eitaa logo
دیده بان
887 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
6.9هزار ویدیو
198 فایل
گزارش اخبار سیاسی،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران جهت ارتباط با ادمین @Dedehbanamol
مشاهده در ایتا
دانلود
/ همسر شهید بلباسی گفته بود که دیشب خواب محمد را دیدم، پرسیدم حال و روزت چطور است؟ گفت حالم خیلی خوب است و شرایط عالی است، هرجا به مشکلی برمی خورم به دو نکته اشاره می کنم و رد می شوم. یکی خیریه صاحب الزمان که در مازندران تاسیس کردم و دیگری فعالیت های جهادی که انجام دادم. دوست شهید می گفت جالب است همه شهید بلباسی را به کار در راهیان نور و حضور در جبهه سوریه به عنوان مدافع حرم می شناسند ولی آنجایی که کارش گره می خورد به کار جهادی اشاره می کند. @Mazandbasij ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
💠«شیرعلی مجریان» از نحوه شهادت هم‌رزمش می‌گوید: «قبل از شروع عملیات کربلای 10، در نزدیکی‌های دزلی، آماده حرکت به سمت منطقه بودیم. منصور در آن روز، نسبت به عملیات‌های قبل، حال دیگری داشت. نیروها را به ستون کرد و از ابتدا تا انتهای ستون، یکی یکی با همه روبوسی کرد و حلالیت گرفت. گویا می‌دانست این آخرین دیدار است. بعد، با دستور حرکت، نیروها رهسپار منطقه شدند. او از جلو حرکت می‌کرد. دشمن منطقه را شیمیائی زده بود و خیلی از بچه‌ها آلوده شده بودند. ما از پشت سر حرکت می‌کردیم. وقتی به منصور رسیدیم، برای ادامه عملیات، از او کسب تکلیف کردیم. وی کاملا شیمیائی شده بود. بچه‌ها دورش بودند. منصور دیگر نمی‌توانست حرف بزند. گفتم پیشش بمانم؛ امّا او با اشاره دستش، فهماند که ادامه بدهیم. ما به سمت جلو حرکت کردیم. چند لحظه بعد، حال منصور بد شد و او را با سختی، به عقب منتقل کردند؛ در حالی که او به شهادت رسیده بود.»
🦋خواهر شهید علی معلم کلایی ( ساری) ؛ خانم زهرا  معلم کلایی: . این خاطره برایم جالب بود . بدن هایی را آورده بودند که مدت ها روی خاک افتاده بود . همه چون مجروح و زخمی بودند . اندام شان بو می داد . همزمان به بدن ها گلاب می زدند ولی باز بو احساس می شد اما او بدون این که عکس العملی نشان دهد زیر تابوت را گرفت و من بعد از تشییع و به خاک سپرده شدن آن ها ، پرسیدم علی جان ! شما چقدر راحت زیر تابوت را گرفتید ، انگار هیچ بویی احساس نمی کردی؟ گفت : اتفاقاً من بوی بهشت را از این شهیدان استشمام نمودم که از این بو لذت می بردم  من از همان زمان احساس کردم که علی روزی به شهادت می رسد .  همین طور هم شد.ماه رمضان ۱۳۶۱ عملیات رمضان برادرم بشهادت رسید.
