eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام تر و بی تفاوت تر است ولی نگرانی از نگاه و صدایش پیدا بود... شاید هم من این را خوب میفهمیدم... منی که او را خوب میشناختم.... بعد از نماز بچه ها دور هم نشستیم و صدیقه از کوله اش چند کنسرو لوبیا بیرون آورد و مشغول باز کردنشان شد... سلما هم از گوشه چادر چند قوطی کنسرو خالی آورد: _بِچه ها مو اینایه شستم آب خواستید بخورید ای پارچ اییــُم لیوان! پشت بند معرفی اش همگی زدند زیر خنده... متعجب گفتم: _اینا که پر بریدگیه لب رو پاره میکنه نرگس نگاهی کرد و گفت: _گارسون... اینو واسه خانم عوض کن... و باز صدای خنده بلند شد... _زهرمار... جدی شما با اینا آب میخورین؟ زهرا در حالی که لقمه را به زحمت فرو میداد جواب داد: _ها نه پَ چی خانم دکتر مِثلا شما تشنت شه چه کار میکنی؟... چند ثانیه خیره نگاه کردم و بعد عصبی خندیدم: _راست میگی آدم مجبور که باشه هر کاری میکنه... _بحث اجبار نیست ما الان جبری نداریم اینجا باشیم...آدم کاری که بهش اعتقاد داره و میدونه درسته رو تحت هر شرایطی انجام میده... وگرنه میتونه شرایط رو تغییر بده نرگس بود که جوابم را میداد به صورت باد کرده از حجم لقمه و جنبان از جویدنش نگاهی انداختم و گفتم: _این حرفت رو قبول ندارم... ما بخاطر شرایط مجبوریم اینجا باشیم و مجبوریم این شرایط رو تحمل کنیم اگه جنگی نبود الزامی هم نبود که تو قوطی کنسرو آب بخوریم دیگه... تو چه به اینکار اعتقاد داشته باشی چه نداشته باشی الان مجبوری دفاع کنی... مثل من... لقمه ای به دهان گذاشتم و به پاسخش گوش سپردم: _اجبار یعنی چی؟... میتونی برام تعریفش کنی؟ من و تو الان نه مسئولیت نظامی داریم اینجا نه کسی ما رو احضار کرده خودمون اومدیم دیگه چون یه هدفی داشتیم... پس به اختیار خودمون اینجاییم نه اجبار... _توهم اختیار داری در حالی که شرایط تو رو مجبور کرده... این شرایطه که برای تو تصمیم میسازه... آبی که در قوطی کنسرو ریخته بود فرو داد و با تعجب نگاهم کرد: _این جبر گرایی تو دیگه واقعا خیلی عجیب شده‌ها!!... شرایط روی تصمیم گیری اثر میگذاره معلومه ولی تصمیم ساز نیست... شرایط میتونه تو رو به تصمیمات مختلفی برسونه... مثلا همین شرایط جنگ میتونست تو رو به این تصمیم برسونه که بری هلند پیش خاله جانت... تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی... چرا اصرار داری بگی جبر بوده؟!... صدای زهرا درآمد: _ای بابا بِسه دیگه یه لقمه غِذا اومدیم بخوریم بحث فلسفی راه انداختن دکترای محترم فهمیدیم خیلی حالیتونه... عطیه مثل همیشه محجوب و ریز خندید طوری که حتی دندان هایش هم دیده نشد: _حالا اینکه چیزی نیست خودتونو آماده کنید از این به بعد تو اتاق عمل بالاسر مریضم اینارو بشنوید اینا کارشون همینه... صدیقه که تمام مدت متعجب به ما زل زده بود سرش را پایین انداخت و چیزی نپرسید... احتمالا فهمیده بود ژاله کمی با آنها فرق میکند و شور انقلابی و ایمان و این چیزها او را به اینجا نکشانده... شاید هم کمی توی ذوقش خورده بود... شاید هم کمی بیشتر از کمی... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
نظراتتون رو درباره ویرایش جدید اگر دوست داشتید پی ویم بگید 🌸💚 @shin_alef اونایی که قبلا خوندن میدونن چقدرر تغییر کرده😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دوم نرگس تظاهر میکرد از عطیه آرام
