روزیست که جرعه جرعه می نوشم تا روز موعود سیراب باشم از عزای او
چه ساده از میان ما رفت ؛
چه بی صدا کوچ کرد از این دنیای پر مکر و فریب ؛
چه ماندگار شد نامش با جان بخشیدن به آنها که انگار عمرشان با رفتن او به دنیا مانده بود !
به عزیز جان قول داده ام او را بر سر مزار همسرش ببرم
این روزها حال دنیا خوب نیست و ما اسیر همین دنیای پر درد بد احوال هستیم برای زنده ماندن و زندگی کردن
مراسم نداریم ، یعنی نمی گذارند که داشته باشیم
نه آدم ها بلکه پروتکل های بهداشتی !
باز هم کاظم را مأمور کرده ام برای چیدن پیش زمینه های مهمانان عزای سد بابا که بر سر مزارش حاضر خواهند شد
به قمر چیزی نمی گویم
هنوز دو امتحان دیگر دارد که یکی درست روز سالگرد است
نمی خواهم این آخرین قدم ها را با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود ولی دیگر گذشته ناموزون بردارد
او باید جام موفقیت را یک نفس می نوشید و از رسیدن به قله سرمست میشد
- اینم بردار مادر
حواستو جمع کن چیزی جانزاری مثل اون دفعه !
- ای به چشم
شما نمی خوای فراموش کنی ؛ نه ؟
می خندد و حس زندگی را در من هزار باره بیدار می کند
یک ماه و نیم از آن شب که به روستا رفتیم گذشته و می بینم که لحظه شماری می کند برای رفتن به دیارش ، پیش یارش !
- میگم که آویزه ی گوشت کنی پسر جان
یه روز سبد غذاست ، یه روز کیف پولی ، یه روز ....
ناسلامتی قراره زن بگیری
باید که حواستو بیشتر جمع خودتو زندگیت بکنی یا نه ؟
- بله ، همینه که شما می فرمایید
حرف درست و منطقی جواب نداره قربونت برم
آخرین جعبه را بلند می کنم و سمت در حیاط می روم
امروز حاج ناصر هم حسابی کمک کرده و به خاطر اثاث کشی ما سر کار نرفته بود
بعید می دانم تا آخر دنیا هم روزی برسد که من بتوانم لطف و محبت این مرد و خانواده اش را جبران کنم
- بده من
شما برو کمک کن حاج خانوم بیاد
- چشم
به داخل بر می گردم
نگاهم را دور تا دور حیاط می چرخانم تا ببینم چیزی باقی نمانده باشد
نه !
اینبار حواسم جمع بوده
عزیز جان را می بینم در حال قفل کردن در اتاق و به سویش می روم
- عزیز جون !
چه حاجت به این کار
بریم کلیدو بدیم حاج صادق ، داخلو چک کردید دیگه ؟
- آره مادر
بریم
امروز روز وداع بی بی بود با تهران و حاج صادق و خانواده اش
حاج خانوم که از دیشب انگار عزادار است
ماتم از دست دادن هم صحبتی را گرفته که خیلی به او و دنیایش نزدیک بود
- خب دیگه حاج آقا
اجازه می فرمایید ؟
- برو به سلامت حاج حیدر آقا
ایشالا دفعه ی بعدی که دیدمت رخت دامادی تنت باشه جای شال عزا
- خدا از دهنت بشنوه حاج آقا
مگر اینکه این پسر من به حرف شما بکنه
هی روزگار
- نگران نباش حاج خانوم
این پسر شما هم بالاخره سر راه میاد
ایشالا خدا خودش هر چه زودتر مهر و محبت یه دختر خوب و نجیب و با خدا رو به دلش بندازه
عزیز جان آمین حواله ی دعایش کرده و سوار ماشین می شود ......
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت925 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت926
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۶
ماشین جاده را می شکافد و سر به دنبال نیسان حامل اثاث خانه نهاده سمت شهر و دیارمان می رویم
چه زود گذشت ؛
چه زود !
چه دلهره ای با رفتنش به دلم انداخته بود و بازگشتنش چه آرامش بخش بود
عزیز جان نگاهش را به جاده دوخته و نمی دانم در دلش چه می گذرد ولی بی شک راضی ترین آدم ماجرا اوست که به کاشانه اش بازمی گردد نه من که با رفتن او انگار دوباره یتیم شدم و با رفتن قمر بی کس و تنها
آه را در سینه خفه می کنم
صدای رادیو را کم کرده و خودم سر صحبت با عزیز جانم را باز می کنم
- کجایید عزیز جون ؟
- جان ؟ همین جا مادر
چای بریزم برات ؟
- اگه خودتونم می خورید بریزید
- آره دردت به سرم
می خورم
فلاسک را از داخل سبد بیرون آورده و لیوان را نیمه چای می ریزد
درست مثل قمر ، آنقدر نگه می دارد تا خنک شده حالا که آماده ی خوردن است همراه قند به دستم می دهد و برای خودش نیم لیوان چای می ریزد
زن ها چقدر شبیه یکدیگر هستند
همه مهربان
همه با سلیقه
همه کدبانو
لااقل زن های زندگی من که همگی اینگونه بوده اند
- نگفتید ! به چی فکر می کردید ؟
- به فردا و فرداهایی که باید تنهایی سر کنم
نه باباجانت هست ، نه دخترم ، نه تو
- ای بابا
خودتون اصرار کردید
اگر نه مگه من دیوونه بودم خودمو توی اون شهر بی در و پیکر آواره کنم ؟
- آره خب
بالاخره هر کسی تو خونه ی خودش راحت تره
تو هم مگه نه اینکه دیگه یواش یواش باید فکر زن و زندگیت باشی ؟
قرار نیست وبال گردنت باشم که ...
- این چه حرفیه می زنید ؟ وبال گردن ؟
شما نور چشم منید عزیز جون
روی سرم جا دارید
اگه میدونستم بخاطر این موضوع قصد برگشتن کردید به خدا که نمیزاشتم برگردید
- خودت تنهایی یا با فک و فامیلات ؟
- عزیز !!!
از پشت عینک نگاهم را شکار کرده و اول خودش می خندد
البته در اینکه کسی نمی توانست او را وادار به انجام کاری خلاف میل و خواسته اش بکند هیچ شکی نبود
- آخه زن می خوام چیکار !
- خجالت بکش
ازدواج سنت پیغمبره !
تا همین الآنم دیر شده
داری خمره لازم میشی پسر جان
رفیقتو نگاه کن !
چهار صباح دیگه بچه شو بغل می گیره اونوقت تو خودتو اسیر من پیرزن کردی که معلوم نیست امروز برم یا فردا !
دلم نمی آید دل پیرزن را بشکنم ولی از خدا که پنهان نبود من الان از نظر مالی آمادگی ازدواج نداشتم
نه خانه ای ؛ نه درآمد آنچنانی
زندگی در تهران آنقدر که او فکر می کرد ساده نبود
تازه اگر شانس می آوردم دختری پیدا میشد که سطح توقعاتش با امکانات من جور در می آمد که آن هم گوهر نایابی بود
- میگم نظرت در مورد دختر خواهر داماد سد بابا چیه ؟
در ذهنم دنبال کسی که نسبتش را بر زبان آورده بود می گردم و تعجبم با حل معما بیشتر می شود
- شوخی می کنید !
شما و سدبابا خدا بیامرز یه عمر از دست اون مرد کم کشیدید ؟ حالا نوبت منه ؟
- خوب نیست آدم بد بین باشه
دختر بدی نیست ، یکی دوبار دیدمش
بیشتر از خودش پدر و مادرشو قبول دارم
خدا رو چه دیدی ؟
شاید مثل این وصلتای عشیره ای سبب خیر شد و این زن و مرد هم بعد از یه عمر دست از لجبازی برداشتن !
- نه قربونت
شما یه کم به من مهلت بده ، چشم !
خودم یه دختر خوب معرفی می کنم
قول میدم تا خودت نپسندی قدم جلو نزارم
البته اینم گفته باشم شرط من واسه ازدواج اینه که دختر باید منو با عزیز جونم بخواد ولاغیر !!!
به مزاقش خوش می آید
حرفی که زدم را می گویم !
حتماً او هم به این سر ماجرا زیاد فکر می کند
اینکه دختری بیاید و از راه نرسیده تنها پسرش را مال خود کرده از او جدا کند دقیقاً درد بی درمان بود
الهی که هیچ مادری به این درد مبتلا نشود ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°~
●|....♡....|●
#story_type~•°
●|....♡....|●
~°~
May 11
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت926 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت927
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۲۷
کاظم مثل همیشه همراه است ، برادر است ، مشکل گشاست
قبل از رسیدن به خانه تماس می گیرم و حالا با رسیدن پشت در او را می بینم همراه حسن آقا به انتظار ایستاده
- سلام حسن آقا !
چطوری کاظم ؟
- سلام حاج حیدر
رسیدن بخیر
احوال بی بی ؟
چاق سلامتی می کنیم ، من با آنها و آنها با عزیز جانم
ماسک را از روی صورتم برداشته و هوای تازه را عمیق نفس می کشم
- داداش !
بسه دیگه ، وقت زیاده واسه بلع اکسیژن ، در خونه رو باز کن که تا شب نشده این بنده خدا رو بفرستیم بره
منظور کاظم راننده نیسان بود که بی توجه به ما مشغول باز کردن طناب از دور بارها بود
مشغول می شویم
آخری یخچال بود !
کاظم بالای آن را گرفته بود ، من و حسن آقا پایین را
در همان حال که سمت آشپزخانه می رفتیم یاد قمر افتادم
همان شب که بعد از ما به روستا رسید و در نبود فریزر و گوشت و مرغ مهمان عدس پلوی خوش مزه اش شدیم
چه کدبانویی شده این دختر !
- آقا بیا برو کرایه این بنده خدا رو حساب کن ما هستیم
- باشه
راننده می رود ، ما می مانیم
با کمک حسن آقا و کاظم تمام وسایل را داخل خانه می چینیم و حالا نگاه قدردان و راضی عزیز جان خستگی را برایمان بی معنی می کند
- صابخونه !
صدای زنانه ای به گوش می رسد که قبل از بقیه کاظم را سمت در حیاط می کشاند
مریم خانوم ، مادرش بود
قابلمه به دست از راه رسیده
تا رسیدن به او مکالمه اش با کاظم را می شنوم
- ای بابا ، گفتم که خودم میام میارم چرا اذیت می کنی خودتو مادر من ؟
بده ببینم
- خسته نباشی
بی بی کوش پس ؟
مریم خانوم بی توجه به اعتراض پسرش سراغ عزیز را می گیرد و قدم به درون حیاط می گذارد
قابلمه ی غذا را به دست یگانه پسرش داده و نگاهش سمت من کشیده می شود
- سلام مریم خانوم
خوش آمدید
چه زحمت کشیدید ؟
- سلام مادر
رسیدن بخیر
خسته ی راه نباشید
چه زحمتی ؟ شام خودمونو آوردم با هم بخوریم
عزیز جان که چند ساعت نشستن داخل ماشین فریاد زانوهای دردناکش را در آورده بود داخل اتاق نشسته
می خواهد به احترام میهمانش برخیزد ولی مریم خانوم به سرعت وارد شده خودش را به صاحبخانه می رساند
- بشین بی بی
سلام ، به خونه ی خودت خوش اومدی
به خدا که دلمونو شاد کردی با اومدنت !
- سلامت باشی مادر
الهی که خودتو پسرت خیر ببینید
سوگل چطوره ؟ نیومد چرا ؟
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