☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
#قدرشناسي_لقمان
لقمان حکیم خواجه اى داشت نیکبخت و نجیب، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خدمت او بود. روزى خواجه در باغ خود نشسته بود که باغبان ظرفى پر از میوه بر سر سفره نهاد
خواجه مهربان چند عدد میوه به لقمان تعارف کرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گرفت و مشغول خوردن شد. هر یک را که میل مى کرد آثار خشنودى و نشاط بیشترى در چهره خود نشان مى داد به حدى که خواجه را به هوس انداخت تا چند عدد از آن میوه تناول کند.
💫پس دست برد و یکى را برداشت، ولى به محض اینکه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و یکى دیگر برداشت، اما این هم تلخ تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همین گونه امتحان کرد، یکى را از دیگرى تلخ تر دید!
در شگفت آمد و گفت: لقمان ! تو چگونه این میوه ها را مانند قند و عسل خوردى و خم به ابرو نیاوردى !
🍃لقمان گفت: من سالهاست که از میوه هاي شیرین باغ می خورم با یک بار میوه تلخ خوردن روى درهم کشم و خاطر شما را بیازارم.
📗برگرفته از کتاب قصه های طاقدیس / ملا احمد نراقی
#داستان
#نكته
#تربيتي
#اخلاقي
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
براي خواندن داستانهاي زیبا و جذاب لینک زیر را لمس کنید
╭┅─═ঊঈঊঈ═─┅╮
🌟 @top_stories 🌟
╰┅─═ঊঈঊঈ═─┅╯
ما را به دوستان خود معرفی کنید
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
هدایت شده از 🌷به یــاد شـღــدا🌷
⬅️ #داستان
(شهید ابراهیم هادی)❤
👈 شرط بندی 2👉
🌹🌸🌹
دوستش میگفت بااینکه بعدازاون جریان حرام بودن شرط بندی از آن به بعد ابراهیم به ماتوصیه کردکه شرط بندی نکنید.اما یکباربابچه های محله نازی آباد بازی کردیم ومبلغ سنگینی راباختیم .آخرای بازی بود که ابراهیم آمد.به خاطر شرط بندی خیلی ازدست ماعصبانی شد.از طرفی ماچنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم وقتی بازی تمام شد.ابراهیم جلو آمد وتوپ راگرفت بعد گفت کسی هست بیادتک به تک بزنیم؟ازبچه های نازی آباد کسی بود بنام ح.ق که عضو تیم ملی وکاپیتان تیم برق بود باغرورخاصی جلو آمدوگفت سرچی؟ابراهیم گفت اگه باختی از این بچه ها چیزی نگیری اوهم قبول کرد.ابراهیم به قدری خوب بازی کردکه همه ی ما تعجب کردیم اوبااختلاف زیاد حریفش راشکست داد اما بعدازآن حسابی بامادعواکرد...
🌷🔸🌷
شادی روح #شهیدابراهیم_هادی #صلوات
❤ اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم❤
╔ ೋღ به یــادشهـدا ღೋ╗
🌷 @beyadeshohadaa🌷
اینجا کانال به یاد #شهداست👆
هدایت شده از پیش به سوی ظهور
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان
صاحب ما کجایی؟ ( ﺷﻔﺎﻯ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﻭ ﻣﺤﺪﺙ ﺑﺰﺭﮒ، ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻋﻴﺴﻰ ﺍﺭﺑﻠﻰ،)
ﺻﺎﺣﺐ ﻛﺘﺎﺏ ﻛﺸﻒ ﺍﻟﻐﻤﻪ ﻧﻘﻞ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ: ﺳﻴﺪ ﺑﺎﻗﻰ ﺑﻦ ﻋﻄﻮﻩ، ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﺪﺭﻡ (ﻋﻄﻮﻩ) ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﺯﻳﺪﻯ ﺑﻮﺩ، ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺍﻭ ﻃﻮﻝ ﻛﺸﻴﺪ، ﻭ ﻫﻤﻪ ﭘﺰﺷﻜﺎﻥ ﻋﺼﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﻋﺎﺟﺰ ﺷﺪﻧﺪ، ﻣﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺍﻣﺎﻣﻰ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ، ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﻰ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻭ ﻣﻜﺮﺭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ ﮔﻔﺖ: (ﻣﻦ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﭘﺬﻳﺮﻡ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﻤﺎ (ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﻯ (ﻋﺞ) ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺷﻔﺎ ﺩﻫﺪ).
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺷﺒﻰ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﻋﺸﺎﺀ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻳﻜﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﻛﻪ ﺷﻨﻴﺪﻳﻢ: ﭘﺪﺭﻡ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ: (ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﺎﺑﻴﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ) ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﺮﻳﺪﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﻳﺪﻳﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﮕﺮﻳﺴﺘﻴﻢ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻳﻢ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﻴﺪﻳﻢ، ﺟﺮﻳﺎﻥ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﮔﻔﺖ: ﺷﺨﺼﻰ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻯ ﻋﻄﻮﻩ! ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟ ﮔﻔﺖ: (ﻣﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍﺷﻔﺎ ﺩﻫﻢ)، ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﻠﻰ ﺑﻴﻤﺎﺭﻳﻢ ﺑﺮ ﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﻭ ﻛﺎﻣﻠﺎ ﺳﻠﺎﻣﺘﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﻓﺘﻢ.
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
ﺍﺛﺒﺎﻩ ﺍﻟﻬﺪﺍﻩ، ﺝ 7، ﺹ 354 - ﻧﺠﻢ ﺍﻟﺜﺎﻗﺐ، ﻁ ﺟﺪﻳﺪ، ﺹ 329
امام علی علیه السلام:
ألا فَمَن ثَبَتَ مِنهُم عَلَی دینِهِ وَ لَم یَقسُ قَلبُهُ لِطولِ أمَدِ غَیبَةِ إمامِهِ فَهو مَعی فی دَرَجَتی یَومَ القیامَة
بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود.
بحارالانوار(ط-بیروت) ج51 ص109
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
@yamahdi313z @yamahdi313z
هدایت شده از 🌷به یــاد شـღــدا🌷
#داستان شهید ابراهیم هادی ❤
👈 کشتی1👉
هنوط مدتی ازحضور ابراهیم درورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان وشخص حاج حسن به سراغ کشتی رفت.اودرباشگاه ابومسلم دراطراف میدان خراسانی ثبت نام کرد.اوکارخودراباوزن 53کیلوآغاز کرد.آقایان گودرزی ومحمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند.آقای محمدی ابراهیم رابه خاطراخلاق ورفتارش خیلی دوست داشت .آقای گورزی خیلی خوب فنون کشتی رابه ابراهیم می آموخت.همیشه می گفت این پسرخیلی خوب فنون کشتی رابه ابراهیم می آموخت .همیشه می گفت :این پسرخیلی آرومه اماتوکشتی وقتی زیرمی گیره چون قدبلندودستای کشیده وقوی داره مثل پلنگ حمله می کنه !اوتاامتیازنگیرول کن نیست.برای همین اسم ابراهیم راگذاشته بودپلنگ خفته !بارها می گفت یه روز این پسرروتومسابقات جهانی می بینیدمطمئن باشید !سالهای اول دهه50درمسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد.ابراهیم همه حریفان رابااقتدار شکست داد.اودرحالی که 15سال بیشترنداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد.مسابقات درروزهای اول آبان برگزارشدولی ابراهیم دراین مسابقات شرکت نکرد..مربی ها خیلی از دست اوناراحت شدندبعدها فهمیدیم مسابقات درحضورولیعهد برگزارمی شد وجوایز هم توسط اواهداشده.برای همین ابراهیم درمسابقات شرکت نکرده بود..سال بعد ابراهیم درمسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد وقهرمان شد همان سال در وزن62کیلو درقهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد.درسال بعد ازآن درمسابقات قهرمانی باشگاههای آموزشگاه ها وقتی دیددوست صمیمی خودش دروزن اویعنی 68کیلو شرکت کرده ابراهیم یک وزن بالاتررفت ودر74کیلو شرکت کرد.درآن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بودو جوان18ساله قهرمان 74کیلو آموزشگاه ها شد❤
. شادی روح ابراهیم هادی صلوات❤
❤ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم❤
╔ ೋღ به یــادشهـدا ღೋ╗
🌷 @beyadeshohadaa🌷
اینجا کانال به یاد #شهداست👆
Armine:
#داستان
(بدون تو هرگز)
#قسمت۱
داستان زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی
نویسنده سید محمد طاها ایمانی
برگرفته از سایت گیسوم
http://www.gisoom.com
داستان واقعی که بدون هیچ دخل و تصرفی صورت گرفته است.
🔵 مردهای عوضی
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود
... اما بد اخالقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی
بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب
و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم،
برم سر کار و از اون زندگی و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه
دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ...
یه ارتشی بداخالق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما
خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می
زد ...این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن...
هر چند باالخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه...
ادامه داستان رو از کانال مهرانه دنبال کنید .
🔴مجله مهرانه .
✅ join :
@Mehraaneh_Ch