گروه مادرانه دیگه ای که توی متنم ازش نام برده بودم، تیم نهضت مادری بود.
تا جایی که می دونم این مادرها هسته ای مادرانه از هر محله در مسجد آن محل درست می کنند که آنها حواسشان به مادران با تعداد بچه زیاد آن محله هست.
از غذا درست کردن و فرستادن برایشان تا مراقبت های پس از زایمان.👌😊
فقط یه مادر تو اون شرایط می فهمه که اون وعده غذایی مستقیما داره از بهشت به دستش می رسه!😍
https://eitaa.com/nehzatemadari
بسم الله
از همان حلوای هیات برای جاری ام هم بردم. شب چله جان می داد برای تخمه شکستن و حرف زدن. خانوم ها دور میز غذاخوری نشسته بودند و مردها روی راحتی ها. بین مان معلم بود و خانه دار و پزشک مادر و پزشک شاغل و .... .همان سوال را از آنها هم پرسیدم. اگر بتوانید دغدغه ای را درباره زنان با آقا مطرح کنید چه می گویید؟ خانم معلم بلافاصله از اوضاع آموزش و پرورش گفت که اگر داخل کلاسش بیشترین تلاش و بهترین ارائه را بدهد یا اینکه پایش را بگذارد روی میز و هیچ کاری نکند، هیچ فرقی در روند کارش نمی کند. نه کسی می فهمد و نه اصلا کسی برایش مهم است. مادر پزشک گفت که من به خاطر بچه ام نتوانستم تخصص بخوانم چون کشیک های سخت و غیرقابل تغییر داشت و پزشکی که بچه نداشت و تخصص می خواند از تعهدی گفت که مدیرگروه ازشان گرفته بود که در دوران تخصص بچه دار نشوند. مادر خانه دار هم درست مثل من از کلاسهای مجازی نالید و البته وضع مدرسه ها و اینکه دست بچه های دبستانی موبایل با فیلترشکن هست و خانواده ها هم مثل مدرسه بچه ها را در تربیت رها کرده اند. برش هایی از متنم را برایشان خواندم. با بعضی جاهایش خیلی موافق بودند و بعضی جاها سکوت می کردند. مطمئن شدم که باید متن را عوض کنم. اما کِی؟ یکِ شب بود که برگشتیم خانه.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_پنجم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
52.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم کوتاه رو الان یکی برام فرستاده.
درباره ترور ناموفق شهید محسن وزواییه.
قشنگ بود.
اون منافقه هم حتما مشتری دستپخت احترام سادات می شه. من می دونم.
#یک_محسن_عزیز
#چه_دسته_گلهایی_را_که_منافق_ها_زدند
#قهرمانهای_مردم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
بسم الله
در هفته فقط یک جمعه را وقت داشتم برای خواب صبحگاهی. ولی کله سحر بلند شدم و نیمه دوم متن را تغییر دادم. به جای حرفها و دغدغه های خودمانی حرفهای قلمبه سلمبه زدم. از نگاه امام خمینی به زنان گفتم و الگوی سوم زن که زن انقلاب اسلامی است. زنی نه شرقی که در پستو و بدون اثر باشد و نه غربی که در معرض نمایش باشد و جنسیتش بر شخصیتش مقدم باشد. از مادربزرگ گفتم که باهوش و کارآمد بود ولی مدرسه نرفته بود و نهایت اثر و کمکش به همسایه هایش می رسید. از زنان تحصیلکرده ای گفتم که هم خانه را به عنوان محیطی برای پرورش فرزند انتخاب کرده بود و هم سعی کرده بودند اثربخشی های گسترده داشته باشند و برای این منظور راه های خلاقانه ای یافته بودند. چندین مثال برای این قسمت توی ذهنم می آمد. ولی عملکرد دقیق شان را باید زنگ می زدم و می پرسیدم. صبح زود جمعه برای چنین تماسی مناسب نبود. آن قسمت ها را خالی گذاشتم و پاراگراف آخر را به حج و آن همکلاسی هایم گره زدم و دوباره بحث فیلتر را وسط کشیدم. تا ظهر اطلاعات گروه های مادرانه را هم تکمیل کردم و متن را فرستادم برای همانها که متن دیروز را خوانده بودند. تا شب نظرها یکی یکی رسیدند. همگی اعتقاد داشتند که خیلی بهتر از متن قبلی شده و همین را بخوانم. جز یک نفرکه گفت متنت شبیه متن های سفارشی شده. انگار خودت نیستی و یک نفر دیگر آن را طبق موازین رسمی جمهوری اسلامی نوشته. شبیه سخنگوها شده ای. این قدر مثبت بازی هم لازم نیست. با همین نظر آخری موافق تر بودم. باید متنم را عوض می کردم. اما کِی؟ فردا ساعت دو جلسه بود و من بعد از یک هفته مجازی شدن مدرسه ها قرار بود فردا تنها باشم و روی کتاب حجم کار کنم.
