eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت928 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۹ قمر دلشوره ، دلتنگی ، دل آشوبه .... نمی دانم حالم به کدام نزدیک تر است ولی هر چه هست احساس می کنم قلبم آرام آرام از جا کنده می شود و آنقدر بالا می آید تا جایی توی گلویم ، روی شقیقه ام می کوبد مثلاً امروز آخرین امتحانم بود و الان باید از خوشحالی پشت سر گذاشتن این آزمون دشوار روی پا بند نباشم ولی برعکس از لحظه ای که سوگل خبر داده آنجا چه خبر است و مرا چون بیگانگان بی خبر نگه داشته اند حال دیوانگان را دارم طول و عرض اتاق را طی می کنم و دوباره شماره اش را می گیرم این اولین بار است که چند مرتبه تماس گرفته ام و او پاسخم را نمی دهد - حنانه جان ! کجایی دختر ؟ بیا بیرون دیگه نگاهم سمت یلدا کشیده می شود که همچنان پا به پای من آمده و تنهایم نمی گذارد - باشه ، برو من میام سر تکان داده و در اتاق را می بندد امروز حاج بابا و سادات جان میهمان داشتند مرتضی از تهران آمده و همین بهانه ایست تا خانواده ی عمو حمید ناهار میهمان این خانه باشند حتماً امشب دنباله ی این بهانه به حضور تمام اعضاء خانواده زیر سقف این خانه ختم می شود ! صفحه ی پیامک گوشی را باز می کنم و پیامی برای حاج حیدر می فرستم حالا که او نامهربانی کرده و پاسخ نمی دهد من از راه دیگری برای رساندن صدایم بهره می گیرم سلام حاج حیدر آقا خدا رحمت کنه سد بابا رو نه شرط انصافه ، نه نشونه ی برادری که جواب منو ندید فقط امیدوارم یه بار جای من قرار بگیرید تا شاید بفهمید چی به سر آدم میاد از بی خبری و نگرانی ..... پیام را ارسال کرده و گوشی را بی صدا روی طاقچه رها می کنم از در اتاق که بیرون می روم عمو حمید قبل از بقیه به طرفم آمده و مرا با مهربانی در آغوش می کشد بعد از حاج بابا او در بین مردهای این خانه نسبت به من مهربان ترین بود - چطوری عمو جان ؟ - شکر خدا ، خوبم ببخشید من دیر خدمتتون رسیدم - خواهش می کنم دختر قشنگم راستی مرتضی رو دیدی ؟ سمت پسرعمو مرتضی می روم به قصد احوالپرسی و با خودم فکر می کنم چطور عمو گمان کرده ممکن است گل پسرش را با این قامت رعنا ندیده باشم ؟ - سلام پسر عمو ، رسیدن بخیر خوش اومدید - علیک سلام عموزاده ی عزیزتر از جان ! چطوری محصل نمونه ؟ سد امتحاناتو به کمک یلدا شکستی قربونت ؟ می خواهم جواب کنایه گویی های مکرر و آزار هنده اش را به شیوه ی خود بدهم ولی می دانم در حضور حاج بابا و عموجان بی ادبیست سر به زیر انداخته و لبخند کم رنگی که روی لبم می نشیند می شود جواب سوال این پسر نچسب گنده پران ! سمت زن عمو می چرخم و با او احوالپرسی می کنم نکته ی منفی این خانواده ی دوست داشتنی همین پسر بود و بس ترجیح می دهم جای فکر کردن به آنچه الان در خانه ی بی بی می گذرد به لحظاتی فکر کنم که قرار بود با شادی در کنار خانواده ام بگذرانم بالاخره بی بی هر کجا باشد تا شب که به خانه اش خواهد رفت همان وقت تماس می گیرم و با او حرف خواهم زد تقصیر من است که در ذهنم حاج حیدر را زیادی بزرگ کرده بودم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت929 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۹
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۰ تا شب که پسر عمو مصطفی و خانواده اش همراه خانواده ی عمه ناهید از راه می‌رسند بیشتر وقتم را داخل آشپزخانه می گذرانم همراه یلدا و زن عمو کوفته بار می گذاریم و من تازه می فهمم اصل کوفته تبریزی چیست و چگونه پخته می شود ! - حالا جواب امتحانا کی میاد حنانه جان ؟ - همین روزا باید بیاد دیگه چیزی تا تموم شدن تابستون نمونده - ایشالا که موفق میشی دخترم خوش به حال مادرت با این دختر بزرگ کردنش من که به ستوه اومدم از دست مرتضی با درس خوندنش خودم موندم تو کار خدا ، یکی میشه بچم مصطفی یکی میشه این پسر سر به هوا - ایشالا که عاقبتش ختم بخیر بشه بالاخره هر کس به جوریه دیگه با لبخند جوابش را می دهم و لبخند زن عمو جوابم می شود صادقانه گفته بودم ، هر آدم یک دنیای جداگانه بود به قول بی بی جان مگر پنج انگشت یک دست شبیه هم بودند که فرزندان یک خانواده باشند ؟! نام بی بی در ذهنم جرقه می زند ، آنقدر سرگرم یلدا و مهمان های امشب و اطوار مرتضی شدم که به کل یادم رفت سراغی از گوشی بگیرم - من برم اتاق لباسامو عوض کنم بوی غذا گرفتم - برو دختره ی سوسول ! جوابم را از یلدا می گیرم که از نظرش این رفتارها سوسول بازی بود ولی حرف های بی بی جایی درست وسط مغزم نقش بسته که همیشه می گفت " زن باید بوی خوب بده نه اینکه هر کس باهاش برخورد کرد یاد قرمه سبزی و آبگوشت بیوفته بوی غذا مال مطبخه ؛ اومدی بیرون لباساتو عوض کن لااقل بوی پیاز داغ ندی ! " اینها را بیشتر خطاب به سوگل سر به هوا می گفت که مثلاً باید شوهرداری می کرد وارد اتاق می شوم و به سرعت لباس هایم را تعویض می کنم بلافاصله گوشی را از لب طاقچه بر می دارم و با چند پیام خوانده نشده روبه رو می شوم صفحه را باز می کنم دو تا از سوگل و چند تایی از حاج حیدر آقا ! اول پیام های سوگل " سلام قشنگ چطوری ؟ ببین یه زنگ به حاج حیدر بزن کار داره باهات انگاری جوابشو ندادی دلخور شده " و دومین پیام " قشنگ !!!!! می بینم که درست می بینم کشتی بچه ی مردمو جواب ندی راه میوفته میاد تبریزا از ما گفتن بود دیگه خود دانی ... " چند استیکر خنده هم فرستاده از دست این دختر که شوخی و جدی اش معلوم نبود سراغ پیام های حاج حیدر می روم " سلام حنا خانوم خوبی ؟ خسته نباشی ، به سلامتی امتحانا تموم شد دیگه ؟ این چه پیامی بود فرستادی ؟! " دومی را باز می کنم " سوالم جواب نداشت خانوم ؟ الان منظورت به من بود ؟ بی انصافم یا نابرادر ؟ الحق که هنوز بچه ای بچه جون ! " و آخری " این جواب ندادنت از فرستادن اون پیام بدتره ها یادت باشه هم عجولانه قضاوت کردی هم ناعادلانه محکوم شما که زنگ زدی ما سر خاک سدبابا بودیم واسه مراسم سالگرد هیچی نگفتم که موقع امتحانا ذهنت درگیر نشه ولی خبر نداشتم کاظم جارچی خانومو به همسری گرفته ! به خدا که بچه ای .... " •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت930 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۰
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۱ شماره ی خانه را می گیرم در حالی که با عصبانیت برای آخرین پیام حاج حیدر دهن کجی می کردم انگار اول و وسط و آخر همه ی آدم های فهمیده و دانا خودش بود برای عالم و آدم تعیین تکلیف می کرد اصلاً تو چه می دانی پسر ؟ شاید اگر می گفتی امروز قرار مراسم دارید من بی بی را متقاعد می کردم یک هفته دیرتر سالگرد سدبابا را برگزار کند تا من هم خودم را برسانم - الو .... شنیدن صدای بی بی آبی می شود روی آتش عصبانیتم فروکش کرده آرام گرفته و کلام از سر می گیرم - سلام بی بی جونم خوبید ؟ - سلام عزیزکم خوبم ، تو چطوری مادر ؟ شنیدم امروز آخرین امتحانت بود ، راحت شدی دیگه - بله ، تمام شد بی بی ! شما کی رفتید روستا ؟ چرا منو خبر نکردید بیام مراسم ؟ به این زودی ... غریبه شدم واستون ؟ - ای بابا چی میگی دختر ؟ غریبه ؟ امروز فقط جای خالی تو رو دیدم دور سرت بگردم ، اونوقت میگی غریبه ؟ دیگه همچین حرفی ازت نشنوم ! - چشم ولی ... منم دلم اونجا بود می خواستم باشم کنارتون - گریه نکن دیگه نمیشد مادر ! تو الان یه خانواده داری که اختیارتو دارن عزیزکم نمیشه هر روز هر روز اسیر جاده باشن که من دلتنگ تو شدم یا تو دلتنگ من - ولی بی بی منم آدمم ، نیستم ؟ کاشکی .... کاشکی .... - هیششششش حسرت هیچیو به زبون نیار از خوشی های امروزت لذت ببر خدا حواسش به همه چیز هست - بازم چشم ولی .... - ولی بی ولی دختر قشنگ بیا با این پسر منم صحبت کن که بال در آورد بس که بال بال زد اینجا می بوسمت مادر مواظب خودت باش ... خداحافظی می کند و گوشی را به دست حاج حیدر می دهد چند ثانیه سکوت که پشت خط برقرار شده به من می فهماند قصد دور شدن از بی بی را دارد - سلام ! - سلام ! دوباره سکوت او و من که با لجبازی دنباله اش را می گیرم بی بی جای خود ، ولی حاج حیدر حق نداشت مرا بی خبر بگذارد - الان سکوت کردنتو بزارم پای ناز و قهر بچه گونه ؟ - نخیرم ! من فقط .... فقط از دست شما ناراحتم عصبانیم - خب ! بازم جای شکرش باقیه که به خونم تشنه نیستی - حاج حیدر آقا ! یعنی چی این حرف ؟ منو همچین آدمی دیدید شما ؟ - من که خیلی وقته خواهر گرامی رو ندیدم ولی انگار اونجا خیلی لیلی به لالات میزارن که باز نازک نارنجی شدیا لوس نبودی قبلاً - من لوس نیستم الآنم با این حرفا نمی تونید خودتونو تبرئه کنید گفته باشم - باشه من محکوم حالا گله گذاریو تموم کن بگو ببینم شیری یا روباه ؟ - حالا که قبول کردید مقصر دلخوری امروز شما هستید باشه منم شیر شیرم ! - مرحبا ، احسنت ، باریکلا دیدی گفتم می تونی ؟ من به تو ایمان دارم حنا خانوم باهوش - آره گفتید مرسی که حواستون به من هست - منم مرسی که بخشیدی ولی قبول کن اگه دیشب خبردارت می کردم امتحان امروزتو به این خوبی نمی دادی چون ذهنت درگیر میشد - ایهیم می‌دونم ولی کاش بودم اونجا - حالا یه خبر خوب بدم امروزو یادت بره ؟ - چی ؟ - اینکه .... عزیز جون کلا برگشته روستا خونه ی مادر حاج صادقو تحویل دادیم ، خداحافظی کردیم و اسباب و اثاثیه رو آوردیم اینجا حالا مسیرت نصف شده ! - وای راست میگید ؟ صدای در اتاق می آید انگار تاخیرم خیلی طولانی شده که کسی را به دنبالم فرستاده اند - خوشحالم کردید میگم ... من دیگه برم مهمون داریم - به سلامتی خوش بگذره مراقب خواهر منم باش .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت931 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۲ بر خلاف تصمیمی که تا قبل از حرف زدن با حاج حیدر گرفته بودم پایان مکالمه ام به لبخند شیرینی گره می خورد که لبم را مال خود کرده مهره ی مار داشت این پسر انگاری حرف که می زند جوری دلم آب می شود که حالم را گم می کنم چه رسد به آینده ام - حنانه جان !!! اینبار صدای یلدا هشدار با خود دارد و این یعنی زیادی وقتم را صرف خودم کرده ام - جانم ؟ بریم ، بریم - بیا دیگه قربونت برم تو نشناختی هنوز ابن خانواده رو ؟ دستش پشتم می نشیند و به بیرون از اتاق هدایت می شوم با دیدن فاطمه کوچولو می فهمم چرا یلدا اصرار داشت مرا از اتاق بیرون بکشد - احوال دختر عمو ؟ چرا خودتو داخل اتاق حبس کردی ؟ - سلام پسر عمو نه بابا ، حبس چی ؟ خوش اومدید سلام جیران جان جواب او را با عجله داده و سمت جیران می روم نمی دانم چرا ؟ ولی رسوایی دلم را پیش چشم پسر عمو مصطفی هیچ گاه نمی خواستم کنار زن عمو نشسته ام که مرتضی خودش را می رساند پسر بدی نیست فقط زیادی احساس راحتی و صمیمیت می کند ، نه فقط با من بلکه با همه - عموزاده ی ما چطوره ؟ - خوبم ، خدا رو شکر گوشی را از جیبش بیرون کشیده و دنباله ی صحبتش را می گیرد - بی زحمت شمارتو بگو بزنم داخل گوشیم از یلدا پرسیدم خودشو لوس کرده میگه نمیدم معذب می شوم لبخند محجوبی زده و در حالی که احساس صیدی به دام افتاده را دارم یکی یکی شماره ها را پشت هم ردیف می کنم به گمانم از قصد این لحظه را انتخاب کرده بود تا من پیش چشم مادرش چاره ای نداشته باشم البته خودم فکر نمی کردم این پسر عموی گرامی شماره ی تلفن همراهم را نداشته باشد ولی انگار واقعاً نداشت ! - دستت درد نکنه گمونم با این هوش و ذکاوتی که تو داری بتونم ازت کمک بگیرم - کمک ؟ شما دانشگاه میرید پسر عمو من دبیرستانی چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟ اینبار که لبخند می زند ، بی غرض به نظر می رسد حالا قشنگ چهار زانو نشسته و جدی حرف می زند - آره خب ، همینه که میگی ولی همه ی زندگی که درس و مشق نیست شاید من دلم خواست یه روز زنگ بزنم حالتو بپرسم راستی چرا داخل این گروه خانوادگی نیستی ؟ - خب ... پیش نیومد یعنی این چند ماه همش درس داشتم اصلاً خیلی با گوشی نبودم تلگرام تازه یلدا واسم نصب کرده ! - آدم خوبه از امکانات استفاده کنه حالا از فردا هر صبح یه پیام روز بخیر از طرف من داری ! - مرسی واقعاً نمی دانم در جوابش چه باید می گفتم این پسر آنقدر راحت برخورد می کرد که توان مخالفت را از آدم می گرفت البته حالا دیگر فهمیده بودم این خصلت او بود و برایش من و یلدا و ستاره و بقیه فرقی نمی کردیم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6