💠 سردار مرتضی قربانی : شب عملیات والفجر هشت بود، هر چی سیدحسن اصرار کرد، مخالفت کردم تا این که گفت: «آقای قربانی! اطاعت از فرماندهی واجب، اما فردای قیامت پیش مادرم، فاطمه زهرا(س) از شما شکایت می کنم که اجازه ندادید به خط مقدم بروم.» با این حرفش منقلب شدم. با آن که دوست نداشتم او را از دست بدهم، ولی قبول کردم.سیدحسن، سرنیزه ای به دست گرفته بود و گفت: «با این سر نیزه می خواهم انتقام مادرم، زهرا(س) را از این بعثی های نامرد بگیرم.» عملیات شروع شد، با شور و شعف خاصی همراه با خط شکن های لشکر ویژه 25 کربلا به خط زد.خط که شکسته شد، چشمم به سیدحسن افتاد، با همان سرنیزه ای که به همراه داشت، گوشه ای آرام به خواب ابدی فرو رفته بود. . . 🌷همیشه دوستت دارم ای شهید🌷 👈نشر میدهم به عشق صاحب الزمان🙏 لینک دعوت: https://eitaa.com/hafttapeh
💠 ( انتشار بمناسبت سالروز شهادت بسیجی شهید حسین واحدی ( نکا) از لشکر ویژه ۲۵ کربلا .... . . 🌷همیشه دوستت دارم ای شهید🌷 👈نشر میدهم به عشق صاحب الزمان🙏 لینک دعوت: https://eitaa.com/hafttapeh
▪️شیر جبهه ها ، عباس شیراوژن ! . . 💠 @hafttapeh
💢 . ▪️در عملیات بدر حاج‌بصیر فرمانده گردان یا رسول(ص) بود، من هم مسؤول تبلیغات گردان بودم، یکی دو شب قبل از عملیات، حاج بصیر به من گفت: «منصور جان! برو از طرف من به بچه‌های گردان سلام برسان و بگو همه ریش‌های‌شان را بزنند، چون احتمال این که دشمن از مواد شیمیایی استفاده کند زیاد است». من چند نفر از بچه‌هایی که لوازم سلمانی داشتند را آماده کردم و دستور حاجی را به همه اعلام کردم، پیرمردی بود اهل آمل که فامیلی‌اش دنکوب بود، وقتی به او گفتیم ریشت را باید بزنی ناراحت شد و گفت: «من تو عمرم ریشم را نزدم، حالا بیایم بعد عمری ریشم را از ته بزنم؟ اگر گردنم را قطع کنید، من تن به این فعل حرام نمی‌دهم». من ماجرا را به اطلاع حاج‌بصیر رساندم، حاجی پابرهنه به سمت چادر آقای دنکوب رفت و من هم او را همراهی کردم، وقتی به چادر رسید با تبسم همیشگی‌اش به آقای دنکوب گفت: «حاج آقا! اگر بگویم این دستور از جانب من نبود و از سوی آقا و مولای‌مان امام عصر(عج) صادر شد، شما باز هم ریش‌تان را نمی‌زنید؟» آقای دنکوب حاجی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «همه وجودم فدای امام زمان(عج)، جانم را تقدیم آقا می‌کنم، ریش چه ارزشی دارد!» "راوی: منصور میار عباسی" . . 💠 @hafttapeh
💢 . ▪️حاج کمیل کهنسال : حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم: «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته، در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است.» اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی کند .مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت: . - «خداوندا! به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما! به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»پس از شنیدن این صحبت ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم: - «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده ای و به شهادت نرسیده ای و همیشه آرزوی شهادت می کردی اما مدتی است که می بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می کنی بیشتر زنده بمانی.» ▪️حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت: «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحاب ایشان سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سوال از ایشان دارم. او گفت: هر سوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای تان جواب بگیرم. من در برگه ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم. . 💠 @hafttapeh
▪️من از جبهه این همه راه رو نیومدم واسه مراسم دامادم...من اومدم که بگم ......!!! ( ) . 🌴مرتضی جباری داماد حاجی بود...بعد از عملیات کربلای هشت حاج بصیر اومد پایگاه بهشتی اهواز پیش همسر و فرزندش و به دخترش فرشته خبر شهادت همسرش رو داد و گفت هر چه زودتر محیای رفتن به فریدونکنار بشین من نمیتونم باهاتون بیام....!!! . روز سوم و هفتم شهید یهو دیدن حاج بصیر فریدونکنار...وسط مراسم شهید جباری میکروفون و گرفت و گفت : من امروز نیومدم این همه راه رو که تو مراسم دامادم شرکت کنم...فقط اومدم بهتون بگم که جبهه نیرو میخواد ...بسم الله ؛ بعد مراسم من عازم جنوبم...! . @hafttapeh
💢 ۲۲ اردیبهشت سالروز شهادت فاتح قله های کردستان و مریوان ؛ شیر بیشه ی بهشهر مازندران سردار شهید زین العابدین کیان مهر گرامیباد. . 🔖 «یک بار پدرش گفت، تا حالا جبهه بودی، زحمت خود را کشیدی و از مملکت دفاع کردی؛ الان دیگر من پیر و شکسته هستم؛ مادرت هم همین‌طور. دیگر نرو! گفت: آیا وقتی گندم را از زمین کشاورزی به منزل می‌آوردید، خمس آن را می‌دهید؟ گفتیم: بله! گفت: پس چطور هفت پسر دارید و می‌ترسید یک نفر را در راه خدا بدهید؟! روز قیامت چگونه می‌توانید در روی حضرت علی و حضرت زهرا نگاه کنید؟ می‌گویید که این‌همه بچه داشتم و نگذاشتم جبهه بروند؟!» . کانال شهدایی 👇 @hafttapeh
💢 شهید یداله اکرانژاد_اهل روستای اکراسر رامسر.محل شهادت : فاو ؛ سوم خرداد ۱۳۶۵ ... . یک روز بچه های کلاسش  داشتند از معلم کلاس گله می کردند ؛ یدالله برگشت گفت:« آقا شما می دانید الآن چه می کنید؟ شما دارید گوشت برادر مرده را می خورید ، غیبت نکنیدددد» . . 💠 @hafttapeh
ــ سال ۱۳۹۵ افتخار خادمی بخش دربانی رو پیدا کردم تا جاییکه امکان داشت در روزهای شلوغ و مناسبات خدمت خانم و زائرانش می‌رسیدم ... خصوصا اگر به سختی برمی‌خوردم یا حاجتی داشتم نذر شیفت فوق العاده میکردم خیلی زود به حاجت دلم می‌رسیدم و نذرم را ادا میکردم. تحویل سال ۱۳۹۹ که مناسبت داشت با شهادت اقا موسی بن جعفر ع بخاطره بیماری بستری شدم دکتر تشخیص دادن که باید بلافاصله عمل شوم و در عرض چند دقیقه لباس عمل پوشیده و آماده انتقال به اتاق عمل شدم ناخودآگاه یاد حرم و لحظه هایی که خدمتگذاری زائران و خادمان حضرت س میکردم افتادم و همان لحظه در دل حضرت معصومه را بعزت پدر بزرگوارش قسم دادم و به اینکه اگر لحظه ای از آن خدمت هارو پذیرفته اند، عنایتی کنند تا نیاز به عمل نداشته باشم که اگر عمل انجام می‌شد هم‌روحی و هم جسمی آسیب بزرگی برایم پیش می‌آمد... به دلیل نامعلومی یک ساعت تعلل در انتقال به اتاق عمل پیش آمد بعداز یکساعت ازمایش و سونو و معاینات دیگری توسط دکتر دیگری انجام شد و در کمال ناباوری تمام آزمایشات و سونو رضایت بخش بود و چندروز بعد هم مرخص شدم .. از آن روز هر زمان خدمت حضرت س میرسم سعی میکنم از لحظه لحظه های خدمتگذاریم استفاده کنم که مطمئنن در روز محشر نیاز بیشتری به شفاعت خواهم داشت روایتگر: م. آ دوشنبه کشیک ۱_دربانی عضو کانال شوید 🔻 🌎🌍دیده بان گزارش اخبار ،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران https://eitaa.com/dideban1401
