eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
510 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
شرایط ویژه❌❌👆🏼
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت926 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۷ کاظم مثل همیشه همراه است ، برادر است ، مشکل گشاست قبل از رسیدن به خانه تماس می گیرم و حالا با رسیدن پشت در او را می بینم همراه حسن آقا به انتظار ایستاده - سلام حسن آقا ! چطوری کاظم ؟ - سلام حاج حیدر رسیدن بخیر احوال بی بی ؟ چاق سلامتی می کنیم ، من با آنها و آنها با عزیز جانم ماسک را از روی صورتم برداشته و هوای تازه را عمیق نفس می کشم - داداش ! بسه دیگه ، وقت زیاده واسه بلع اکسیژن ، در خونه رو باز کن که تا شب نشده این بنده خدا رو بفرستیم بره منظور کاظم راننده نیسان بود که بی توجه به ما مشغول باز کردن طناب از دور بارها بود مشغول می شویم آخری یخچال بود ! کاظم بالای آن را گرفته بود ، من و حسن آقا پایین را در همان حال که سمت آشپزخانه می رفتیم یاد قمر افتادم همان شب که بعد از ما به روستا رسید و در نبود فریزر و گوشت و مرغ مهمان عدس پلوی خوش مزه اش شدیم چه کدبانویی شده این دختر ! - آقا بیا برو کرایه این بنده خدا رو حساب کن ما هستیم - باشه راننده می رود ، ما می مانیم با کمک حسن آقا و کاظم تمام وسایل را داخل خانه می چینیم و حالا نگاه قدردان و راضی عزیز جان خستگی را برایمان بی معنی می کند - صابخونه ! صدای زنانه ای به گوش می رسد که قبل از بقیه کاظم را سمت در حیاط می کشاند مریم خانوم ، مادرش بود قابلمه به دست از راه رسیده تا رسیدن به او مکالمه اش با کاظم را می شنوم - ای بابا ، گفتم که خودم میام میارم چرا اذیت می کنی خودتو مادر من ؟ بده ببینم - خسته نباشی بی بی کوش پس ؟ مریم خانوم بی توجه به اعتراض پسرش سراغ عزیز را می گیرد و قدم به درون حیاط می گذارد قابلمه ی غذا را به دست یگانه پسرش داده و نگاهش سمت من کشیده می شود - سلام مریم خانوم خوش آمدید چه زحمت کشیدید ؟ - سلام مادر رسیدن بخیر خسته ی راه نباشید چه زحمتی ؟ شام خودمونو آوردم با هم بخوریم عزیز جان که چند ساعت نشستن داخل ماشین فریاد زانوهای دردناکش را در آورده بود داخل اتاق نشسته می خواهد به احترام میهمانش برخیزد ولی مریم خانوم به سرعت وارد شده خودش را به صاحبخانه می رساند - بشین بی بی سلام ، به خونه ی خودت خوش اومدی به خدا که دلمونو شاد کردی با اومدنت ! - سلامت باشی مادر الهی که خودتو پسرت خیر ببینید سوگل چطوره ؟ نیومد چرا ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت927 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۸ یک عمر علی گفت و در این دار مکافات با عشق علی شاه ولایت به جنان رفت صدای مداح در فضای قبرستان می پیچد و دردهای عالم را به دلم سرازیر می کند من هستم و عزیز جان بر سر مزار مردی که اهالی یک روستا برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره اش در اولین سالگرد عروجش به دیار باقی گرداگرد ما جمع شده اند او ذکر حسین داشت به دل در همه احوال با عشق حسین ابن علی او ز جهان رفت عزیز جان گریه می کند در حالی که چادر تا نصف صورتش را پوشانده و من با خودم فکر می کنم عزای کسی که دختر ندارد چه سوت و کور است ، درست مثل زنده بودنش ! می خواهم همچنان خود دار و محکم باشم ولی سوز نوای مداح جگرم را به آتش می کشد و مقاومتم هیچ می شود شانه هایم که می لرزد دستم روی چشمانم قرار گرفته و دست کاظم روی شانه ام برادر بود این مرد بی نهایت مهربان نمی دانم اگر او نبود جای خالی نداشته هایم را چگونه پر می کردم ؟ مداح که آخرین مرثیه را می خواند صدای کاظم کنار گوشم بلند می شود - کمک کن بی بی بلند شه مردا فاتحه بخونن بعدش با هم می مونیم تا پیرزن بار دل سبک کنه سر تکان می دهم و می خواهم همین کار را انجام دهم ولی مثل بسیاری از اوقات خدیجه و مادرش کار مرا آسان کرده و چنین می کنند لحظه ای در دلم می گذرد ؛ اگر امروز قمر کنار عزیز جان بود اینقدر تنهایی اش به چشم نمی آمد گوشی داخل جیبم می لرزد نگاهم روی صفحه و نام مخاطب متوقف می شود دوباره آن را داخل جیبم بر می گردانم بی آنکه پاسخی برای مخاطب داشته باشم حلال زاده ! قمر بود که در طول یک ساعت گذشته برای سومین بار تماس گرفته و من در این حال و احوال جواب ندادن را برگزیده بودم امروز آخرین امتحانش را داده و حدس می زدم می خواهد ذوق خواهرانه اش را به پای برادرش بریزد تا شب حتماً با او تماس خواهم گرفت اینجا نه جای حرف زدن بود و الان نه وقت زنگ زدن جمعیت فاتحه می خوانند و باز سر سلامتی داده هر کس خودش را به قبر عزیزی که داشت و در این قبرستان آرمیده بود می رساند پیش بینی کاظم درست تر از من در آمد گفته بود این آخرین روزهای تابستان حتماً مراسم شلوغ خواهد بود گرچه همگی ماسک زده بودند ولی آمدن را به نیامدن و در خانه ماندن ترجیح داده ما را همراهی کرده بودند صندلی تاشویی که مخصوص عزیز جان تهیه کرده بودم پایین پای سد بابا می گذارم و پیرزن روی آن می نشیند بغض دارد ، اشک می ریزد داغ در دل و درد بر جان دارد - بسم الله ! الله لا اله الا هو الحی القیوم .... کاظم آیة الکرسی را در حالی بلند می خواند که روی دوپا کنار قبر سد بابا می نشیند رسم داشت انگاری بلند می خواند تا هر کس حفظ نبود در دل یا بر لب همراهی اش کند درست مثل آقا ابراهیم که زیارت عاشورا می خواند بلند و رسا این خاندان آداب طلب خیر کردنشان برای درگذشتگان هم با دیگران فرق می کرد نیم ساعتی می گذرد هنوز نزدیک ترین عزیزانمان هستند و من در عجبم چطور زنی که روز خاکسپاری سد بابا ادعای خواهری اش را می کرد امروز اینجا نیست ؟! چه دل خوشی داشت عزیز جان که گمان می کرد وصلت بین ما و آنها تاثیر دارد در ترمیم این رابطه ی منهدم شده ! - آخر خودشو رسوند یک دنده ! صدای کاظم دوباره هوشیارم می کند و سمتی که می رود خیره می شوم عجب ! این دختر تا آخرین روز دنیا مطیع و فرمانبردار همسر نمی شد سوگل بود که دیروز از زور بدحالی نتوانست مادر شوهرش را تا پیش عزیز جان همراهی کند ولی حالا خودش را به قبرستان رسانده گرچه همه او را منع کرده بودند کاظم را از همین فاصله می بینم که به او می رسد و مثل بیشتر اوقات جای تحکم و اقتدار مردانه شروع به نازکشی از دردانه اش می کند زن ذلیل ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت928 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۹ قمر دلشوره ، دلتنگی ، دل آشوبه .... نمی دانم حالم به کدام نزدیک تر است ولی هر چه هست احساس می کنم قلبم آرام آرام از جا کنده می شود و آنقدر بالا می آید تا جایی توی گلویم ، روی شقیقه ام می کوبد مثلاً امروز آخرین امتحانم بود و الان باید از خوشحالی پشت سر گذاشتن این آزمون دشوار روی پا بند نباشم ولی برعکس از لحظه ای که سوگل خبر داده آنجا چه خبر است و مرا چون بیگانگان بی خبر نگه داشته اند حال دیوانگان را دارم طول و عرض اتاق را طی می کنم و دوباره شماره اش را می گیرم این اولین بار است که چند مرتبه تماس گرفته ام و او پاسخم را نمی دهد - حنانه جان ! کجایی دختر ؟ بیا بیرون دیگه نگاهم سمت یلدا کشیده می شود که همچنان پا به پای من آمده و تنهایم نمی گذارد - باشه ، برو من میام سر تکان داده و در اتاق را می بندد امروز حاج بابا و سادات جان میهمان داشتند مرتضی از تهران آمده و همین بهانه ایست تا خانواده ی عمو حمید ناهار میهمان این خانه باشند حتماً امشب دنباله ی این بهانه به حضور تمام اعضاء خانواده زیر سقف این خانه ختم می شود ! صفحه ی پیامک گوشی را باز می کنم و پیامی برای حاج حیدر می فرستم حالا که او نامهربانی کرده و پاسخ نمی دهد من از راه دیگری برای رساندن صدایم بهره می گیرم سلام حاج حیدر آقا خدا رحمت کنه سد بابا رو نه شرط انصافه ، نه نشونه ی برادری که جواب منو ندید فقط امیدوارم یه بار جای من قرار بگیرید تا شاید بفهمید چی به سر آدم میاد از بی خبری و نگرانی ..... پیام را ارسال کرده و گوشی را بی صدا روی طاقچه رها می کنم از در اتاق که بیرون می روم عمو حمید قبل از بقیه به طرفم آمده و مرا با مهربانی در آغوش می کشد بعد از حاج بابا او در بین مردهای این خانه نسبت به من مهربان ترین بود - چطوری عمو جان ؟ - شکر خدا ، خوبم ببخشید من دیر خدمتتون رسیدم - خواهش می کنم دختر قشنگم راستی مرتضی رو دیدی ؟ سمت پسرعمو مرتضی می روم به قصد احوالپرسی و با خودم فکر می کنم چطور عمو گمان کرده ممکن است گل پسرش را با این قامت رعنا ندیده باشم ؟ - سلام پسر عمو ، رسیدن بخیر خوش اومدید - علیک سلام عموزاده ی عزیزتر از جان ! چطوری محصل نمونه ؟ سد امتحاناتو به کمک یلدا شکستی قربونت ؟ می خواهم جواب کنایه گویی های مکرر و آزار هنده اش را به شیوه ی خود بدهم ولی می دانم در حضور حاج بابا و عموجان بی ادبیست سر به زیر انداخته و لبخند کم رنگی که روی لبم می نشیند می شود جواب سوال این پسر نچسب گنده پران ! سمت زن عمو می چرخم و با او احوالپرسی می کنم نکته ی منفی این خانواده ی دوست داشتنی همین پسر بود و بس ترجیح می دهم جای فکر کردن به آنچه الان در خانه ی بی بی می گذرد به لحظاتی فکر کنم که قرار بود با شادی در کنار خانواده ام بگذرانم بالاخره بی بی هر کجا باشد تا شب که به خانه اش خواهد رفت همان وقت تماس می گیرم و با او حرف خواهم زد تقصیر من است که در ذهنم حاج حیدر را زیادی بزرگ کرده بودم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا