eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
510 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت914 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۵ سالاد الویه ؛ خورشت قیمه بادمجان ؛ دلمه ی برگ‌ مو و بورانی اسفناج حاصل کدبانو گری خدیجه بود که حالا سفره ی میزبان را آراسته و همگی دور آن نشسته بودیم ماشاالله کم هم نبودیم عجب سلیقه و سرعت عملی داشت این تنها عروس مش مراد ! - بفرمایید قابل تعارف نیست ، حاج حیدر به شما که نباید تعارف کنم ! - باشه داداش دست و پنجه ی خانومت درد نکنه الهی سر سفره ی ولیمه ی مکه ی خودتو خدیجه خانوم حاضر شیم همگی دعایش را آمین گفته و دست ها سمت سفره دراز می شود مثل هر بار که در محضر این خانواده بودم مش مراد بالای سفره نشسته و جمیله خانوم‌ همسرش پایین سفره رسمیست بین این خانواده برای توجه بیشتر به مهمان ها - عجب دستپختی داره این خواهرت خداوکیلی جای ادا در آوردن واسه من یه کم کنار دستش وایسی یاد بگیری به جایی بر نمی خوره ها کنار سوگل نشسته ام ولی آنقدر گوش هایم تیز هست تا کنایه ی لبریز از عشق کاظم آقا را خطاب به مادر فرزندش بشنوم این مرد از دل و جان سوگل را دوست داشت که اگر جز این بود اینقدر با او مدارا نمی کرد - آقا ! شب همگی این جمع مهمون ما ما که میگم یعنی سفره ی سدبابا خدا بیامرز که با حضور عزیز جون برکت پیدا می کنه و با تشریف فرمایی شما رونق و صفا - با کمال میل البته اگه شما خودت زحمتشو می کشی راضی به زحمتت که نیستیم ولی خب جوجه کباب حاج حیدر خوردن داره بفرما ! میزبان ناهار تکلیف شام را هم مشخص کرد من نمی فهمم وقتی این همه بزرگ تر سر سفره نشسته چرا باید رضا بلبل زبانی کرده و خودی نشان دهد احساس می کنم از وقتی که حرف های سوگل را شنیده ام نسبت به او حساس شده ام مگر زن بیچاره پناهی جز او داشت که اینگونه پشتش را بخاطر خطای نکرده خالی می کرد ؟ مشکل از هر کدام که بود او حق نداشت کاسه کوزه ها را بر سر خدیجه شکسته آزارش بدهد ! ناهار بین تعارفات معمول خورده می شود و سفره جمع انگار همه واقف بودند که رضا سر سوزنی در به ثمر رسیدن ناهار امروز نقش نداشته که فقط از خدیجه تشکر می کردند ! همراه سوگل به آشپزخانه می رویم و مشغول شستن ظرف هایی می شویم که کاظم آقا و حاج حیدر زحمت جمع کردنش را کشیده بودند رضا هم طبق روال با وسواس مشغول تمیز کردن سفره بود خدیجه روی تمیزکاری خانه و ظرف و ظروف آشپزخانه اش حساس بود و شاید به همین دلیل دو خواهر رضا بی خیال شستن ظرف ها شده از جای خود تکان هم نمی خوردند جمیله خانوم هم چه هنری به خرج داده بود در زمینه ی تربیت فرزندان گرامی اش - حنا خانوم ! ظرفا رو‌که شستید زحمت بکش واسه شب هر چی لازمه بنویس برم شهر تهیه کنم باشه ؟ - باشه به سرد ترین لحن ممکن پاسخش را می دهم همراه کاظم آشپزخانه را ترک می کنند و چه خوبست که سوگل توجهی به لحن کلامم نکرده هیچ نمی پرسد در ذهنم مشغول ردیف کردن آنچه برای مهمانی امشب لازم بود می کنم و یکی یکی بر زبان می آورم - مرغ به مقدار لازم ، ماست و سس و زعفران و ذغال خوب و .... - رفیق ناباب و .... با خروج این جمله از دهان سوگل هر دو با هم می خندیم و باز در دلم خدا را شکر می کنم که آمدنم بی ثمر نبوده سوگل از مرحله ی پذیرش هم عبور کرده و حالا مادر بودنش را قبول دارد .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت915 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۶ بعد از ناهار به خانه بر می گردیم ، همراه سوگل ! تمام طول مهمانی نه حرفی از پسرعمو شنیدم و نه سخت گیری بابت ارتباط با مردها و زن های مجلس از او دیدم طبیعی طبیعی رفتار می کرد انگار در خانه ی حاج بابا بیشتر گیر بازار بود تا بیرون از آن فضا - بفرما ! سوگل قدم به درون اتاقم گذاشته و با دیدن آنچه پیش رویش بود ذوق می کند - وای! تو اینا رو از کجا آوردی ؟ اینو نگاه کن معلومه طفلک اندازه ی کف دست بوده - تعجبم اینا پیش بی بی چکار می کرده که حالا واست رو‌کرده ؟ کنار ساک می نشیند قبل از رفتن به خانه ی خاله حلیمه به تدبیر بی بی محتویات ساک را کف اتاقم چیده بودم و حالا سوگل با ورود به اتاق شاهد خاطرات کودکی همسرش بود لباس هایی که حاج حیدر به آنها می گفت بند انگشتی ! کاظم آقا هفت ماهه به دنیا آمده و چند دست از لباس های نوزادی اش که هنر دست بی بی بود الان همین جا قرار داشت - مریم جون گفته بود اون وقتا بی بی خیاطی می کرده این لباسارم وقتی کاظم دنیا میاد یه شب تا صبح با دست کوک‌ میزنه واسش می‌فرسته هیچی اندازه ی شوهرم نبوده - ولی خدا وکیلی کی باور می کنه کاظم آقا هفت ماهه دنیا اومده باشه - میگم قشنگ ! نکنه بچه ی منم هفت ماهه بشه ؟ وای نکنه نمونه یه وقت - گاز بگیر زبونتو ! این زبونت به خیر نمی چرخه ؟ خب بگو ایشالا دو قلو باشن ولی عیب نداره اگه عین پدر گرامی هفت ماهه هم دنیا بیان ! اینجوری قشنگ تر نیست ؟ - قشنگ بودنش که واسه شماست قشنگ خانوم من بدبخت پیر میشم تا یه دو قلو رو بزرگ کنم فکرشو بکن این گشنه میشه اونم این جیش می کنه اونم وای بمیرم الهی اگه این یکی پاهاش عرق سوز بشه اون یکی هم ، چیکار کنم ؟ - اووووو نه به اون که نمی خواستی نه به اینکه تا عرق سوز شدن لای پای نوزاد هم پیش رفتی ! چه آدمی هستی تو ولی خداییش من هر صبح دعا می کنم دو قلو باشن فکر کن کاظم آقا سر تا پاتو طلا می گیره ! با شنیدن این حرف انگار که چیزی به خاطر آورده باشد با ذوق روسری را کنار زده و مرا به دیدن اولین هدیه ی مادر شدنش دعوت می کند - اتفاقا اینو همون روز برگشتنی از آزمایشگاه واسم خرید ببین چه خوشگله ! - وای مبارکت باشه چه نازه ! دستم روی پلاک ظریفی که زینت گردنش شده بود می نشیند پلاک وان یکاد بود که کاظم آقا برای محافظت از همسر جانش در برابر چشم حسود به گردنش انداخته بود - به خدا که تو باید این مردو طلا بگیری یادته سوگلی ؟ شب یلدا ! واست چادر آوردن چقدر نق زدی - هیم ، یادمه بعداً خودش گفت دلش می خواسته واسم گوشواره بخره ولی دستش خالی بوده اون روزم که رفتیم طلافروشی طفلک تازه حقوق گرفته بود حالا باید چشم بدوزیم به آخر ماه ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت916 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۷ کنار سوگل انگار زمان معنای خود را برایم از دست می داد نمی فهمم چطور عقربه ها سر به دنبال هم نهاده و به غروب نزدیک می شویم حاج حیدر آقا لیست بلند بالایی که با خط خوش برایش نوشته بودم همراه برده و با دستی پر باز می گردد نصف وقتمان را همراه سوگل داخل آشپزخانه گذرانیم ظرف ها را آماده کردیم ، سالاد درست کردیم پلو بار گذاشتیم و کلی حرص خوردیم از دست حاج حیدر که دائم بین دست و پا بود یکبار ظرف بزرگ می خواست برای ریز کردن مرغ ها بی آنکه‌ حواسش باشد برای این کار چاقو لازم است ؛ چاقو را می برد زعفران را فراموش می کرد قشنگ معلوم بود هول کرده استرس داشت و این یعنی کنترل چنین موقعیتی برایش سخت بود - حنا خانوم ! سیخ ها رو بیار دستت درد نکنه - نوکر که استخدام نکردید حاج حیدر آقا ! قشنگ جونم مهمونه مثل بقیه مراعات کنید حالا اون طفلک هیچی نمیگه - می بینم که .... درست می بینم سوگل خانوم از فاز دپرس بودن در اومده ! فقط می خوای این رفیق ما رو دق بدی ؟ نقدا برو پیش آقاتون ببین چیکار داره این دوست جونت به وقتش بلده گلیم خودشو از آب بکشه بیرون نیازی به جیغ جیغ کردن شما نیست در چهار چوب در آشپزخانه ایستاده ام و شاهد برخورد این دو نفر با یکدیگر هستم سوگل هر کار که می کرد حریف حاضر جوابی حاج حیدر آقا نمیشد دختر بیچاره بی آنکه جوابی بدهد سمت راه پله می رود ، همان جا که کاظم آقا با چشم های مشتاق ایستاده و انتظارش را می کشید قوطی سیخ ها را در دست گرفته بودم و سمت حاج حیدر می رفتم که با دیدنم لبخند می زند - دست شما درد نکنه قشنگ خانومش ! خوب هواداریتو می کنه ها آدم جرات نداره بگه بالا چشمت ابروست یعنی خدا به داد کاظم برسه جوون مردم حیف شد ! در سکوت سیخ ها را بیرون آورده و به دستش می دهم حرفی برای گفتن ندارم کم‌کم باید خودم را برای حذف این دلخوشی ها آماده می کردم همسرش که از راه برسد دیگر او مجالی برای سر به سر گذاشتن و حتی برادری کردن برایم پیدا نمی کند - هیچ معلومه چته تو ؟ هر چی من میزنم به بی خیالی و بی عاری تو دست بردار نیستی ؟ دوباره من کاری کردم که خانوم ناراحت شدن ؟ حنا ! حنا خانوم ! با شمام .... - ناراحتیم ربطی به شما نداره ! حواستون باشه کباب نسوزه اسمشو‌ میزارید خشک و برشته ولی میگن عامل سرطانه بی بی جونم آبدار دوست داره مثل .... سد بابا ! می گویم و در حالی که با بغض لعنتی دست به گریبان شده ام پشت به او کرده سمت آشپزخانه می روم خیلی هم دروغ نگفتم نیمی از ناراحتی ام بخاطر خودم بود و از دست دادن حاج حیدر نیم دیگر بخاطر سرنوشت خدیجه که نمی دانم عاقبت قرار بود چگونه رقم بخورد ! این وسط به هر سوی خانه که نگاه می کردم خاطرات سد بابا بود که مرا دوره کرده رها نمی کرد کاش بود ، کاش بود و من باز هم کتلت های برشته را از دستش قایم می کردم پیرمرد آمار آنچه می خورد را نداشت دو تا می خورد و می گفت من یک ماه است چیزی نخورده ام دلم می سوخت ، دو تای دیگر به دستش می دادم با ذوق می خورد ولی به ثانیه نرسیده فراموش می کرد حالا باید با خاطراتش خوش باشم ، اشک بریزم و دل سبک کنم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت917 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۸ شب از راه می رسد و میهمان ها هم درست شانزده نفری که ظهر مهمان کدبانوگری خدیجه و سفره ی همسرش بودند حالا داخل حیاط دور سفره ای که پهن شده نشسته و با هم معاشرت می کنند حال همه خوب است ، لااقل من اینطور فکر می کنم خدیجه نقاب خوشبختی بر چهره دارد ولی سوگل برای نشان دادن خوشبختی اش به نقاب نیاز ندارد هر کس نگاه عاشق کاظم آقا را می بیند به عمق این خوشبختی پی می برد بی بی خوشحال است که بعد از مدت ها خانه اش شاهد میهمان است و سفره ی پر برکت سد بابا در آن پهن شده از صبح هر چه در نگاه پسر عمو مصطفی به جستجو نشسته و یافته ام همه قدرشناسی بوده و رضایت انگار تازه می فهمد عموزاده اش آن زمان که سقفی بالای سر نداشت در دامن چه فرشته ای روزگار می گذرانده عموزاده ! یاد مرتضی می افتم ، پسر عموی نه‌چندان محبوبم تکیه کلامی برای صدا زدنم انتخاب کرده که بی اراده مرا به یادش می اندازد - ایشالا عروسیت مادر ! - الهی آمین !!!!! ایشالا خودم واسه حاج حیدر با آبکش آب ببرم بی بی جان دعا می کند و رضا که امروز شیرین زبانی اش گرفته بود خودشیرینی می کند برای جمع همه می خندند یکی بلند و از ته دل مثل کاظم آقا یکی محجوب و سر به زیر مانند حاج حیدر آقا یکی ریز ریز و نمکین مثل سوگل ولی من خنده ام که نمی گیرد هیچ ، خدا خدا می کنم اشک از چشمانم سرازیر نشود همگی تا پاسی از شب بیداریم انگار این آخرین دیدار است و هیچ کس نمی خواهد فرصت کنار هم بودن را از دست بدهد مثلاً پسر عمو مصطفی گفته بود زود بخوابیم تا صبح بعد از نماز حرکت کنیم ! - آقا دیگه کم‌کم رفع زحمت می کنیم حاج حیدر ! شما کی راهی میشی ؟ - به امید خدا تا نه و ده میریم کاظم آقا که امشب قرار بود بعد از یک هفته دوری و تحمل ناز و ادای بچه‌گانه ی سوگل همراه همسرش به خانه برود پیش قدم می شود همگی فردا باید سر کار می رفتند مهمان ها یکی یکی خداحافظی کرده و می روند حالا خانه خالی به نظر می رسد به خصوص بعد از رفتن پسر عمو و همسرش به اتاق برای خوابیدن کنار بی بی جان روی تخت نشسته ام بعد از یک شبانه روز تازه فرصتی پیدا شده تا حرف های مادر و دختری بزنیم - بزرگ شدی ؟ - من ؟! همش یک ماه و نیم ندیدمتون چطور بزرگ شدم - همین دیگه مادر وقتی کسی هر روز کنارته بزرگ شدنشو نمی بینی ولی وقتی فاصله میگیره ازت هی ..... - چی شد بی بی ؟ چرا آه می کشید ؟ - هیچی دردت به سرم ظهری به حاج حیدرم گفتم کاراشو بکنه دفعه ی بعد که تونستیم بیایم دیگه برنگردم اینجا خونمه عزیزکم تو که نباشی من اونجا غریبم - بی بی جونم ! سرم را بی اجازه روی زانویش می گذارم و او به رسم مادرانه دست نوازش می کشد بر سر طفل یتیمی که به او پناه آورده بود - کاشکی میشد .... میشد دوباره بر می گشتم پیش شما هنوز کنار نیومدم با نبودنتون ، با نداشتنتون میشه پسر عمو رو راضی کنید برگردم ناگهان از روی پای پیرزن برمی خیزم و انگار راه حل بزرگ ترین مجهول عالم را پیدا کرده باشم این را می گویم بی بی که کوهی از تجربه پشت هر حرف و رفتارش خوابیده بود لبخند می زند و پاسخم را با مهربانی می دهد - یه بار گفتم هر وقت دوست داشتی در خونه ای که من صاحبش باشم به روت بازه ولی .... گمونم اینم گفتم که خانوادت هم دلسوزترن هم صاحب حق باید که باهاشون باشی قانون زندگی به دل من و تو کار نداره دختر قشنگم قرار بگیر بزار زندگیت سر و سامون بگیره من که چشم میزنم کی بشه زنگ بزنی دعوتم‌ کنی عروسیت ! نه که یادت بره از ما ؟ - بی بی جونم ! اینبار دیگر حریف اشک هایم نمی شوم بی بی حرفی زده بود که برای من تجسم درد بود عروس می شدم ؟ عروس چه کسی ؟ پس دلم را چه می کردم ؟ زیر پای قانون دنیا له می کردم بینوا را ؟ - خوب خلوت کردید مادر و دختری ! صدای حاج حیدر است می خواهم بگویم خروس بی محل یا خرمگس معرکه ولی دلم نمی آید او که گناهی نکرده ، این من بودم که دلم را جای اشتباهی جا گذاشته بودم سینه ی او خانه ی عشق کس دیگری بود جز من ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت918 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۹ به زور لبخندی روی لبم می نشانم بی بی هم حق داشت مرا شاد ببیند درست مثل حاج حیدر بر می خیزم و روبه روی مرد خانه می ایستم دست ها را داخل جیب شلوارش فرو برده و نگاهش بین من و بی بی در گردش بود - ایرادی داره ؟ حسودی اصلا صفت پسندیده ای نیست ؛ در جریان هستید که ! - بله ! دوباره دستی که پشت گردنش می کشد دوباره لبخندی که لبش را به بازی گرفته و دوباره دل من که در سینه آب می شود - بی بی جون با اجازه من بخوابم پسرعمو گفته بعد از اذان حرکت می کنیم - برو مادر بخواب که امیدوارم خوابای روشن ببینی سمت اتاق می روم وارد شده و در را پشت سرم می بندم دوباره دست دلم دست به کار می شود پرده را اندکی کنار می زنم حاج حیدر را می بینم که انگار بچه شده جای مرا روی تخت گرفته و لحظه ای سر بر زانوی پیرزن می گذارد دست بی بی همان نوازشی را نثار پسرش می کند که نثار من کرده بود او تنها کسی بود که می دیدم به حرفش عمل کرده و بین من و حاج حیدر فرق نمی گذارد خدایا ! چرا با من این کار را می کنی ؟ اگر قرار به وصال نیست پس خودت مهرش را از دلم بیرون کن یا جایگزینی برای آن قرار بده صبح را دوباره با صدای خروس همسایه آغاز می کنم وارد حیاط می شوم و هوای پاکیزه ی این ساعت از روز را نفس می کشم انگار قبل از بقیه بیدار شده بودم از مستراح که بیرون می آیم پسر عمو و حاج حیدر را می بینم که کنار تخت ایستاده صحبت می کردند - سلام صبح بخیر ! - به به به به دختر عمو جان صبح عالی متعالی سریع بخون راه بیوفتیم - چشم سلام حاج حیدر آقا - و علیکم السلام حنا خانوم گل خوب خوابیدی ؟ - شکر خدا من نماز بخونم زودتر - بفرمایید خانوم التماس دعا .... لبخندش را با لبخندی پاسخ داده و به اتاق بازمی گردم چه سخت است کنترل احساسات در برابر او رو به قبله ایستاده نماز می خوانم دو رکعت سد بابا را هم می خوانم و از خدا طلب صبر می کنم بر مصیبتی بنام .... عشق ! اینبار که از اتاق بیرون می آیم همگی حاضر و آماده اند فاطمه در آغوش مادرش در خواب ناز به سر می برد و بی بی جان قرآن را به دست حاج حیدر می دهد همگی از زیر قرآن رد می شویم خداحافظی می کنیم و با حرکت ماشین میبینم کاسه ی آب پشت سرمان ریخته می شود تمام شد ! رویای دیدار با سوگل و بی بی و حاج حیدرم به همین سرعت به پایان رسید و من با حسرت دیداری دوباره بر می گردم تا آخرین تصویر از مادربزرگ و نوه ی مهربان را در ذهنم ثبت کنم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت919 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۱۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۰ - بچه رو بدید من اینجوری اذیت میشید ، خودشم گناه داره - آخه ! - آخه نداره خانوم تعارف نداریم که بده عقب دخترمو راحت تره - باشه ببخشید حنانه جون لبخندم پاسخ جیران می شود و با عشق دخترک را به آغوش می کشم سر بر زانویم نهاده و تنش را روی صندلی دراز می کنم نگاهم از شیشه ی ماشین به بیرون کشیده می شود و با عبور از جاده تصویر خاطراتی که در طول این دو شب و یک روز در ذهنم ساخته شده بود مرور می کنم چه جالب ! کرونا بود و ما دو مهمانی شلوغ را پشت سر گذاشتیم دومی در فضای باز و هوای آزاد برگزار شد ولی اولی چه ؟ ببین دوستی های عمیق ترس از مرگ و بیماری را در آدم می کشد ! - راضی شدی خانوم ؟ نگاهم سمت آینه کشیده می شود درست است ، مخاطب پسر عمو من بودم - بله ، ممنونم لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمیکنم - اختیار داری ، به ما هم چسبید خانواده ی پاک و درستی بودن ، رابطه های جالبی هم داشتن ولی .... گمونم بهتره کم کم دل بکنی افق دیدت فقط رو به جلو باشه اینجوری مسیر رسیدن به موفقیت برات کوتاه تر میشه - شما از چی می ترسید پسر عمو ؟ - من ؟ منظورتو نمی فهمم - پیچیده نگفتم شما دلهره دارید از برگشتن من کنار بی بی درسته ؟ - دلهره ندارم ولی برگشتن تو کار درستی نیست وقتی یه خونه و خانواده داری یه وقتایی بد نیست اگه آدم جای لجبازی بیشتر فکر کنه ! سکوتش مرا نیز وادار به سکوت می کند مختصر و مفید می گوید ، جامع و کامل من حق بازگشت ندارم و نمی داند با آمدن عضو جدید به این خانواده جایی برای برگشتنم نمی ماند که چنین قصدی داشته باشم ..... مسیر طولانی را طی می کنیم در حالی که بیشتر زمان به سکوت می گذرد فقط گاه گاهی شیطنت های بامزه ی فاطمه کوچولو یا غر زدن های از سر خستگی اش و یا پذیرایی ساده ی جیران و تعارفاتش سکوت بین ما را می شکست باید فکری به حال خودم می کردم بارها و بارها شنیده بودم که محبت یک طرفه دردسری بیش نیست و حالا درست وسط چنین معرکه ای ایستاده بودم اصلاً این عشق ناثواب بود ، حاج حیدر کجا و من کجا ؟ خانواده ی آبرومند او و کجا و .... گرچه امروزم به حضور خاندان نهاوندیان گره خورده ولی تا قیامت رابطه ی سببی که با نادر و قوم الظالمین اصلان داشتم گریبان سابقه ام را خواهد گرفت - بفرمایید اینم از شهر و دیار و خونه ی خودتون بپرید پایین که دیگه داره دیرم میشه - دستت درد نکنه آقا خسته نباشی باشیم شب میای یا بریم خونه ی خودمون ؟ - باشید ، اگه دیر شد یا نیومدم میسپارم بابا بیاد خودش ببردتون خونه - باشه پس .... مراقبت کن از خودت دیگه پسر عمو هر دو دست را روی چشم هایش گذاشته و اطاعت امر می کند تا خیال همسرش آسوده شود گرچه من خوب می دانم روزی که حلقه ی عشق این مرد را در انگشت فرو‌می برد خوب می دانست زندگی با او که شغل حساس امنیتی داشت یعنی خداحافظی با آسودگی خیال و آرامش - ممنون پسر عمو خدا بهتون سلامتی بده - سلامت باشی خانوم برو به امید خدا لبخندش را بدرقه ی ما کرده و دنده عقب گرفته آرام آرام مسیر خروج از کوچه را در پیش می گیرد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۱ روزها و شب های بعد از بازگشت به تبریز با عذابی مکرر می گذرد حالا من هستم و عشقی که سعی در مدفون کردنش دارم تمام وقت و انرژی ام را به درس خواندن اختصاص داده ام روزی هفت ساعت را به روزی چهارده ساعت رسانده ام صبح ها بعد از نماز شروع می کنم و تا آمدن یلدا درس های خواندنی را می خوانم او که نه به بعد از راه می رسد سراغ ریاضی و درس های اینچنینی می روم بعد از ناهار که این روزها هیچ دخالتی در آماده کردنش ندارم دوباره برمی گردیم سر درس ها اینبار مرور کتاب ای کیو و حل کردن تست ها و سوالات آن حاج بابا که مرا اینگونه راسخ می بیند آمد و رفت بچه ها را غدقن کرده لااقل تا بعد از برگزاری آزمون که اواخر تابستان بود چند باری برای انجام امور اداری همراه پسر عمو به اداره ی آموزش و پرورش رفته ایم تصمیم و اراده ی من برای گذر از این میانبر یکساله در طول سه ماه هم اطرافیان را متعجب کرده و هم نگاه تحسین برانگیزشان را نصیبم کرده - حنانه جان ! بیا مادر بیرون از اون اتاق من مغزم باد کرد جای تو - ولش کن خانوم چیکارش داری ؟ بزار بچه به حال خودش باشه - می ترسم مریض بشه خدای نکرده ندیدی پای چشاش سیاه شده ؟ - نخیر ندیدم اونی که شما دیدی حساسیت مادرانه ی خودت بوده که گمونم سوی چشاتو کم‌کرده اگر نه جان بابا از ذوق درس خوندن و موفقیت حالش از من و تو هم بهتره فعلاً این بادوما رو‌بشکن بده یلدا براش ببره ! صدای حرف زدن حاج بابا و سادات جان را از بیرون اتاق می شنوم بحث شیرین هر روزشان بود دلسوز بودند هر دو اما هر کدام به شیوه ی خود آن را ابراز می کردند سادات جان هم پر بیراه نمی گفت گاهی شب ها که به رختخواب می روم احساس می کنم مغزم ورم کرده خدا کند این تلاش به ثمر رسیده و روسفید شوم - اینجا رو ببین ! - چی ؟ نگاهم را از صفحه ی کتاب گرفته و به گوشی یلدا خیره می شوم یک کانال آموزشی بود که او عقیده داشت خیلی موفق بوده و یک سر رتبه برتر های کنکور به اینجا وصل است - ببین اون فایل نمونه سوالات رو از اینجا برات دانلود کرده بودم لینک کانالشو برات می فرستم عضو شو - تلگرام ندارم که ... - چی داری پس ؟ بده ببینم اون ماسماسکو - نمی خواد یلدا جون همین فایل سوالات رو خودت می فرستی خوبه دیگه نگاه خصمانه ای به من انداخته و گوشی را از دستم می کشد یکی نبود به او بگوید زور که نیست گرچه او چه خبر داشت از احوالات من ؟ او چه می دانست به حاج حیدر آقا قول داده بودم جز برنامه ی شاد هیچ پیام رسانی نداشته باشم تهران هم که بودیم خودش داخل دیگر پیام رسان ها با معلم و اولیا در ارتباط بود یادش بخیر همیشه می گفت این فضای مجازی اونقدری خطرناک هست که بهتره اول یه سپر فولادی واسه ذهن و دلت جور کنی بعد مصلح که شدی واردش بشی یعنی من مصلح بودم ؟ - بفرما ! کاری داشت ؟ یه وقتایی یه اداها از خودت در میاری که تو خلقتت می مونم به خدا امکاناتو ایجاد کردن واسه بهره بردن من و تو دیگه گوشی را در حالی که لبخند روی لب دارم از دستش گرفته و از همین لحظه ارتباطم با دنیای بی سر و ته مجازی استارت می خورد ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت921 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲ - وای قلبم داره میاد تو دهنم ! نگاه خندان پسر عمو مصطفی نصیبم می شود سکوت کرده و نگاهش به خیابان است دوباره از داخل آینه نگاهی به من می اندازد و دنباله ی سکوتش را می گیرد امروز ، روز سرنوشت بود آزمون اولین درس برگزار میشد و من به اندازه ی یک دریا دلشوره داشتم دیشب بعد از دو هفته با بی بی صحبت کرده و از او طلب دعای خیر کرده بودم بی آنکه بخواهم گوشی را به حاج حیدر داده بود و من بعد از این همه روز سرپوش گذاشتن روی خواهش های قلب بی قرارم دوباره هوایی شده بودم لعنت به این دل بی جنبه ؛ لعنت ! - من مطمئنم نتیجه ی مطلوبی می گیری البته به شرط اینکه سر جلسه فقط و فقط حواستو بدی به سوالات ! الانم یه آیة الکرسی بخون دلت آروم بگیره پیاده شدی چند تا نفس عمیق بکش به خدا توکل کن و تشریف مبارکتو ببر سر جلسه تا اگه خدا راضی باشه منم برم سر کار ! صدا و لحنش هر دو خنده دارد شوخی می کند تا حال دلم خوب شود با عمو یاشار هماهنگ کرده بود تا همراه یلدا بعد از امتحان دنبالم بیایند فقط خدا می دانست از این بچه فرض شدن چقدر متنفر بودم ! - چشم دستتون درد نکنه ایشالا یه روزی تمام خوبی هاتونو جبران می کنم - برو به سلامت خدا به همراهت ماسک را روی صورتم مرتب می کنم ، همین طور چادر را روی سرم زیر لب بسم الله گفته و پیاده می شوم خدا را که در کنارم داشته باشم همه چیز رو به راه می شود ، همه‌ چیز ! سالن آزمون پایان ترم شلوغ بود و من با خودم فکر می کردم چرا باید این همه دانش آموز تجدید شده باشند ؟ گرچه من اولین بار بود که در آزمون این درس شرکت می کردم ولی نمی دانم چرا از حضور در جمع کاهلین در درس معذب بودم ؟! درست یک ساعت زمان لازم است برای اینکه دو‌ روی برگه ی پاسخنامه را مزین به خط خوشم کرده و به مراقب امتحانات تحویل دهم اول با تعجب به من و برگه ی امتحانی خیره می شود ولی وقتی میفهمد من بر خلاف دیگر دوستان حاضر در سالن با نیت دیگری در این آزمون شرکت کرده ام رنگ نگاهش به قدرشناسی تغییر می کند از سالن امتحانات بیرون می آیم و یلدا را می بینم که روی راه پله ایستاده انتظارم را می کشد با دیدن من به سمتم می آید و با ذوق تحویلم می گیرد - سلام علیکم دکتر بعد از این ! آقا خواستی قر و اطوار بیای بگی وقت ندارمو نوبت قبلی بگیرید و بین مریض بشینید و از این حرفا کلا بی خیال نسبت فامیلی باهات میشم گفته باشم این صحنه رو توی ذهنت ثبت کن ! بعد از اولین آزمون جهشی خوندمت من و بابا اومدیم دنبالت با هم بریم ایل گلی با شنیدن این حرف ذوق می کنم درست مثل او پسر عمو حرفی نزد انگار این برنامه در طول همین یک ساعت چیده شده بود - وای راست میگی چقدر دلم یه تفریح می خواست - پس برن بریم که بابای گلم اونور خیابون منتظره البته حاج بابا و سادات جان هم هستن ! عیش امروزم تکمیل می شود امتحان را خوب دادم ، تفریح در پیش داریم ، پدربزرگ و مادربزرگ هم که هستند چه چیز از این بهتر ؟! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت922 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۳ در حال نشستن روی زیر اندازی که آورده بودند هستم که تلفن همراهم به صدا در می آید گوشی را از کیف بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ناخواسته لبم از دو سو کشیده می شود حاج حیدر بود ! - سلام - علیک سلام دکتر بعد از این خسته نباشی چطور بود اولیش ؟ مثل یلدا حرف می زند ، او هم مرا دکتر خطاب می کند بی توجه به قولی که به خودم داده بودم با اشتیاق شروع به حرف زدن می کنم چند تایی از سوالات را برایش می گویم و شرایط سالن را او حرف می زند و من با گوش جان می شنوم از آن شبی که حرف از ازدواج زده بود منتظرم تا خودش یا بی بی جان در تماسی خبر خواستگاری رفتنش را به گوشم برسانند ولی شکر خدا انگار هنوز خبری نیست - پس پاداش بعد از امتحانتو به همین سرعت نقد کردی دیگه ؟! - من که نه ولی خب هم عمو یاشار هم بقیه به من لطف دارن لطفو که نمیشه رد کرد ؛ میشه ؟ - نخیر شما درست می فرمایید سرکار خانوم فردا چی داری ؟ - باور کنم نمی دونید ؟ خوبه خودم برنامه شو واستون فرستادما - مگه من بیکارم دایم سرک بکشم تو برنامه امتحانی دختر مردم ؟! فقط حواستو جمع کن فردا رفتی سر جلسه زبان رو خوب بدی که مهر شروع بشه واست برنامه دارم - برنامه ؟ چی ؟ - اگه قراره آخرو خوب تمام کنی باید از اول خوب شروع کنی کلاس زبان دیگه ، زبان انگلیسی پرسیدم ، از همین ترم که شروع کنی چهار سال و نیم طول می کشه تا بتونی تافل بگیری اینجوری در طول دبیرستان و دانشگاه همزمان زبانتو فول می کنی موافقی ؟ - موافقت یا مخالفت من مگه مهمه ؟ شکر خدا هیچ وقت توی زندگیم اختیار هیچی دستم نبوده الآنم شما امر کنید من اطاعت پسر عمو نظارت ! - ناراحت شدی ؟ - نه ! ناراحت نشدم ولی بد نیست اگه موقع تصمیم گیری منو آدم حساب کنید نا سلامتی در مورد من دارید حرف می زنیدا - قبلاً اینقدر حساس نبودی حنا خانوم ! چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟ - خیر ! بی بی جون خوبه ؟ - فهمیدم الان زمان عبور از کوچه باغ های سر سبز علی چپ از راه رسیده ! عزیز جونم خوبه و عجیب داره ممارست می کنه واسه انداختن حلقه ی غلامی به گردنم در جریانی که .... بالاخره حرفی که از آن گریزان بودم بر زبان آورده و مرغ دلم را هوایی می کند باز هم نقاب می زنم باز هم دروغ می گویم ، به خودم به او - به سلامتی حالا .... کسیو پیدا کرده ؟ - فعلاً در مرحله ی اصرار و انکار به سر می بریم عزیز پیدا می کنه ، معرفی می کنه ، اصرار می کنه من ایراد می گیرم ، رد می کنم ، انکار می کنم تا ببینم خدا چی می خواد ! لحظه ای در دلم می گذرد که ای کاش خدا هم انکار کند کاندیدا های بی بی جانم را - ایشالا هر چی پیش میاد خیر و مصلحت شما باشه - انشاالله! خیلی خب مزاحمت نمیشم برو به تفریحت برس جای منم حسابی خالی کن ! - چشم ! می خندم و‌ می خندد خداحافظی می کنیم و من سرمست از حس شیرینی که حرف زدن با او در رگ و پی وجودم دمیده سمت بقیه می روم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