ــ سال ۸۸ عقد کردم و به قم آمدم، ولی خادم نبودم. مشکلات مالی زیاد بود و برای شروع زندگی مشترک دستمون خیلی خالی بود. دنبال یه وام بودیم اما به هر دری میزدیم بسته بود. 😔 زیاد می‌امدم حرم برای زیارت و درد دل. یک شب جمعه به اتفاق همسرم به حرم مشرف شدیم برای زیارت و دعای کمیل. از صحن مسجد اعظم به سمت راهروی آیت الله بروجردی می‌امدیم که به همسرم گفتم: "این همه التماس و گریه و زیارت، خانم برای ما کاری نکرد. برا چی دیگه بیایم حرم؟؟'' همسرم بهم گفتن: "حالا بشین اینجا دعای کمیل گوش کنیم تا بعد " حرم خیلی شلوغ بود و ما توی راهرو نشستیم. کنار دست ما سه یا چهار زوج دیگه بودند. دعا شروع نشده بود و ما مشغول خواندن زیارتنامه بودیم. یه دفعه یه آقایی اومد پیش ما و دوتا فیش غذای حرم داد و رفت. من بهت زده بودم و کلی از حضرت معذرت خواهی کردم و فهمیدم که حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها از حال دل همه آگاه هستند...🥺 وام ما جور شد و زندگی مشترک رو شروع کردیم. لطف و عنایت خانم حضرت معصومه سلام الله علیها زیاد شامل حالم شده . قربون بی بی جانم برم❤️ روایتگر: ف ــ ب خادم انتظامات عضو کانال شوید 🔻 🌎🌍دیده بان گزارش اخبار ،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران https://eitaa.com/dideban1401
▪️بیاد شهیدی که حاج قاسم عاشقش بود و وصیت کرد پیکرش را در کنار او دفن کنند... . : اوركت را انداخته بودم روي شانه ام. مي خواستم به ملاقات يكي از روحانيون بروم كه دست هايم را دراز كردم توي آستين هاي اوركت و آن را منظم كردم. محمد حسين كه داشت كنارم راه مي رفت و حركات من را مي ديد، گفت: برگرديم. اين كارت خالصانه نيست»«وقتي نماز مي خواندي اوركت روي شانه ات بود اما حالا كه مي خواهي بروي ملاقات، آن را درست مي پوشي و مرتب مي كني.» . 🌿شادی روح بسیجی شهید محمد حسین یوسف الهی صلوات...🌷 . 💠 @hafttapeh
💢بچه ی فریدونکنار بود ، هفتم محرم بدنیا اومد ، اسمش و گذاشتند حسین.تو جبهه تک تیرانداز و آرپی جی زن بود.۲۵ خرداد ۱۳۶۴ تو هورالعظیم ترکش به سرش اصابت کرد و شهید شد... . : تو محله شون آقایی شهید شد که 7 فرزند داشت . موقعی که از جبهه می امد آنجا به او پولی می دادند نمی دانم چقدر بود وقتی می آمد موتور دایی اش را می گرفت و به ازباران می رفت و برای فرزندان شهید خرید می کرد و به ان ها موتور سواری می داد. 💠 @hafttapeh
💢 سخنرانی فرمانده قربانی ... . 💠 @hafttapeh
💢 شهید محمدمهدی گرجی ( از لشکر ویژه ۲۵ کربلا) شهادت ۴ خرداد ۱۳۶۷ شلمچه ؛ سن ۱۶ سال ؛ تاریخ تشییع پیکر : ۱۳۷۵ قائمشهر : . ▪️مادر شهید - خانم صدیقه کلامی : قبل انقلاب محمد مهدی آمادگی بود یک روز از مدرسه اومد و گفت : «مامان ! مگه ترانه حرام نیست . امروز تو مدرسه ترانه گذاشتند و به ما گفتند دست بزنید و من دست نزدم و انگشتم و تو گوشم کردم که نشونم . تو فردا بیا مدرسه بهشون بگو که ترانه گوش کردن حرام است» من رفتم مدرسه و به مدیر گفتم و معلم ها با این که خیلی اهل حجاب نبودند خیلی خوش شون آمد . یک روز دیگر به خانه آمد و گفت:« مامان من دیگه مدرسه نمیرم »گفتم چرا ؟ گفت«امروز ترانه گذاشتند و بچه ها دست می زدند . معلم کلاس دیگر آمد و دست من و از گوشم در آورد و گفت چرا دست نمی زنی ؟ گفتم من دست نمیزنم ترانه حرامه . گفت باید بیایی جلو و برقصی . من گریه کردم و معلم اومد و جلوی او را گرفت و نگذاشت . اگر بچه ها آمدند دنبال من بگو مهدی اوریون گرفته» و از فردا دیگر به مدرسه نرفت . . کانال شهدایی 👇 💠 @hafttapeh
🪴تازه بازنشسته شده بودم ، خیلی دلم می‌خواست که خادم حضرت معصومه سلام الله علیها باشم. چند باری به سایت و ساختمان کریمه رفتم ولی خبری نبود .😔 یک روز که حرم رفته بودم ، نزدیک حرم دیدم خانمی اصلا حجابش مناسب نیست و آرایش کرده هم بود ، بهش گفتم خانم سلام ، اشاره ای به موهاشون کردم و با مهربونی گفتم: ''عزیز دلم موهات را بپوشون ، حیفه موهات و آرایش تون را نامحرم ببینه ، به خصوص اینکه دارید وارد حرم خانم جان میشید...'' همسرش که در کنارش بود ، عصبانی شد و چند تا فحش بهم داد و با فریاد بلند گفت: 'اگر خادمی کارت خادمی ات را نشان بده' ، گفتم: "نه خادم نیستم ، امر به معروف به همه واجب هست ، خادم و غیر خادم نداره" باز هم حرف زشت بهم زد ، منم با دل شکسته رفتم وارد حیاط حرم شدم و گفتم: "خانم‌جان، درسته من لیاقت خادمی شما را ندارم، ولی اگر حداقل کارت خادمی را داشتم الان این آقا این همه دشنام بهم نمی داد .."😭💔 رفتم زیارت کردم و در هنگام برگشت گفتم حالا که تا اینجا آمدم برم باز ساختمان کریمه شاید فرجی شد ، وقتی رفتم گفتند همین امروز پیش ثبت نام آمده و بهم فرم دادند و خدا را شکر مراحل خادمی من به سرعت طی شد..😍 اصلا خود مسئول آنجا از روند سرعت خادمی ام تعجب کرده بود!! چند ماه نگذشته بود که خواب دیدم در خیابان محلاتی هستم و دارم به حرم میرم و دیرم هم شده بود ، یکی بهم گفت کارت خادمی ات آماده هست برو بگیر ، من وقتی سراغ کارتم را گرفتم ، گفتند هنوز خیلی زوده ، به این زودی که آماده نمیشه حداقل باید پنج ، شش ماهی صبر کنید. گفتم خواب دیدم کارت آماده هست ، مسئول آنجا گفت پس بگذار ببینم. تا نگاه کرد ، گفت واقعاً خواب دیدی ، گفتم آره هفته پیش خواب دیدم ، گفت بله کارتتان آماده هست!! ☺️ خدارو شکر که ما هم شدیم کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرت معصومه سلام الله علیها ، الحمدلله رب العالمین 🤲 ✍روای: خادم محترم بخش حافظان حرم خادمان افتخاری آستان مقدس حضرت فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها لطفا کانال مارادنبال بفرمائید.👇👇👇 عضو کانال شوید و بمانید🔻 🌎🌍دیده بان گزارش اخبار ،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران https://eitaa.com/dideban1401
.🪴 جشن تولد پسرم بود. همه‌ی میهمان‌ها سرگرم جشن بودند که دیدم پسرم نمیتونه روی پاهاش بایسته. هرکاریش میکردم نمی‌ایستاد. ولش میکردیم می‌افتاد. 😔 یک ساعتی گذشت خوب نشد. بردیمش بیمارستان خرمی، دکتر گفت: ببریدش بیمارستان کودکان بردیمش بیمارستان کودکان. اونجا دکتر دید و بستریش کرد. دو سه ساعت بعد دکترا اومدند گفتند: باید آب کمرش رو بگیریم بفرستیم آزمایش ببینیم مشکلش چیه.. منم که خیلی ترسیده بودم اجازه ندادم. به همسرم اصرارکردم و مرخصش کردیم. به همسرم گفتم ببریمش حرم، شفاشو از حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها بخواهیم ...🥺💔 آوردیمش حرم، گذاشتیمش روی زمین، باز هم دیدیم راه نمیره. یه پیاله آب از سقاخونه بهش دادیم، و مجدد روی زمین رهاش کردیم.. ناباورانه به راه افتاد و شروع کرد راه رفتن ...😍 اشک شوق توی چشم من و پدرش و شوهرخواهرم حلقه زد و خدارو خیلی شکر کردیم.😍😭 ما که معجزات حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها رو زیاد دیده بودیم و شنیده بودیم، این‌بار هم از معجزات حضرت بر ما آشکار شد و این شد خاطره که تا ابد در یاد ما و فامیل ماندگار شد! 😍 ✍روای: از خدام محترم حرم خادمان افتخاری آستان مقدس حضرت فاطمه‌معصومه‌سلام‌الله‌علیها ما را در ایتا دنبال کنید 🔻 🌎🌍دیده بان گزارش اخبار ،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران https://eitaa.com/dideban1401
💢 اسداله حقیقت اعزامی از ( سن ۱۵ سال) :۷ آذر ۱۳۶۲ : . پدر شهید : ایشان تابستان ها پیش آقای خطیبی در چاکسر کاشی کاری می کردند. به خاطر صداقت و رفتار خوب او آقای خطیی هر روز با موتور  می آمد دنبالش می گفت نمی خواهد کاری بکنی فقط بیا پیش من باش . بعضی وقت ها با شهید علی محمدی تابستان ها یخ می فروختند . هیچ وقت بیکار نمی نشست کار می کرد تا کمک خرج خانه باشد . زمانی که می خواست به جبهه برود و رضایت نامه آورد که امضا بزنم این کار را نکردم و قبول هم نکردم همان شب خواب دیدم در بیابانی هستم  و سگ ها به من حمله کردند  و من می خواستم فرار کنم ولی نمی توانستم وقتی که پسرم اسدالله آمد  سگ ها همه فرار کردند . وقتی صبح بیدار شدم رفتم به انجمن و گفتم من رضایت می دهم که پسرم به جبهه برود . . 💠 @hafttapeh
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» منبع: https://t.me/dralihaeri @haerishirazi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ما را در ایتا دنبال کنید 🔻 🌎🌍دیده بان پایگاه خبری تحلیلی،اجتمایی،فرهنگی، تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران https://eitaa.com/dideban1401
💢 ۲۲ فاتح قله های و ؛ شیر بیشه ی بهشهر زین العابدین کیان مهر . . 🔖 «یک بار پدرش گفت، تا حالا جبهه بودی، زحمت خود را کشیدی و از مملکت دفاع کردی؛ الان دیگر من پیر و شکسته هستم؛ مادرت هم همین‌طور. دیگر نرو! گفت: آیا وقتی گندم را از زمین کشاورزی به منزل می‌آوردید، خمس آن را می‌دهید؟ گفتیم: بله! گفت: پس چطور هفت پسر دارید و می‌ترسید یک نفر را در راه خدا بدهید؟! روز قیامت چگونه می‌توانید در روی حضرت علی و حضرت زهرا نگاه کنید؟ می‌گویید که این‌همه بچه داشتم و نگذاشتم جبهه بروند؟!» . : ▪️مسئول عملیات محور، در غائله گنبد و بندرترکمن ▪️سال ۱۳۶۰ جانشین واحد طرح و عملیات کردستان▪️سال ۱۳۶۲ فرمانده گردان چناره... . 📩 قسمتی از نامه : خدایا! رضام رضای توست صبر می کنم در مقابل بلاهایی که برمن فرستادی. تسلیم و مطیع امر تو هستم. ای معبود بی همتا! و ای فریادرس بیچارگان. . 💠 @hafttapeh
💢 ▫️ ▫️ : ۱۳۶۳ ▫️ : ۱۳۹۰ . ▪️ / يك روز توي اتاق دراز كشيد و چفيه اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من شهيد شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ گفتم: محمدآقا! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد. پيش خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را كنار زدم. دست روي محاسنش كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! وقتي اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد. . اين خاطره دوباره تکرار شد. آنروزي كه جنازه شهيد را آوردند، وقتی وارد سردخانه شدم، چند لحظه بعد خودم رو با شهيد توي سردخانه تنها ديدم، رفتم بالاي سرش و به صورتش نگاه كردم و به ياد آنروزي افتادم كه محمدآقا خواست عکس‌العمل من را بعد از شهادت اش ببيند، همان جمله اي كه آن روز گفتم را تكرار كردم: محمد عزیزم! شهادتت مبارك، بالاخره به آرزويت رسيدي! 🇮🇷 شادی روحش صلوات... . 💠 @hafttapeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 . ▫️🎥 تیزر پیش اجلاسیه فرزندان و همسران شهدای استان مازندران ( شهرستان های ساری و میاندرود ....) . ⏱ زمان : ۲۴ شهریور ۱۴۰۳_بعد از نماز مغرب و عشا ..📌 مکان : ساری _ باشگاه فرهنگیان . 🔖 یاد و ی ۱۴۵۰۰ لاله خیز ....🌷🍃🇮🇷 . 💠 @hafttapeh
💢 محمد عبدالله پور آهنگر کلایی ( قائم شهر) ۱۹ _ : ۲۶ ۱۳۶۳ . ▪️ // برادر شهید : یادم می آید که برادر شهیدم محمد چند جفت کبوتر در منزل نگهداری می کرد و خیلی به آن ها می رسید . بعد از این که ایشان برای آخرین بار به جبهه رفتند مادرم یک هفته قبل از خبر شهادت ایشان، آن ها را آزاد نمود و به هوا انداخت . در روز تشییع جنازه دور میدان طالقانی من دو تا از آن کبوتران را دیدم که در بالای جنازه شهید فرود آمدند و تا مزار او همراهی کردند و تا هنگام دفن تا ساعت ها در بالای قبر او به پرواز در آمدند و رفتند . این دو کبوتر تا مراسم هفتم شهید در بالای منزل ما بودند و سپس رفتند . . 💠 @hafttapeh