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) همین نگاه متعجب و کنجکاو صدیقه کافی بود تا من باز در خودم و این چند ماه عجیب و سختی که از سر گذاشته بودم غرق شوم. چقدر ناگهانی و ناخواسته وارد این ورطه ی خطرناک و متفاوت شدم و چقدر ناگهان تر تصمیم گرفتم بجای رفتن بایستم و کاری کنم... اما اینبار به اختیار.... از خیلی پیش تر ها پدر گفته بود این جنگ خیلی محتمل است ولی من باز هم با وقوعش غافلگیر شدم... مصداق همان مثل شنیدن کی بود مانند دیدن... از یادآوری کلام پدر حسرت زده آهی کشیدم... پدرم؛ همان سرهنگ همایون شیبانیِ وطن دوست و مقرراتی ولی عاشق تک دخترِ بابایی خود که تقریبا چهار سال پیش به دلیل بیماری قلبی زودتر از موعد بازنشست شد و چند ماه پیش ساعت 9 صبح... با یک سکته ی قلبی آخرین رشته تعلق من به زندگی را پاره کرد... دختری که در کودکی مادرش را از دست داده بود حالا با رفتن پدر دیگر هیچ تعلقی به این دنیا نداشت... تنها دلش میخواست از این تنهایی فرار کند و به جایی برود که خودش را فراموش کند... و این جنگ خانه خراب کن با تمام بدی ها و سختی هایش این امکان را با خودش آورده بود. این شد که هنوز از چله ی عزای پدر بیرون نیامده بار سفر بستم و با دو یار قدیمی به دل خطر زدم. ژاله و نرگس وعطیه، سه رفیق که هر سه پزشکند و و فهم اینکه در این کشتار دسته جمعی پزشک در خوزستان حکم کیمیا دارد کار سختی نبود. اگرچه مثل نرگس و عطیه همسر برادر و البته دخترخاله اش، نگاه مقدسی به این جنگ نداشتم اما نجات جان انسانهای بیگناه زیر باران بمب و موشک و کمک به جوانان کم سن و سالی که با دست خالی از هویت و تمامیت و ملت و ناموس دفاع میکنند چندان نیازمند اعتقاد نیست. انسانیت و حرّیت کفایت میکند... نرگس و عطیه همراهان خوبی برای فرار از رخوت شهر و پذیرش این مسئولیت سخت اما شیرین بودند اگرچه به لحاظ فکری و حتی خانوادگی میان من و آنها سنخیتی نبود حقیقتا دوستشان داشتم و منهای عقایدشان که معتقد بودم احساسات زده و به دور از منطق است آنها را انسانهای صادق و مهربانی یافته بودم و همین دلیل برای آدم تنهایی چون من برای رفاقت با آنها کافی بود... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 پروردگارا مرایاری کن # مومنون39
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_سوم همین نگاه متعجب و کنجکاو صدیقه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) آغاز این سفر درست یک سال پیش در هفته های اول جنگ ما را با زهرا و سلما پرستاران مهربان و فداکار بیمارستان گلستان اهواز آشنا کرد و وقتی همگی به هزار زحمت و خواهش خودمان را در لیست اعزامی ها به بیمارستان صحرایی سوسنگرد گنجاندیم با صدیقه، آخرین عضو این تیم کوچک زنانه آشنا شدیم. پرستاری که به همراه همسر پرستارش بنا بود در این تیم جمع و جور حضور داشته باشد و امروز پیش از حرکت به سمت اینجا در بهداری ارتش اولین دیدارمان منجر به دوستی شد. و حالا که در مسکن جدیدمان جایی درست در قلب بیابان سکنا گرفته ایم و با بیمارستانی که چند ماه آرزوی کار در آن را داشتیم چند متر فاصله داریم، در انتظار اولین روز کاری از آخرین فراغتمان استفاده می کنیم و دور هم مشغول گفتگو و بگو بخندیم که... صدای دکتر سرپرست تیم از پشت پتوی اتاقک خاکی به گوشمان رسید... همانطور که از جا بلند میشدم و روسری خاکستری رنگم را با گرهی زیر گلو روی سر محکم میکردم صدا بلند کردم: _بله آقای دکتر... گوشه پتو را کنار زدم و در شکاف به وجود آمده ایستادم: _سلام... _سلام خانم شیبانی حالتون خوبه... _ممنون... مشکلی پیش اومده؟! _مشکل که نه خبری بود که باید بهتون میدادم... حتما از طریق خانم طاهری مطلع شدید که امشب یه عملیات تو همین محور شروع میشه... تقریبا خیلی به ما نزدیکن... تیپی که اونجا عمل میکنه هم درجریان راه اندازی بیمارستان و حضور ما هستن... امشب درخواست دادن که مجروحین رو پذیرش کنیم... ما هم دیدیم همه چیز حاضره دلیلی نداره کار رو عقب بندازیم... پیام دادیم اعلام آمادگی کردیم... احتمالا تا دم صبح شایدم زودتر مجروح میرسه... البته شما نیازی نیست امشب کمک کنید استراحت کنید فردا صبح کارو شروع کنید...فقط گفتم که اگه دم صبح صدای ماشین و شلوغی شنیدید نترسید... _الان میخواید تجهیزات آماده کنید دیگه؟ _بله ما امشب بیداریم... _پس ما هم میایم... _نه شما استراحت کنید امشب رو _نه آقای دکتر ما هم اومدیم اینجا کمک کنیم شب و روز نداره واسه استراحت نیومدیم... ما نیم ساعت دیگه میایم... _دیگه هر جور صلاح میدونید... پس فعلا با اجازتون... _خواهش میکنم... برگشتم و با پنج علامت سوال بزرگ که در چشمهایم زل زده بودند مواجه شدم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهارم آغاز این سفر درست یک سال پ
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) جلو رفتم و دوزانو نشستم: _پاشید حاضر شید بریم بیمارستان الاناست که بیمارستان پر مجروح شه... عطیه متعجب گفت: _این وقت شب؟ _آره الان دکتر اومده بود همینو بگه... همگی به سرعت حاضر شدیم و از چادرمان بیرون زدیم... مسیر کوتاه اما سرد و سنگلاخی چادر تا کانکس بیمارستان را دست در جیپ بارانی های خاکی رنگ و رو رفته و با خنده های مرتعش از اثر سرما گذراندیم و وارد بیمارستان شدیم. کانکس بزرگ و مستطیلی شکلی که در دل زمین دفن شده بود و با تور های خاکی رنگ پوشیده شده بود و با طی کردن یک مسیر شیب دار و مارپیچ واردش می شدی. عجیب نبود اینکه همه چیز این بیابان از سازه ها و حتی لباسها به رنگ خاک باشد. چاره ای جز پنهان شدن نیست وقتی قصد شکارت را داشته باشند و پرنده هایشان را وقت و بی وقت برای سرکشی روانه کنند. آقایان در حال آماده کردن بیمارستان بودند. بعضی مشغول بودند به ایزوله سازی قسمتی که بنا بود مثلا اتاق عمل این بیمارستان کوچک باشد،و بعضی به مرتب کردن تختها در دو طرف راهرو سرگرم بودند... تیم آقایان متشکل بود از دو پزشک متخصص و جراح که یکی ریاست این بیمارستان صحرایی را بر عهده داشت و مسن تر بود و دکتر خطاب میشد و دیگری که کمی جوانتر بود با فامیلی خود دکتر پوررضا شناخته می شد. بنا براین اگر کسی کلمه دکتر را به تنهایی به کار می برد واضح بود با چه کسی کار دارد. علاوه بر این دو دکتر دو دانشجوی پزشکی عمومی، پنج پرستار و هفت بهیار هم در این تیم حضور داشتند که یکی از پرستارها صابر مولایی همسر و پسر خاله صدیقه بود و از مابقی جز یک اسم و فامیل چیز دیگری نمی دانستیم. نگاهی به تنها ساعت روی دیوار انداختم...شب از نیمه گذشته بود... دکتر حمیدی رئیس بیمارستان که مشغول چیدن ابزار اتاق عمل بود با دیدنمان صدا بلند کرد: _خانوما تشریف بیارید اینجا _سلام آقای دکتر ما در خدمتیم چیکار میتونیم بکنیم؟... _سلام...شما لطف کنید جعبه های دارویی که با خودمون آوردیم همه رو مجزا و مرتب توی کمدا بچینید و اسم دارو رو رو هر طبقه اتیکت بزنید... _چشم... با بچه‌ها به طرف کارتن های دارو رفتیم و مشغول شدیم... من به اسم هر کارتن و متناسب حجم آن طبقه‌ای را اتیکت میزدم و بچه ها همان دارو را در همان طبقه میچیدند... کمی که گذشت نرگس کنارم ایستاد و به صورتم زل زد: _خسته نشی؟!... همانطور که مشغول نوشتن بودم جوابش را دادم: _توام اگه یکم رو خطت کار میکردی الان خسته نمیشدی!... مشتی به شانه ام زد و بی آنکه نگاه بگیرد رو به دکتر صدا زد: _آقای دکتر بسته های خون کجان؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
امکان نداره کسی چراغی برای دیگران روشن کنه، و خودش توی تاریکی بمونه. پس مهربون باش … . .