البته اگر آخر شب اعلام نمی کردند که مدرسه ها مجازی است!🤦♀️
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_ششم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز یه قسمت از کتاب دهکده خاک بر سر تو برنامه سیمای خانواده خونده می شه.
#قسمت اول
#دهکده_خاک_بر_سر
#سفرنامه_لوزان
https://eitaa.com/simayekhanevade
سلام
یکی از دوستان خوب نویسنده ام تو دیدار چهارشنبه حاشیه نگار بود.
کمی از متن روایتش رو اینجا می ذارم. بقیه اش رو هم تو سایت خامنه ای دات آی آر بخونید.
اگر دل دلیل است آورده ایم.. مهمانِ خجالتی نشسته بودیم کنار آخرین ستون حسینیه ی امام خمینی. منتطر آمدن آقا بودیم.حسینیه در قرق ما زن ها بود.زیلوهای زیر پایمان پر از نگین و اکلیل شده بود.سه تا از نگین های روی زیلوی آبی را برداشتم و گفتم: چه قدر لباستون خوشکله،لباس کدوم شهره؟ زن از فعالین فرهنگی کردستان بود.خجالتی به نظر می رسید.گفت: در حاشیه ی شهر کار می کنیم.یک گروه بزرگ هستیم که وظیفه مان کارآفرینی و سرکشی به خانواده های محروم است،به زنان سرپرست خانوار.برای خودشان و بچه هایشان کلاس های مختلف برگزار می کنیم.. گفتم:سخت نبود این همه راه آمدید؟خب از تلوزیون تماشا می کردید.النگوی طلای توی دستش را جا به جا کرد و گفت:به رسول الله قسم که به دیدنش می ارزد.وقتی سخنرانی تمام شد و جمعیت بلند شدند و هر کسی به نشانه ی تشکر و خداحافظی برای خودش یک شعاری داد،دیدم دست هایش را گرفته روی صورتش و شانه هاش می لرزد.چرا فکر می کردم اهل سنت نمی توانند این قدر زیاد و این طور عمیق رهبرشان را دوست داشته باشند؟توی دلم گفتم: کاش وقت زیاد بود. کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی حرف می زند تو بودی.کاش خجالت را می گذاشتی کنار،با همین پیراهن اناری اکلیلی ات می رفتی پشت بلند گو و به همه می گفتی که از راه دوری آمدی، می گفتی که به رسول الله قسم این همه سختی به دیدنتان می ارزید.. مهمانِ کم طاقت شصت ساله به نظر می رسید.پایش را دراز کرده بود.می گفت زانویش را تازه عمل کرده.همان اول مراسم آب پاکی را ریخت روی دست اطرافی ها و گفت هر چه قدر هم جمعیت زیاد شود نمی تواند تنگ تر از این بنشیند. چادر مشکی مجلسی اش را پوشیده بود.هر ربع ساعت یک بار به سختی از جایش بلند می شد و می ایستاد. می خواست عکسی که به سینه اش چسبانده بود را به همه نشان بدهد. مخصوصا به خود آقا.مرد توی عکس خیلی شبیه خودش بود.گفتم پسرتون کی شهید شده؟ گفت: همراه شهید طهرانی مقدم.سال نود بود.پسرم از شهدای اقتدار است،من با نوه ام امروز از کرج آمدم.کلمه ی اقتدار را با تاکید خاصی می گفت.گفتم اگر به جای این جایی که حالا نشسته ایم جلو بودید،اگر می رفتید پشت بلند گو،چی می گفتید؟دستش را کشید روی زانوهاش و گفت:هیچی! فقط می گفتم ما تمام سختی ها را تحمل می کنیم اما طاقت دیدن غم روی چهره ی شما را نداریم،می گفتم خیلی دوستتان داریم،همین دخترم.توی دلم گفتم کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی حرف می زد تو بودی.کاش چادر مجلسی ات را مرتب می کردی و می ایستادی رو به روی آقا و می گفتی که حاضریم جونمون رو بدیم اما غم روی صورت شما نشینه. ما فقط طاقت این رو نداریم. مهمانِ حاجت روا مراسم تمام شده بود.ایستاده بودیم روی حیاط بیت رهبری.صدایش گرفته بود.گفت امروز خیلی گریه کردم. خیلی شعار دادم. خیلی جیغ کشیدم صدایم برای همین خراب شده.اسم کشورش را برای اولین بار بود که می شنیدم؛کومور. یک جایی در جنوب شرقی آفریقا به دنیا آمده بود.گفت شش سال پیش؛ وقتی خدا هدایتم کرد و مسلمان شدم،آمدم ایران.اولین باری که رفتم حرم امام رضا،سه تا آرزو کردم.اول معرفت اهل بیت،دوم سفر کربلا، سوم دیدار آقای خامنه ای.گفت امروز به آروزی سومم رسیدم. آقای خامنه ای من را نمی دید ولی من به او سلام کردم. توی دلم گفتم؛ کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی آقا حرف می زد تو بودی.کاش با همین صدای گرفته ات به آقا می گفتی که امروز حاجت سومت را هم از امام رضا گرفته ای. مهمانِ هنرمند خودش و خواهرش لباس مخصوص زن های ترکمن را پوشیده بودند.لپ های گردالی پسر یک ساله اش سرخ شده بود.گفت خیلی خسته شده.از دیروز که راه افتادیم مدام بهانه می گیرد.زن،کارآفرین و تولید کننده فرش های دست بافت ترکمن بود. گفت از استان گلستان آمدیم؛ شهرستان مراوه تپه؛ دیار مختوم قلی فراغی. من داشتم به دست هایش نگاه می کردم. یعنی تا حالا چند تا خانه را فرش کرده بودند؟گفتم اگر فرصت می شد امروز با آقا حرف بزنید چی می گفتید؟ زن ریشه های بلند روسری اش را از روی صورت پسرش برداشت و گفت: فقط سایه شون بالای سرم باشه. گفتم: اهل سنت هستید.گفت:بله.توی دلم گفتم: کاش وقت زیاد بود.کاش یکی از زن هایی که قبل از سخنرانی آقا حرف می زد تو بودی. کاش می رفتی پشت تریبون و می گفتی از دیار مختوم قلی فراغی آمدی.می گفتی دست های هنرمندی داری و تار و پود زندگی ات را با غیرت می بافی. می گفتی با این که هزار و یک مشکل داری ولی آرزویت این است که سایه ی رهبرت بالای سرت باشد.می گفتی: اگر دل دلیل است آورده ایم..
مهمان حاضرِ غایب
شنیده بودم یک نفر قرار است به نمایندگی از جامعه ی معلولیت حرف بزند.خیلی ذوق شنیدن داشتم.اما نفر آخر بود و فرصت تمام شد.شنیدم که متن حرف هایش به دست آقا رسید.
مهمانِ غایب
جای خیلی ها خالی بود.
کمی بیشتر از این
در👇
💌https://farsi.khamenei.ir/news-content?id=54776
https://eitaa.com/mafshooo
#مفشو
بسم الله
خدا را شکر که مدرسه ها باز بود و صبح خودم بردمشان. در ترافیک شدید برگشتم و نشستم سر میز. کاش مدرسه بچه ها سر کوچه مان بود و خودشان پیاده می رفتند. در مصرف بنزین و وقت و اعصاب خیلی ها صرفه جویی می شد. برای برگشت با یکی از اولیا هماهنگ کردم که بچه های من را هم برسانند. زحمت زیادی بود. چون باید یکی را می برد کلاس قران به فلان آدرس و یکی را می اورد خانه. ساعت جلسه روی ساعت برگرداندن بچه ها بود. هیچ جلسه ای را که آن ساعت برگزار می شد نمی رفتم. ولی اینجا فرق داشت. صبح با حسرت فایل حج را بستم و دو متنی که نوشته بودم را باز کردم. بعد از چند بار خواندن تلفیق شان کردم. حرفهای قلمبه دومی را حذف کردم و دغدغه های شخصی تر اولی را. تا دوازده طول کشید. اما به نظرم خیلی بهتر شد. پرینت گرفتم و یک بار برای خودم با صدای بلند خواندم. شد هشت دقیقه. باید کمترش می کردم. ولی دیگر وقت نبود. رفتم به آدرسی که برای جلسه داوری فرستاده بودند. تصوری از چنین جلسه ای نداشتم. با دیدن تعداد زیاد خانم ها تعجب کردم. حدودا سی نفر که بین شان قیافه های مشهور هم بود. من فقط خانم شعبانی را از نزدیک می شناختم. به واسطه تئاتر فاطمه اش که پارسال دعوتمان کرده بود به دیدنش و امسال هم داشت در حوزه هنری اکران می شد. سلام علیک کردیم. گفت پسرش یک هفته است تب شدید دارد و الان هم باید زودتر برود که برای بار چندم دکتر ببردش. کسی را که بهمان زنگ زده بود پیدا کردیم و بهش گفتیم تا آخر جلسه نمی توانیم بمانیم. من هم باید تا پنج برمی گشتم و پسرچه را از کلاس قرآنش برمی داشتم. حدودا هفت هشت مرد این طرف و آن طرف نشسته بودند که به نظر می رسید داورند. نمی دانستم آیا آقایان داور تصوری داشتند از اینکه هر کدام از این خانوم ها ضمن جلسه حواسشان باید به چه چیزهایی هم باشد؟ اصلا چقدر با دغدغه های زنانه آشنا بودند؟ با خودم گفتم کاش تیم زنانه ای داوری متن ها را به عهده داشت.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_هفتم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
دقت کردید هوا آلوده اس ولی مدرسه ها رو تعطیل نکردن؟😅😬
فکر کنم بعد از شنیدن حرفای من و تایید جمع از آه مادرا ترسیده اند🤪😅😅
بسم الله
جلسه داوری
حاج آقای بامزه ای که بعدا فهمیدم بقیه آسید مظاهر صدایش می کنند با شوخی و خنده مسئولیت قران اول جلسه را انداخت گردن یکی از داورها. چه قران قشنگی هم خواند فی البداهه آقای داور. بعدش یکی توضیح داد که نهایت هفت هشت نفر توفیق صحبت پیدا می کنند و اینجاییم که به هم کمک کنیم غنای صحبت آنها بالاتر برود. آن طور که فهمیدم از هر حوزه مثلا ورزشی، اقتصادی، هنری، علمی و ... به چند نفر گفته بودند متن آماده کند. گفتند که نهایت متن ها باید هفت دقیقه باشند و زمان می گیریم و شماها یکی یکی متن هایتان را بخوانید. اول هم از آن دو نفری که عجله دارند شروع می کنیم! بی تردید خواندن متن در آن جلسه سنگین سخت تر از خواندن متن پیش خود آقا بود! از عجله ای که داشتم شدیدا پشیمان شده بودم! ولی چاره نبود. بعد از متن خانم شعبانی من متنم را خواندم که شد هفت دقیقه و نیم. قلبم داشت می آمد توی دهنم و صدایم می لرزید. بقیه هم به ترتیب متن شان را می خواندند. بر خلاف تصورم داورها و حضار بعد از تمام شدن هر متن هیچ حرفی نمی زدند. فقط زمان اعلام می شد و اسم نفر بعدی صدا می شد. چند نفر هم مجازی شرکت کرده بودند که متن شان را از همان جا برای همه خواندند. یکی شان گفت نوزاد یک ماهه دارم و همین صبح فهمیده ام که باید بنویسم. متن خوبی هم نوشته بود. یکی هم طلبه ای خارجی بود که تهران نبود و متنش را عربی نوشته بود. یکی از داورها حتی زودتر از من عذرخواهی کرد که جلسه را ترک کند آسیدمظاهر گفت که «شما نظرت را بده و بعد برو.» داور مذکور شروع کرد به دانه دانه گفتن مشکلات هر متن. ماشالله به حافظه اش! دغدغه فلانی در سطح مدیر گروه آزمایشگاه های دانشگاه بود و برای مطرح شدن در چنین سطحی مناسب نیست. فلان متن مقدمه و بدیهیات زیاد دارد و بهتر است که شفاف و رسا و زود فقط مشکلاتش را بگوید. فلان متن اصطلاحات تخصصی فقهی زیاد دارد و بعید می دانم کسی جز آقا معنی آنها را بداند. باید جوری صحبت کنید که مردم داخل حسینیه هم بفهمند چه می گویید، فلان متن و فلان متن اشتراکات زیادی داشتند و بهتر است یکی شوند و... از خیلی متن ها هم تعریف کرد. از جمله متن من که گفت چه خوب که بدون ملاحظه به فیلتر هم اشاره کردید! من هم می خواستم بگویم: «شیر مادر و نان پدر حلالت! چه خوب که داورها مردند و ملاحظه کاری و تعارف بین شان کمتر است!» به شخصه از شنیدن تک تک متن ها لذت بردم و به خودم بالیدم که این تعداد زن متخصص و آگاه و فرهیخته داریم. مشت نمونه خروار. اغلب زن ها در حوزه تخصصی خودشان کارکشته بودند و متن هایشان پر از آسیب شناسی و ارائه راه حل بود. از متن خودم خجالت کشیدم که بیشتر جنبه درددل زنانه بود و مشعشع ترین راه حلم همان سپردن مشکل آلودگی هوا به مادران بود! وسط جلسه آمدم که به پسرچه برسم. دیگر اضطراب و دغدغه ای نداشتم. معلوم بود که انتخاب نمی شوم.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_هشتم
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
بسم الله
یک روز قبل از مراسم
تا سه شنبه هیچ خبری نشد و هیچ خبری نشدن، خودش مهم ترین خبر بود که به آنها که قرار بوده بخوانند زنگ زده اند و «بقیه هم ان شالله برای فرصت های بعدی در خدمتشان خواهیم بود!» اما یک امید کودکانه هم ته دلم بود که باعث شد یک روسری با طرح زیتون سبز که حاشیه هایش طرح چفیه فلسطینی بود سفارش بدهم که اگر یک وقت دری خورد به تخته و قرار شد من هم بروم بیت، آن را سر کنم. ارسال روسری به تاخیر خورد و یک جوری بود که اگر می خواستم سه شنبه بگیرمش باید یکی از دوستان قمی را می فرستادم که حضورا برود از دفتر ماهد قم بگیرد و با یکی دیگر که عصری قرار بود بیاید تهران برایم بفرستد و خلاصه خیلی هماهنگی لازم داشت. به آن کسی که دعوت اولیه را کرده بود پیام دادم: «سخنران ها مشخص شدند؟» در کمال ناباوری نوشت: «نه هنوز!» گفتم: «من باید زودتر بفهمم چون مشکل «چی بپوشم!؟» دارم.» استیکر خنده فرستاد. ولی ظاهرا پیگیری موثری بود. ظهر تماس گرفت که شما به عنوان ذخیره انتخاب شده اید و از ده نفری که فردا می روند بیت هشت نفر حتما متن شان را می خوانند و دو نفر ذخیره اند که اگر وقت اضافی آمد و یا کسی نیامده بود به جایش بخوانند. با توجه به تجربه پارسال قطعا می دانستم که وقت اضافه نخواهد آمد و تقریبا مطمئن بودم که به من نوبت نخواهد رسید. عصر روسری رسید. دیگر لازمش نداشتم. بردمش خانه دوستم که روضه ام البنین دعوتمان کرده بود. تولدش نزدیک بود و می دانستم که خیلی از داشتن چنین روسری ای خوشحال می شود. شب دوباره زنگ زدند که از همه خواسته ایم متن های هفت دقیقه ای شان را بکنند پنج دقیقه که به ذخیره ها هم نوبت برسد و البته ترتیب ذخیره و اصلی هم عوض شده و حتی ممکن است باز هم عوض شود. ولی هرچه متن تان کوتاه تر شانس این که خوانده شود بیشتر است. باید متنم را کوتاه می کردم. ولی کی؟ چه طوری؟ متن من شماره یک دو سه نداشت که دو تا را بردارم و هیچ اتفاقی در متن نیفتد. یک متن روایی بود که همه جایش به هم ربط داشت. حاضر بودم یک متن دوباره بنویسم اما به آن دست نزنم. از طرفی هم ساعت ده شب بود. صبح ساعت هشت منتظرم بودند. مهم تر از همه اینکه «چی می پوشیدم؟»
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_نهم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan