eitaa logo
دیده بان
1.4هزار دنبال‌کننده
34.6هزار عکس
15.7هزار ویدیو
152 فایل
گزارش اخبار سیاسی،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران جهت ارتباط با ادمین @Dedehbanamol
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 قبل رفتنش به جبهه بهم گفت : برام دعا کن که شهادتم جوری باشه که سرم از تنم جدا بشه....! وقتی که پیکرش برگشت دیدم سر در بدن نداره ...! . 📩تو وصیت نامه‌ش نوشت : باید وصیت‌نامه‌های آتشین نوشت و بندهای پوتین را محکم بست و تفنگ را برداشت، از میان دریای خون عبور کرد، باید کربلا را ساخت و عاشورا به پا کرد، باید به سراغ مرگ رفت، راه آزادی و دین‌داری حقیقی، راه پرنشیب و فراز است و موانع و مشکلات فراوان دارد، برای طی این راه باید عاشق شد، راه عاشق شدن این است که نخست باید دردمند بود، باید درد علی (ع) را در سینه، غم زهرا (س) را در جان، سوز امام حسین (ع) را در عمق وجود داشت؛ این درد وقتی مایه الهی بگیرد، می‌شود عشق. . 💠 @hafttapeh
💢شهیدی که بعد شهادتش را هم آماده کرده بود... ✍بخشی از مصاحبه : یک روز من داشتم وسایلم را ردیف میکردم که دیدم شهید منوچهر به داخل اتاق دیگری رفت و با یک به داخل اتاق آمد، عکس خودش بود، دیدم دارد گریه میکند، گفتم: «چی شد منوچهر؟!» گفت: «این قاب عکس را برای روز جنازه ام آماده کردم، هر وقت شهید شدم آن را به تابوتم وصل کنید.» انگار میدانست میشود، آن روز وقتی را دیدم به دلم آمد که او شهید میشود.یک جمله را بارها و بارها به من گفته بود، میگفت: «وظیفه شما از وظیفه ای که به گردن من هست است، شما در روز قیامت اجر و پاداشتان از من است.» به او گفتم: «چرا؟» در جوابم گفت: «چون دارید را در راه درست میکنی.» 🌷 منوچهر صالحی در سال ۱۳۶۶ در به رسید. 🌹کانال شهدایی 👇 🌐 @hafttapeh
💢 ▫️ ▫️ : ۱۳۶۳ ▫️ : ۱۳۹۰ . ▪️ / يك روز توي اتاق دراز كشيد و چفيه اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من شهيد شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ گفتم: محمدآقا! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد. پيش خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را كنار زدم. دست روي محاسنش كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! وقتي اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد. . اين خاطره دوباره تکرار شد. آنروزي كه جنازه شهيد را آوردند، وقتی وارد سردخانه شدم، چند لحظه بعد خودم رو با شهيد توي سردخانه تنها ديدم، رفتم بالاي سرش و به صورتش نگاه كردم و به ياد آنروزي افتادم كه محمدآقا خواست عکس‌العمل من را بعد از شهادت اش ببيند، همان جمله اي كه آن روز گفتم را تكرار كردم: محمد عزیزم! شهادتت مبارك، بالاخره به آرزويت رسيدي! 🇮🇷 شادی روحش صلوات... . 💠 @hafttapeh
💢 ولایت . ▫️ : محمد آقا به لحاظ اخلاقي، فردي صبور، مهربان و با اخلاق بود. هميشه بنده را شرمنده اخلاق و رفتارش مي كرد. در طول مدتي كه با هم زندگي كرديم حتي يك بار هم خشم و عصبانيتش را نديدم، جز يك بار، وقتي يكي از اقوام مطلب نادرستي را در خصوص مقام معظم رهبري عنوان كردند ديدم خيلي عصباني شد و همان لحظه يك جواب محكم، درست و دندان شكن به ايشان داد و خيلي خوب و به جا از رهبري دفاع كرد. . 💠 @hafttapeh
💢 . 🇮🇷 «سردار شهید سید ابراهیم کسائیان» از فرماندهان نامی و پر آوازه ی لشکرهای 27محمدرسول الله(ص) و 10سیدالشهدا(ع) بود. این شهید بزرگوار، اهل سوادکوه بوده و از افتخارات سرزمین لاله خیز مازندران است. او یار و علمدار فرماندهان شهیدی همچون حاج همت و عباس کریمی ، دستواره ، حاج علی فضلی و ... بود. . 👨‍👧 / به مهدیه بگو خیلی دوستش داشتم، خیلی بیشتر از همه ی پدرها .. . ▫️ : یکی از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و برای ما هدیه ای آورده بود؛ یکی از این هدیه ها لباس دخترانه کوچکی بود برای مهدیه، دخترمان؛ وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه اما...» گفتم: «اما چی؟» گفت: «اما آن موقع من نیستم. زمانی که شما این پیراهن را تنش می کنی.» به شوخی گفتم: «مگه می خواهی کجا بری؟» گفت: «خوب...» اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هایش به نم اشک خیس شد. گفت: «وقتی بزرگ شد، بهش بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه ی پدر ها، خیلی بیشتر از معنی دوست داشتن ها و خیلی بیشتر از...»🌷🦋 . 💠 @hafttapeh
🏷 🇮🇷 . ▫️همگام با چهارمین طلوع آذر 1338، چونان آفتاب در تقدیر «آقاجان و ام البنین» درخشید؛«محمدتقی»،در طبیعت بکر «تیله‌نو» در گلوگاه بدنیا آمد.سال ۵۸، با بانو «صدریه عبداللهی» ازدواج کرد، سمیه، زهرا، صدیقه و طاهره،ثمره این پیوند پاک بودند.▫️با پوشیدن جامه پاسداری در سال 1360،درواحد اطلاعات ـ عملیات مشغول به خدمت شد.مسئول بسیج نواحی،مسئول دسته، جانشین گروهان، فرماندهی گروهان و گردان، از جمله خدمات ارزنده او به شمار می‌رود.محمدتقی در دی ماه ۱۳۶۵ در حالی که فرمانده گروهان شهید خنکدار گردان امام محمدباقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود در شلمچه بشهادت رسید و پیکرش بعد ۵ سال به خانه بازگشت. . : یک‌بار نامه‌ای نوشتم و از ایشان خواستم که به خانه بیاید؛ زیرا سمیه مریض بود. او در جواب برایم نوشت: یکی از مهدکودک‌های اهواز را بمباران کردند. بچه‌ها زیرآوار ماندند. بعد، با زبان کودکانه برای سمیه نوشت: بچه‌هایی که هم‌سن‌وسال شما هستند، زیر آوار ماندند. ما باید نجات‌شان بدهیم. اگر شما هم این‌جا بودید، نمی‌گذاشتید که من به خانه بیایم. . 📩 : همسر عزيز و غريبم! فررندانم هر وقت از تو سراغ مرا گرفتند به آن­ها حقيقت را بگو. بگو كه پدر شما در راه خدا توسط دشمنان خدا شهيد شده است. بگذار اشك از ديدگان­شان جاري و قلب كوچك­شان بشكند. چون كه اشك يتيم دشمنان خدا را نيست و نابود مي­نمايد. اگر بعد از پيروزي اين جنگ به كربلا رفتيد عوض من قبر امام حسين (ع) را زيارت نماييد و بگوييد كه در راه وي شهيد شدم. 💠 @hafttapeh
🏷 . 🩸بیاد علی اکبر ( ) ، ۲۵ .(🌷 شهادت ۴ دی ۶۵ کربلای ۴) . ▫️در ۲۶ مهر ماه 1334 در روستای « ترا» از بخش لاريجان شهرستان آمل بدنیا اومد.: شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هديه می دهد و می گوید: اين فرزند شماست، بايد نام او را "علی اكبر" بگذاريد، اين فرزند پاک است و در آينده دارای مقامی والا می شود. با ديدن اين خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالين نگذاشتم. . 🔖 : یه روز بهم گفت خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، يک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیايد.۳۱ سال مفقود بود و یک مشت خاک از برادرم برگشت. . 🔖 : شبی که علی اکبر شهید شد ، من تو بیمارستان بودم و پسرم اکبر بدنیا اومد.بعد از شهادت علی اکبر شبی اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد. . 🟪 @hafttapeh
🏷 . 🩸بیاد علی اکبر ( ) ، ۲۵ .(🌷 شهادت ۴ دی ۶۵ کربلای ۴) . ▫️در ۲۶ مهر ماه 1334 در روستای « ترا» از بخش لاريجان شهرستان آمل بدنیا اومد.: شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هديه می دهد و می گوید: اين فرزند شماست، بايد نام او را "علی اكبر" بگذاريد، اين فرزند پاک است و در آينده دارای مقامی والا می شود. با ديدن اين خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالين نگذاشتم. . 🔖 : یه روز بهم گفت خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، يک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیايد.۳۱ سال مفقود بود و یک مشت خاک از برادرم برگشت. . 🔖 : شبی که علی اکبر شهید شد ، من تو بیمارستان بودم و پسرم اکبر بدنیا اومد.بعد از شهادت علی اکبر شبی اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد.
می‌دانید ۶۴۱۰ روز اسارت یعنی چه؟ می‌دانید 18 سال گذران عمر در سلول‌های انفرادی رژیم بعث چه طعمی دارد؟ ✍️اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه ها بود. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت.. راوے : 🌷 📷 تصویر پایین: دیدار با رهبر انقلاب در تاریخ ۱۳۷۷/۱/۱۹ 🌴 رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... 🌎🌍دیده بان پایگاه خبری تحلیلی،اجتمایی،فرهنگی، تبلیغی https://eitaa.com/dideban1401
💢شهیدی که بعد شهادتش را هم آماده کرده بود... ✍بخشی از مصاحبه : یک روز من داشتم وسایلم را ردیف میکردم که دیدم شهید منوچهر به داخل اتاق دیگری رفت و با یک به داخل اتاق آمد، عکس خودش بود، دیدم دارد گریه میکند، گفتم: «چی شد منوچهر؟!» گفت: «این قاب عکس را برای روز جنازه ام آماده کردم، هر وقت شهید شدم آن را به تابوتم وصل کنید.» انگار میدانست میشود، آن روز وقتی را دیدم به دلم آمد که او شهید میشود.یک جمله را بارها و بارها به من گفته بود، میگفت: «وظیفه شما از وظیفه ای که به گردن من هست است، شما در روز قیامت اجر و پاداشتان از من است.» به او گفتم: «چرا؟» در جوابم گفت: «چون دارید را در راه درست میکنی.» 🌷 منوچهر صالحی در سال ۱۳۶۶ در به رسید. 🌹کانال شهدایی 👇 🌐 @hafttapeh