eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
454 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت924 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۵ چند روز بیشتر تا پایان تابستان باقی نمانده و من فقط به یک چیز فکر می کنم ، یک اتفاق ، یک انسان ، یک درد ! دو روز دیگر اولین سالگرد سد بابا از راه می رسد و من غم را چند روزیست که جرعه جرعه می نوشم تا روز موعود سیراب باشم از عزای او چه ساده از میان ما رفت ؛ چه بی صدا کوچ‌ کرد از این دنیای پر مکر و فریب ؛ چه ماندگار شد نامش با جان بخشیدن به آنها که انگار عمرشان با رفتن او به دنیا مانده بود ! به عزیز جان قول داده ام او را بر سر مزار همسرش ببرم این روزها حال دنیا خوب نیست و ما اسیر همین دنیای پر درد بد احوال هستیم برای زنده ماندن و زندگی کردن مراسم نداریم ، یعنی نمی گذارند که داشته باشیم نه آدم ها بلکه پروتکل های بهداشتی ! باز هم کاظم را مأمور کرده ام برای چیدن پیش زمینه های مهمانان عزای سد بابا که بر سر مزارش حاضر خواهند شد به قمر چیزی نمی گویم هنوز دو امتحان دیگر دارد که یکی درست روز سالگرد است نمی خواهم این آخرین قدم ها را با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود ولی دیگر گذشته ناموزون بردارد او باید جام موفقیت را یک نفس می نوشید و از رسیدن به قله سرمست میشد - اینم بردار مادر حواستو جمع کن چیزی جانزاری مثل اون دفعه ! - ای به چشم شما نمی خوای فراموش کنی ؛ نه ؟ می خندد و حس زندگی را در من هزار باره بیدار می کند یک ماه و نیم از آن شب که به روستا رفتیم گذشته و می بینم که لحظه شماری می کند برای رفتن به دیارش ، پیش یارش ! - میگم که آویزه ی گوشت کنی پسر جان یه روز سبد غذاست ، یه روز کیف پولی ، یه روز .... ناسلامتی قراره زن بگیری باید که حواستو بیشتر جمع خودتو زندگیت بکنی یا نه ؟ - بله ، همینه که شما می فرمایید حرف درست و منطقی جواب نداره قربونت برم آخرین جعبه را بلند می کنم و سمت در حیاط می روم امروز حاج ناصر هم حسابی کمک کرده و به خاطر اثاث کشی ما سر کار نرفته بود بعید می دانم تا آخر دنیا هم روزی برسد که من بتوانم لطف و محبت این مرد و خانواده اش را جبران کنم - بده من شما برو کمک کن حاج خانوم بیاد - چشم به داخل بر می گردم نگاهم را دور تا دور حیاط می چرخانم تا ببینم چیزی باقی نمانده باشد نه ! اینبار حواسم جمع بوده عزیز جان را می بینم در حال قفل کردن در اتاق و به سویش می روم - عزیز جون ! چه حاجت به این کار بریم کلیدو‌ بدیم حاج صادق ، داخلو چک‌ کردید دیگه ؟ - آره مادر بریم امروز روز وداع بی بی بود با تهران و حاج صادق و خانواده اش حاج خانوم که از دیشب انگار عزادار است ماتم از دست دادن هم صحبتی را گرفته که خیلی به او و دنیایش نزدیک بود - خب دیگه حاج آقا اجازه می فرمایید ؟ - برو به سلامت حاج حیدر آقا ایشالا دفعه ی بعدی که دیدمت رخت دامادی تنت باشه جای شال عزا - خدا از دهنت بشنوه حاج آقا مگر اینکه این پسر من به حرف شما بکنه هی روزگار - نگران نباش حاج خانوم این پسر شما هم بالاخره سر راه میاد ایشالا خدا خودش هر چه زودتر مهر و محبت یه دختر خوب و نجیب و با خدا رو به دلش بندازه عزیز جان آمین حواله ی دعایش کرده و سوار ماشین می شود ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
~°~ ●|....♡....|● 🇯🇴 ~•° ●|....♡....|● ~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت925 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۶ ماشین جاده را می شکافد و سر به دنبال نیسان حامل اثاث خانه نهاده سمت شهر و دیارمان می رویم چه زود گذشت ؛ چه زود ! چه دلهره ای با رفتنش به دلم انداخته بود و بازگشتنش چه آرامش بخش بود عزیز جان نگاهش را به جاده دوخته و نمی دانم در دلش چه می گذرد ولی بی شک راضی ترین آدم ماجرا اوست که به کاشانه اش بازمی گردد نه من که با رفتن او انگار دوباره یتیم شدم و با رفتن قمر بی کس و تنها آه را در سینه خفه می کنم صدای رادیو را کم کرده و خودم سر صحبت با عزیز جانم را باز می کنم - کجایید عزیز جون ؟ - جان ؟ همین جا مادر چای بریزم برات ؟ - اگه خودتونم می خورید بریزید - آره دردت به سرم می خورم فلاسک را از داخل سبد بیرون آورده و لیوان را نیمه چای می ریزد درست مثل قمر ، آنقدر نگه می دارد تا خنک شده حالا که آماده ی خوردن است همراه قند به دستم می دهد و برای خودش نیم لیوان چای می ریزد زن ها چقدر شبیه یکدیگر هستند همه مهربان همه با سلیقه همه کدبانو لااقل زن های زندگی من که همگی اینگونه بوده اند - نگفتید ! به چی فکر می کردید ؟ - به فردا و فرداهایی که باید تنهایی سر کنم نه باباجانت هست ، نه دخترم ، نه تو - ای بابا خودتون اصرار کردید اگر نه مگه من دیوونه بودم خودمو توی اون شهر بی در و پیکر آواره کنم ؟ - آره خب بالاخره هر کسی تو خونه ی خودش راحت تره تو هم مگه نه اینکه دیگه یواش یواش باید فکر زن و زندگیت باشی ؟ قرار نیست وبال گردنت باشم که ... - این چه حرفیه می زنید ؟ وبال گردن ؟ شما نور چشم منید عزیز جون روی سرم جا دارید اگه میدونستم بخاطر این موضوع قصد برگشتن کردید به خدا که نمیزاشتم برگردید - خودت تنهایی یا با فک‌ و فامیلات ؟ - عزیز !!! از پشت عینک نگاهم را شکار کرده و اول خودش می خندد البته در اینکه کسی نمی توانست او را وادار به انجام کاری خلاف میل و خواسته اش بکند هیچ شکی نبود - آخه زن می خوام چیکار ! - خجالت بکش ازدواج سنت پیغمبره ! تا همین الآنم دیر شده داری خمره لازم میشی پسر جان رفیقتو‌ نگاه کن ! چهار صباح دیگه بچه شو بغل می گیره اونوقت تو خودتو اسیر من پیرزن کردی که معلوم نیست امروز برم یا فردا ! دلم نمی آید دل پیرزن را بشکنم ولی از خدا که پنهان نبود من الان از نظر مالی آمادگی ازدواج نداشتم نه خانه ای ؛ نه درآمد آنچنانی زندگی در تهران آنقدر که او فکر می کرد ساده نبود تازه اگر شانس می آوردم دختری پیدا میشد که سطح توقعاتش با امکانات من جور در می آمد که آن هم گوهر نایابی بود - میگم نظرت در مورد دختر خواهر داماد سد بابا چیه ؟ در ذهنم دنبال کسی که نسبتش را بر زبان آورده بود می گردم و تعجبم با حل معما بیشتر می شود - شوخی می کنید ! شما و سدبابا خدا بیامرز یه عمر از دست اون مرد کم کشیدید ؟ حالا نوبت منه ؟ - خوب نیست آدم بد بین باشه دختر بدی نیست ، یکی دوبار دیدمش بیشتر از خودش پدر و مادرشو قبول دارم خدا رو چه دیدی ؟ شاید مثل این وصلتای عشیره ای سبب خیر شد و این زن و مرد هم بعد از یه عمر دست از لجبازی برداشتن ! - نه قربونت شما یه کم به من مهلت بده ، چشم ! خودم یه دختر خوب معرفی می کنم قول میدم تا خودت نپسندی قدم جلو نزارم البته اینم گفته باشم شرط من واسه ازدواج اینه که دختر باید منو با عزیز جونم بخواد ولاغیر !!! به مزاقش خوش می آید حرفی که زدم را می گویم ! حتماً او هم به این سر ماجرا زیاد فکر می کند اینکه دختری بیاید و از راه نرسیده تنها پسرش را مال خود کرده از او جدا کند دقیقاً درد بی درمان بود الهی که هیچ مادری به این درد مبتلا نشود .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
کانال vip رمان پارت رد کرد😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
شرایط ویژه❌❌👆🏼
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت926 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۷ کاظم مثل همیشه همراه است ، برادر است ، مشکل گشاست قبل از رسیدن به خانه تماس می گیرم و حالا با رسیدن پشت در او را می بینم همراه حسن آقا به انتظار ایستاده - سلام حسن آقا ! چطوری کاظم ؟ - سلام حاج حیدر رسیدن بخیر احوال بی بی ؟ چاق سلامتی می کنیم ، من با آنها و آنها با عزیز جانم ماسک را از روی صورتم برداشته و هوای تازه را عمیق نفس می کشم - داداش ! بسه دیگه ، وقت زیاده واسه بلع اکسیژن ، در خونه رو باز کن که تا شب نشده این بنده خدا رو بفرستیم بره منظور کاظم راننده نیسان بود که بی توجه به ما مشغول باز کردن طناب از دور بارها بود مشغول می شویم آخری یخچال بود ! کاظم بالای آن را گرفته بود ، من و حسن آقا پایین را در همان حال که سمت آشپزخانه می رفتیم یاد قمر افتادم همان شب که بعد از ما به روستا رسید و در نبود فریزر و گوشت و مرغ مهمان عدس پلوی خوش مزه اش شدیم چه کدبانویی شده این دختر ! - آقا بیا برو کرایه این بنده خدا رو حساب کن ما هستیم - باشه راننده می رود ، ما می مانیم با کمک حسن آقا و کاظم تمام وسایل را داخل خانه می چینیم و حالا نگاه قدردان و راضی عزیز جان خستگی را برایمان بی معنی می کند - صابخونه ! صدای زنانه ای به گوش می رسد که قبل از بقیه کاظم را سمت در حیاط می کشاند مریم خانوم ، مادرش بود قابلمه به دست از راه رسیده تا رسیدن به او مکالمه اش با کاظم را می شنوم - ای بابا ، گفتم که خودم میام میارم چرا اذیت می کنی خودتو مادر من ؟ بده ببینم - خسته نباشی بی بی کوش پس ؟ مریم خانوم بی توجه به اعتراض پسرش سراغ عزیز را می گیرد و قدم به درون حیاط می گذارد قابلمه ی غذا را به دست یگانه پسرش داده و نگاهش سمت من کشیده می شود - سلام مریم خانوم خوش آمدید چه زحمت کشیدید ؟ - سلام مادر رسیدن بخیر خسته ی راه نباشید چه زحمتی ؟ شام خودمونو آوردم با هم بخوریم عزیز جان که چند ساعت نشستن داخل ماشین فریاد زانوهای دردناکش را در آورده بود داخل اتاق نشسته می خواهد به احترام میهمانش برخیزد ولی مریم خانوم به سرعت وارد شده خودش را به صاحبخانه می رساند - بشین بی بی سلام ، به خونه ی خودت خوش اومدی به خدا که دلمونو شاد کردی با اومدنت ! - سلامت باشی مادر الهی که خودتو پسرت خیر ببینید سوگل چطوره ؟ نیومد چرا ؟ •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت927 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۲۸ یک عمر علی گفت و در این دار مکافات با عشق علی شاه ولایت به جنان رفت صدای مداح در فضای قبرستان می پیچد و دردهای عالم را به دلم سرازیر می کند من هستم و عزیز جان بر سر مزار مردی که اهالی یک روستا برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره اش در اولین سالگرد عروجش به دیار باقی گرداگرد ما جمع شده اند او ذکر حسین داشت به دل در همه احوال با عشق حسین ابن علی او ز جهان رفت عزیز جان گریه می کند در حالی که چادر تا نصف صورتش را پوشانده و من با خودم فکر می کنم عزای کسی که دختر ندارد چه سوت و کور است ، درست مثل زنده بودنش ! می خواهم همچنان خود دار و محکم باشم ولی سوز نوای مداح جگرم را به آتش می کشد و مقاومتم هیچ می شود شانه هایم که می لرزد دستم روی چشمانم قرار گرفته و دست کاظم روی شانه ام برادر بود این مرد بی نهایت مهربان نمی دانم اگر او نبود جای خالی نداشته هایم را چگونه پر می کردم ؟ مداح که آخرین مرثیه را می خواند صدای کاظم کنار گوشم بلند می شود - کمک کن بی بی بلند شه مردا فاتحه بخونن بعدش با هم می مونیم تا پیرزن بار دل سبک کنه سر تکان می دهم و می خواهم همین کار را انجام دهم ولی مثل بسیاری از اوقات خدیجه و مادرش کار مرا آسان کرده و چنین می کنند لحظه ای در دلم می گذرد ؛ اگر امروز قمر کنار عزیز جان بود اینقدر تنهایی اش به چشم نمی آمد گوشی داخل جیبم می لرزد نگاهم روی صفحه و نام مخاطب متوقف می شود دوباره آن را داخل جیبم بر می گردانم بی آنکه پاسخی برای مخاطب داشته باشم حلال زاده ! قمر بود که در طول یک ساعت گذشته برای سومین بار تماس گرفته و من در این حال و احوال جواب ندادن را برگزیده بودم امروز آخرین امتحانش را داده و حدس می زدم می خواهد ذوق خواهرانه اش را به پای برادرش بریزد تا شب حتماً با او تماس خواهم گرفت اینجا نه جای حرف زدن بود و الان نه وقت زنگ زدن جمعیت فاتحه می خوانند و باز سر سلامتی داده هر کس خودش را به قبر عزیزی که داشت و در این قبرستان آرمیده بود می رساند پیش بینی کاظم درست تر از من در آمد گفته بود این آخرین روزهای تابستان حتماً مراسم شلوغ خواهد بود گرچه همگی ماسک زده بودند ولی آمدن را به نیامدن و در خانه ماندن ترجیح داده ما را همراهی کرده بودند صندلی تاشویی که مخصوص عزیز جان تهیه کرده بودم پایین پای سد بابا می گذارم و پیرزن روی آن می نشیند بغض دارد ، اشک می ریزد داغ در دل و درد بر جان دارد - بسم الله ! الله لا اله الا هو الحی القیوم .... کاظم آیة الکرسی را در حالی بلند می خواند که روی دوپا کنار قبر سد بابا می نشیند رسم داشت انگاری بلند می خواند تا هر کس حفظ نبود در دل یا بر لب همراهی اش کند درست مثل آقا ابراهیم که زیارت عاشورا می خواند بلند و رسا این خاندان آداب طلب خیر کردنشان برای درگذشتگان هم با دیگران فرق می کرد نیم ساعتی می گذرد هنوز نزدیک ترین عزیزانمان هستند و من در عجبم چطور زنی که روز خاکسپاری سد بابا ادعای خواهری اش را می کرد امروز اینجا نیست ؟! چه دل خوشی داشت عزیز جان که گمان می کرد وصلت بین ما و آنها تاثیر دارد در ترمیم این رابطه ی منهدم شده ! - آخر خودشو رسوند یک دنده ! صدای کاظم دوباره هوشیارم می کند و سمتی که می رود خیره می شوم عجب ! این دختر تا آخرین روز دنیا مطیع و فرمانبردار همسر نمی شد سوگل بود که دیروز از زور بدحالی نتوانست مادر شوهرش را تا پیش عزیز جان همراهی کند ولی حالا خودش را به قبرستان رسانده گرچه همه او را منع کرده بودند کاظم را از همین فاصله می بینم که به او می رسد و مثل بیشتر اوقات جای تحکم و اقتدار مردانه شروع به نازکشی از دردانه اش می کند زن ذلیل ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