ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت902 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت903
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۳
- تمومه عزیز جون ؟
- آره مادر
بریم که زودتر برسیم
- ای به چشم
استارت می زنم و ماشین از جا کنده می شود
ساعت از پنج گذشته که حرکت می کنیم
علاوه بر ظرف حلوا که عزیز جان قصد داشت فردا سر مزار سد بابا ببرد یک ساک بزرگ هم داشتیم
- حالا زود نبود عزیز جون ؟
- نه مادر
همین چیزا دلخوشی میاره واسه اون بچه
یه چند ماه که بگذره وجود اون بچه رو حس کنه حال و هواش عوض میشه
یه چند تا یادگاری از بچگی تو و کاظم بود واسش آوردم
کی باشه من بچه ی تو رو ببینم ؟ یعنی تا اون وقت زنده می مونم ؟
- این چه حرفیه ؟
ایشالا خودت واسش میری خواستگاری قربونت برم
- چه خوش اشتها !
از کجا میدونی عرضه ی پسر داری تو وجودت هست ؟
- حالا پسر نه دختر !
خودتون باید خواستگارشو بپسندید
خوبه ؟
- نخیر خوب نیست !
از کجا میدونی لیاقت داری خدا دختر بزاره تو دامنت ؟
- ای بابا
یه باره بگید اجاق کور باشم دیگه
با این پیش بینی دیگه چه حاجت به زن گرفتن ؟
- منظورم این نبود
من میگم اولاً آدم نباید اصراری به دختر بودن یا پسر بودن بچه داشته باشه
بعدش باید لایق داشتن بچه باشی که خدا بهت بده
چیزی که این دختر خیره سر نمی فهمه !
لبخند عزیز جان به من هم سرایت می کند
سری به تایید تکان داده و چشم به جاده می دوزم
خاطرات آخرین باری که همراه یکدیگر به روستا رفتیم در ذهنم زنده می شود
جای قمر زیادی خالیست
یاد قمر می افتم و ....
سبد خوراکی و چای را جا گذاشتم !
عزیز جان چند مرتبه گفت روی راه پله بگذارم تا فراموش نکنم ولی من توجه نکردم
جرات نمی کنم حرفی بزنم
خودم را مستقیم در مسیر کوچه ی علی چپ قرار می دهم
خودم چای خور بودم که آن هم مهم نبود ، تحمل می کردم
نزدیک به سه ساعت در راه بودیم و بر خلاف تصورم عزیز جان دقیقاً از دو ساعت قبل که متوجه شده سبد را فراموش کرده ام مغزم را سوراخ کرده بس که سرزنش و کنایه را به هم گره زده و جای چای به خوردم داده
بالاخره با رسیدن به اقامتگاه رفاهی برای خریدن دو لیوان چای اقدام می کنم
مثلاً قرار بود کتلت های دستپخت عزیز جان را در طول مسیر بخوریم که جای خالی آن هم با کیک و بیسکوبیت پر شد
- بچم جاش خالیه !
لااقل اون حواسش به همه چیز بود تو که معلوم نیست کجا سیر می کنی
خوبه هنوز زن نگرفتی اینی ، وای به روزی که دل ببازی !
- شما نگران نباش قربونت برم
یکیو به همسری می گیرم که باب دل خودت باشه
حواس جمع مثل حنا خانوم !
خوبه ؟
اینبار اوست که شانه بالا انداخته و من با خودم فکر می کنم حتماً کسی یا کسانی را کاندید ازدواج با من کرده وقتی حرفش را پیش کشیده و عجله هم دارد
اینکه از من خواسته بود اگر کسی را در نظر دارم بگویم فقط در حد تعارف بود و بس !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت903 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت904
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۴
وارد روستا که می شویم حس آرامش در دلم زنده می شود
نمی دانم این خاک مادری چه دارد که شهر با تمام امکاناتش ندارد
- بریم خونه یا پیش مامان جدیده ؟
- بریم خونه مادر
ایشالا صبح اول میریم سر خاک سد بابا بعدشم دیدن حلیمه و دختراش
- هر چی شما بگید
فقط صبح قرار ملاقات زیاد داریم
سید موسی رو از قلم انداختید
- نه ، حواسم بود به زبون نیاوردم
ایشالا که خونه ش بهشت باشه
مرد نازنینی بود ، هی روزگار ....
می گوید و آه سردی از سینه بیرون فرستاده پیاده می شود
از آخرین باری که آمده بودیم چند ماه گذشته
برای مراسم سید موسی هم نیامدیم ، یعنی نشد که بیاییم
از دست این بیماری منحوس لعنتی !
وارد اتاق که می شویم هوای دم کرده به صورتم می خورد و بلافاصله با بی فکری دکمه ی کولر را می زنم
روشن شدن کولر همانا و .....
- چیکار کردی پسر ؟
تموم خاک زمستون اومد داخل خونه !
- ای بابا
اصلاً حواسم نبود ، شما حرص نخور عزیز جون
خودم الان درستش می کنم
ساک را همان جا روی تخت داخل حیاط می گذارم
جارو رشتی و خاک انداز را همراه جارو برقی به اتاق می برم
عزیز جان هم به سرعت دستمال های گردگیری را نمدار کرده شروع به تمیز کردن طاقچه ها و تلویزیون و .... می کند
چه بساطی شد
خاک تا انتهای هر دو اتاق رفته بود
تصمیم می گیرم حالا که خرابکاری کردم اول کانال کولر را تمیز کنم تا دوباره کاری نشود
- عزیز جون من برم اون چهارپایه رو بیارم اول داخل کانال رو نمیز کنم بعد خودم جارو می کشم
شما هم اگه سختته برو اتاق حنا تا من اینجا رو یه سر و سامونی بدم
- نه دردت به سرم
درسته پا ندارم ولی همین یه کار که از دستم بر میاد !
می گوید و مشغول می شوم
کولر را از بیرون و کانال هایش را از داخل تمیز می کنم
شکر خدا پوشال ها خوب بود و نیازی به تعویض نداشت
اول اتاق کناری را جارو می زنم ، زیر و روی فرش ها
درست مثل قمر که وقتی به جان خانه می افتاد از دورترین زوایا هم نمی گذشت
یادش بخیر
چقدر به کار کردنم ایراد می گرفت
البته حق داشت ، تمیز کاری سرسری من کجا و تمیزکاری همراه با وسواس او کجا
اگر الان اینجا بود ....
آه را در سینه خفه می کنم
حضور او هم مثل برگی از زندگی بود که با تمام خوب و بدش گذشته و باید جای خود را به صفحه ی بعدی می داد
شاید این صفحه ی جدید با حضور عروس عزیز جان رنگ و رو می گرفت !
در ذهنم با خاطرات قمر درگیرم که زنگ خانه به صدا در می آید
نگاهم سمت ساعت چرخیده و بیشتر تعجب می کنم
شاید کاظم آمده ، حتماً خودش بود تنها کسی که از آمدن ما به روستا خبر داشت ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارت_400
نگاهشو به چشمام دوخت و گفت :
_ ببین من و تو نمیتونیم با هم ازدواج کنیم ..!
گیج نگاهش کردم و با تته پته گفتم :
_ چی میگی مهدی؟
نفس عمیقی کشید و در حالی که دستاشو به میز تیکه میداد گفت:
_هر کس ایده ال خودشو داره واسه ازدواج ....تو زن ایده ال من نیستی شیرین ، سه برابر هیکل منی روم نمیشه کنارت راه برم ...تا همین الانشم اگه جلو اومدم بخاطر اصرار مامان بود ...!
مکث کوتاهی کرد و رو به قیافه بهت زده ام ادامه داد :
_ تو دختر خیلی خوبی هستی ، قطعا منو درک میکنی و به خواسته ام احترام میزاری...منو تو میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم مگه نه؟
دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و با صدای که سعی می کردم نلرزه گفتم :
_اره ازدواج هم معنی نمیده منو تو مثل خواهر برادریم ..!
با خوشحالی خندید و گفت :
_ خداروشکر فکر میکردم امشب یه دعوای حسابی داریم ...حالا یه سوپرایز برات دارم ..!
با تعجب گفتم : سوپرایز؟
سرشو به تایید تکون داد و به دختری که روی میز کناریمون تنها نشسته بود اشاره کرد..!
دختره با سرعت به طرفمون اومد و کنار مهدی نشست ..!گنگ به مهدی نگاه کردم که به دختره اشاره کرد و گفت :_ عشق من ریحانه خانم ..!
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
هدایت شده از ابر گسترده🌱
دستشو به سمتم گرفت و در حالی که می خندید گفت:_ایشونم خرس فامیل شیرین جان دختر خاله ام..!با هر خنده و نگاه پر از تمسخری که حواله ام می شد قلبم بیشتر می شکست ...کنترل بغضی که داشت خفه ام می کرد سخت شده بود دیگه یه لحظه ام نمیتونستم اینجا بمونم ..!خواستم از پشت میز بلند بشم که گارسون همون لحظه رسید و غذا رو اورد ...با دیدن ظرف بزرگی از برنج که جلوم گذاشت متعجب به مهدی نگاه کردم که با خنده گفت :_نمیدونستم چه هدیه ای برات بگیرم ..هر چی هم برمیداشتم سایزت پیدا نمیشد واسه همین فکر کردم بهترین هدیه واسه تو غذا باشه هر چقدر دلت میخوای بخور..!با چشمای پر از اشک به ظرف غذای روبروم زل زدم مگه من گاو بودم؟ چرا کسی که عاشقشم بایداینطوری تحقیرم کنه؟کیفم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم که دستی روی شونه ام نشست و...♨️
https://eitaa.com/joinchat/1292763252Cf30b066682
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت904 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت905
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۵
قمر
یک ماه از حضورم در این خانه گذشته و پسر عمو مصطفی یک جام خون به دلم سرازیر کرده با این کارهایش
سفت و سخت تر از این آدم ندیده ام ، نه در زندگی امروزم و نه در زندگی سال های قبلم
شکر خدا مرغش همان یک پای چلاق را هم نداشت
وقتی می گفت نه یعنی نه !
سه روز است که خودم را به زمین و آسمان زده ام تا راضی به رفتنم بشود ولی دریغ از ذره ای نرمش
نه اخم می کند ، نه بی احترامی
نه فریاد می زند ، نه دعوا می کند
در نهایت آرامش و با اقتدار حرفش را به کرسی نشاندن رای نهایی را صادر می کند
رای هم فقط یک جمله بود ، یا با من یا هیچ !
حالا باید دست ها را به سوی آسمان دراز می کردم و از خدا می خواستم به دلش انداخته و مرا نزد سوگل ببرد
در عجبم این مرد چه کرده که حرفش برای تمام اعضاء خانواده حجت بود ؟!
چه حاج بابا و سادات جان
چه پدرش و عمو ها و عمه ها
چه نوه ها
بحث جرات نبود یا ترسیدن یا امثال این احوالات
انگار همه روی این مرد حساب جداگانه ای باز می کردند
به وقت کار تمام قد در خدمت جمع بود
به وقت مهمانی دادن میزبان و به وقت مهمان بودن آداب دان قابلی بود
با بچه ها بچگی می کرد و با بزرگ تر ها از در ادب وارد میشد
فقط یک سوال بی جواب در ذهنم بالا و پایین می شود و آن هم اینکه پس چرا اینقدر تفاوت هست بین این برادر بزرگ تر و آن برادر کوچک تر ؟!
- حنانه جان !
باز می کنی درو ؟
صدای سادات جان است که با همان لهجه ی غلیظ ترکی مرا می خواند
تعجب می کنم ، این وقت روز که بود ؟
- چشم عزیز جونم
الان !
وارد حیاط شده و سمت در می روم
یک چادر رنگی همیشه روی بند رخت داخل حیاط آویزان بود که مرا یاد مامان و خانه ی نادر می انداخت
حجاب می گیرم و بی آنکه بپرسم چه کسی پشت در است آن را باز می کنم ، کاری که پسر عمو بارها مرا از آن منع کرده بود
با دیدن خودش که یک دست را به چهارچوب در تکیه داده و کمی خم شده بود جا می خورم
او اینجا چه می کرد ؟
- اوا .... سلام
شمایید ؟
- علیک سلام
من چند مرتبه به شما نگفتم اول بپرس کیه بعد درو باز کنم دختر عمو جان ؟
- گفتید ولی ...
- ولی نداره حنانه خانوم
اول بپرس بعد درو باز کن
من نمی دونم تو که همچین حرف ساده ای رو زیر پا میزاری چطور انتظار داشتی تنهایی بفرستمت بری ؟!
- اون فرق می کنه
- اونوقت میشه بفرمایید چه فرقی ؟
حالا به آستانه ی در پذیرایی رسیده بود
پیش از ورود برگشته و از من جواب می خواهد در حالیکه دست ها را به سینه زده و با آن لباس نظامی حس بازجویی شدن را در من زنده می کرد
- خب ....خب فرق داره دیگه
اونجوری سوار قطار که بشم در کوپه رو می بندم البته اگه تنها باشم
تنها نباشم هم امن تره دیگه
اتوبوسم همین طور هی درو باز کن نداره که
به زور خنده اش را فرو خورده و در حالی که قدم به درون پذیرایی گذاشته جوابم را می دهد
- یعنی من هر چی فکر می کنم نمی فهمم تو به کی رفتی
ولله که نه توی خانواده ی مادری و نه خانواده ی پدری آدم به این پررویی نداشتیم
خدا عاقبت منو با تو یکی ختم به خیر بکنه !
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت906
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۶
مستقیم به آشپزخانه می روم
شوخی پسر عمو بیشتر به دلم چسبیده تا مرا ناراحت کرده باشد
هندوانه را داخل سینی گذاشته و برش می زنم
در این خانه کسی میوه ی یخچالی نمی خورد ، به خصوص هندوانه !
حالا دیگر می دانستم پسر عمو دوست داشت برش هندوانه را کامل برایش ببرم
یک چهارم هندوانه را داخل بشقاب گذاشته و برش می زنم
هم چاقو ، هم چنگال و هم قاشق برای تراشیدن پوست هندوانه کنارش قرار می دهم
برای خودم و سادات جان هم چند برش هندوانه داخل میوه خوری گذاشته همراه بشقاب ها به پذیرایی می برم
- دست شما درد نکنه
زحمت کشیدی
- نوش جان
بفرمایید !
کنار سادات جان می نشینم
ظرف هندوانه را پیش رویش گذاشته و چشم به دهان مادربزرگ و نوه می دوزم تا بفهمم این مرد قانون این ساعت از روز اینجا چه می کند ؟
- خیر باشه مادر
این وقت روز سر زدی به ما مصطفی جان
- الخیر فی ما وقع !
هر چی که پیش میاد خیره سادات جان
حتی اگه به رضایت من نباشه
با تعجب نگاهم را به او دوخته ام
تکه ای هندوانه در دهان گذاشته و همین طور که سر به زیر انداخته بود سراغ حاج بابا را می گیرد
انگار بازی اش گرفته بود ، اصلاً لذت می برد از گذاشتن آدم ها در خماری !
- حاج بابا کجاست ؟
- رفته مسجد
امروز جلسه ی هیات امنا بود ، زودتر رفت
نمازشو بخونه میاد
- خوبه ، پس تا من هستم میاد
شما هم خیلی هندونه نخور دختر عمو جان
تو جاده گرفتار میشیم !
به سرعت هندوانه ی داخل دهانم را قورت می دهم
او چه گفت ؟ جاده ؟
با ذوق بر می خیزم و رو به او سوال می کنم
- میریم ؟
با لبخند سر تکان می دهد و من از شادی سادات جان را بغل می کنم
چقدر این آدم غیر قابل پیش بینی بود
با همان آرامش ذاتی ادامه می دهد
- ول کن سادات جانو
برو ساکتو ببند
فقط امیدوارم حوصله ی فاطمه رو داخل ماشین هم داشته باشی چون نگه داشتنش با خودته !
- معلومه که دارم !
می گویم و سمت اتاق می روم
شادی این لحظه ام قابل وصف نبود
بعد از چند ماه می خواستم به دیدار سوگل بروم
گوشی را بر می دارم تا به او خبر داده خوشحالش کنم
شماره گیری می کنم ولی قبل از خوردن بوق قطع می کنم
شاید بهتر بود سرزده به او سر می زدم ، هیجان بیشتری هم داشت .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت906 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت907
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۷
- شکر خدا
تا وقتی رفیق جنابعالی ما رو حرص میده چرا خوب نباشیم ؟ چی شد راستی ؟ نیومدی !
گمونم رفیق ما از تو خوش قول تر بوده !
- رفیق ؟ نگید که بی بی اومده روستا ؟!
- اومده !
باید دیگه رسیده باشن
حیدر عصری خبر داد راه افتادن دیگه زنگش نزدم
گفتم فردا میاد اینجا دیگه
- وای چه خوب !
پس من میرم پیش بی بی جون
صبح با هم میایم دیدن سوگل جون
- چه عالی ، حتماً خوشحال میشه
چیزی نمیگم تا پروژه ی غافلگیری به سرانجام برسه
- خوب کاری می کنید
پس فعلاً خداحافظ !
با کاظم آقا خداحافظی می کنم در حالی که خنده روی لبم جا خوش کرده
خدایا شکرت
چقدر دلم برای بی بی تنگ شده بود
- آدرس عوض شد ؟
چه با هوش بود این پسر عموی دوست داشتنی
- بله
زحمت بکشید بریم منزل سدبابا خدابیامرز ، بلدید دیگه ؟
- بله خانوم
معلومه که بلدم
سر ماشین را سمت منزل سد بابا کج کرده و پنج دقیقه بعد می رسیم به خانه ای که هنوز هم خانه ی امید من است
- وایسا با هم پیاده شیم
تاریکه هوا !
جیران که تازه فاطمه را در آغوش گرفته بود بعد از پسر عمو پیاده می شود و من هم به دنبالش
منتظر نمی مانم و خودم زنگ را فشار می دهم
دل توی دلم نبود برای دیدن قیافه ی متعجب اهل خانه
در حیاط باز می شود و من برای اولین بار حاج حیدر آقا را با این قیافه و چشم های متعجب می بینم
دستمالی به سرش بسته بود و جارو خاک انداز را با دست دیگر گرفته به من نگاه می کرد
- سلام !
خوبید ؟
- علیک سلام حنا خانوم
الحق که استاد غافلگیری خودتی
این بود پسر عمو منو نمیاره ؟ با کی اومدی پس ؟
رنگ نگاهش با دیدن پسر عمو مصطفی که از تاریکی پشت سرم رخ نمایان می کند حرکات بعدی حاج حیدر را تحت تاثیر قرار می دهد
دستمال را از روی سرش برداشته همراه جارو و خاک انداز روی راه پله ی منتهی به بالاخانه می گذارد و با لبخند به استقبال میهمانانش می آید
- سلام آقا مصطفی !
خیلی خوش آمدید
سلام خانوم
بفرمایید ، بفرمایید
- سلام قربان
احوال شما
مزاحم شدیم
قدم به درون حیاط می گذارم و سیلی از خاطرات به ذهنم هجوم می آورد
این خانه لبریز از شیرینی های زندگی بخش و تلخی های تا ابد ماندگار بود برایم
- تویی عزیزکم ؟
بیا ببینم دردت به سرم
گفتم بوی بهشت اومد !
- بی بی جونم !
با یک دنیا عشق و حجم عظیمی از بغض به آغوشش پناه می برم
و او چه زیبا مادرانه هایش را با بهترین کلام برایم به حراج می گذارد
- الهی که دورت بگردم
دلتنگت بودم امانت خدا !
- منم همینطور بی بی جون
نمی دونید چقدر اصرار کردم تا پسرعمو راضی شد منو بیاره
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت908
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۰۸
- زیرآب منو پیش حاج خانوم نزن دختر عمو جان
سلام حاج خانوم ، عرض ادب !
با شنیدن صدای پسر عمو از بغل بی بی جان بیرون می آیم
جای اشک را لبخند می گیرد
امشب چه حس خوبی داشتم از بودن در کنار عزیزانم
- چه خبره اینجا !
حاج حیدر آقا ؛ بمب ترکیده ؟
- نخیر خانوم خانوما
کلید کولرو یهویی زدم خونه رو خاک گرفت
- پس بگو چرا ژست نظافت چی به خودتون گرفته بودید
شما یه زحمت بکشید مهمونا رو ببرید اتاق من
خودم اینجا رو تمیز می کنم ، هنر شما قبلاً به من ثابت شده !
دستی پشت گردنش کشیده و با لبخند سر تکان می دهد
به حرفی که زدم عمل می کند در حالی که من صدای نفس راحتی که از سینه بیرون داد را می شنوم
بی شک امشب بابت سرزده از راه رسیدنم یک سجده ی شکر به جا می آورد !
به سرعت چهار لبه ی فرش را بر می گردانم
زیر فرش را جارو می کشم ، طاقچه ها را دستمال
به سرعت روی فرش را هم جارو می کشم
خوب شد ، حالا اتاق می توانست میزبان میهمان های امشب باشد
- حاج حیدر آقا !
مهمونا رو دعوت کنید اتاق بی بی تا من واسه شام یه چیزی بزارم
- چشم حنا خانوم !
چشم آبجی خانوم !
به خدا که امشب خدا تو رو از غیب رسوند
مونده بودم شامو چیکار کنم ، سبد غذا رو جا گذاشتیم تو حیاط
- گمونم تا همین جا بی بی کنایه زده و شما گوش کردید
- اینم هست ولی خب حق داشت
البته بیشتر تعریف تو رو کرد که اگه بودی حواست به همه چیز بود و از این چیزا
حاج حیدر آقا که همراه من تا آشپزخانه آمده بود این ها را می گوید و من در ذهنم دنبال غذایی می گردم که به سرعت آماده شود
- چی بزارم به نظرتون ؟
- نمی دونم والا
بزار ببینم داخل فریزر چی داریم !
- خوبید شما ؟ کدوم فریزر ؟
با کف دست روی پیشانی اش می زند و با یادآوری من به خاطر می آورد اینجا خبری از یخچال نیست ، یخچال همراه قسمتی از وسایل به تهران منتقل شده بود
- حالا وقتشه کدبانوگری خودتو نشون بدی خانوم
برنج هست ، چی میپزی ؟
نگاهی به دور و برم انداخته داخل کابینت هم سرک می کشم
برنج داریم ، حبوبات داریم ، پیاز هم شکر خدا هست ....
- فهمیدم !
شما برید پیش مهمونا ، من یه غذا درست می کنم که حداقل حفظ آبرو کرده باشیم اگر نه پسر عمو و خانومش بیشتر از اونچه فکر کنید خاکی و افتاده هستن
- ببینم چه می کنی !
ابرو بالا انداخته ، با ذوق این را می گوید و با اعتمادی برادرانه آشپزخانه را به من می سپارد
برنج خیس می کنم و عدس را بار می گذارم
سراغ پیاز ها رفته و خلالی نازک ریز می کنم
با شعله ی کم که تفت داده شود هم برشته می شود و هم خوش عطر
کاشکی سیب زمینی داشتیم تا لااقل با ته دیگ آن رخی به غذا می دادم
بی خیال شده و کمی نان خشک که همیشه در خانه موجود بود برای ته دیگ بر میدارم ، مقداری کنجد ته دیگ را زیبا و خوش عطر و خوش طعم می کرد
تا جوش آمدن آب برنج داخل کابینت ها دنبال چاشنی غذا می گردم ، ماست هم نداریم
کلا هر خوراکی که نیاز به یخچال داشته باشد نداریم !
ترشی بادمجان شکم پر هست ، رب انار هم داریم
به به ، از این ترشی سبزیجات که بی بی درست کرده حتماً استقبال خواهند کرد
بالاخره برنج را دم می کنم در حالی که عدس را لابه لا کرده ام
کشمش پیازداغ هم آماده شده ، کمی زردچوبه و دارچین پایان ماجراست
تا دم کشیدن پلو فرصت کافی برای آماده کردن ظرف ها و کشیدن ترشی و رب انار دارم
درست یک ساعت و ده دقیقه طول می کشد تا دیس عدس پلو را که با کشمش پیازداغ تزئین شده به دست حاج حیدر آقا داده و از آشپزخانه خارج می شوم
- ایول ، باریکلا
آبرومونو خریدی کدبانو خانوم
عمری باشه جبران کنیم
او می گوید و می خندد تا خنده ای که روی لبم نشسته خستگی را از تنم بیرون کند ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی