eitaa logo
دیمزن
1.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
363 ویدیو
14 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله شب بعد از اینکه همه خوابیدند نشستم پشت سیستم. فایل سفرنامه حجم باز بود. یک هفته ای که بچه ها مجازی شده بودند سرعت من لاک پشتی شده بود. حتی به نظرم کیفیت نوشتنم هم پایین آمده بود. ناخودآگاه نگاهی به متن های آخری انداختم و چند تا متن هم از اواسط کتاب خواندم. خاطرات زنان مختلفی که در خلال حج باهاشان حرف زده بودم. جنگ غزه که شروع شد یک متن انگلیسی خطاب بهشان نوشتم و با مصیبت از یکی فیلترشکن گرفتم و واتساپ را در گوشی جدیدم نصب کردم و شماره آن زنان را یکی یکی پیدا کردم و متنم را به همراه چند فیلم انگلیسی از حرفها و مصاحبه های مردم غزه برایشان فرستادم. گفتم شما هم به اطرافیان خودتان بگویید. یادم افتاد از وقتی فیلترشکن از کار افتاده حتی واتساپ را باز نکرده ام که ببینم جواب من را داده اند یا نه. ولی مگر می شد جواب نداده باشند. همیشه آنها به ارتباط با من راغب تر بوده اند تا من به ارتباط با آنها. صفحه سفیدی از ورد باز کردم و با همین زنان و همین خاطره شروع کردم که در حج وقتی می خواستیم راه ارتباطی با زنان را پیدا کنیم دچار مشکل بودیم. آنها ایتا و بله نداشتند. ما واتساپ و تلگرام. برای استناد آوردن از فرمایشات خود آقا رفتم متن سخنرانی پارسالشان در دیدار بانوان را پیدا کردم و باز کردم. تاکید آقا بر شناساندن زن الگوی سوم که زنی نه غربی و نه شرقی بود را پیدا کردم. زنی که ارزشش به انسان بودنش باشد و نه به میزان تولید سرمایه اش، زنی که فعال باشد ولی در عین حال عفیف. آقا انتظار داشتند ما چنین الگویی را به زنی که در بند نظام سرمایه داری اسیر شده و حتی نمی داند که به اسم آزادی چه کلاه گشادی سرش رفته، معرفی کنیم. یاد همکلاسی های کلاس زبانم در مرکز زنان لوزان افتادم. خاطره اول متن را پاک کردم و با خاطره دیگری جایگزین کردم. به سحر نزدیک شده بودیم. پلک هایم روی هم می رفت. باقی اش را اگر هم می نوشتم چیز خوبی نمی شد. سیستم را بستم و رفتم وضو گرفتم. خدایا یعنی تصمیم درستی بود گلایه از فیلتر؟ دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله صبح پنج شنبه در حالی متن را کامل کردم که هزار جور فکر و دغدغه و سر و صدا توی خانه موج می زد. پسرها وسط خانه فوتبال بازی می کردند. ناهار باید می گذاشتم و جارو می زدم و حلوا درست می کردم برای هیات حدیث کسای عصر و به این که امشب خانه جاری ام چه چیزی ببرم هم فکر می کردم. بساط شلغم و دمنوش و سوپ و میوه هم هنوز به راه بود. پشت بند آن خاطره منتهی به فیلتر، از دغدغه آموزش و پرورش نوشتم که چرا نباید کیفیت همه مدارس خوب باشد و مادران بچه ها را به مدارس دورتر بفرستند و برای صرفه جویی در هزینه ها هم خودشان مجبور باشند راننده سرویس باشند! این را هم اضافه کردم که « وقتی از یکی شان پرسیدم که چرا بچه های بزرگترت با مترو به مدرسه نمی روند گفت که پسر نوجوانش آرزو دارد متروها همان طور که واگن ویژه بانوان دارند واگن ویژه آقایان هم داشته باشد تا مجبور نباشد در ازدحام واگن های مختلط بایستد!» فرستادمش برای آن کسی که متن را خواسته بود. نوشت: «تا شنبه چکش کاری اش کنید و شنبه ساعت دو در فلان آدرس برای داوری متن ها حضور داشته باشید.» جای بیخوابی دیشبم تیر کشید! خب اگر وقت بود تا شنبه که چرا گفتید تا فردا؟ با عجله به کارهایم رسیدم و حلوا را درست کردم و رفتم هیات مان. هیاتی مادرانه که شبیه هیات های دیگر قواعد خاصی ندارد. مادرها حرف می زنند و بچه ها بازی می کنند و فقط آخرش حتما یک حدیث کسا می خوانیم. حالا که فرصت داشتم از مادرها پرسیدم:‌ اگر به شما بگویند سخنران دیدار بانوان رهبری هستید چه دغدغه ای را با آقا مطرح می کنید؟ درباره حقوق زنان بحث شد. این که قوانین مربوط به خانواده طوری نیستند که بازدارندگی برای مردان داشته باشد. و اگر مردی به هر نحوی ظلمی به خانواده بکند قابل پیگیری نیست. یا پیگیری اش آن قدر دردسر دارد که در توان زن نیست. از حرف های خود آقا برایشان مثال آوردم که سال گذشته همین را مطرح کرده اند. مادرها می گفتند خب به این باشه که آقا همه مشکلات رو می دونن. چیزی نمی شه گفت که. راست می گفتند. اصلا درست بود بروم پیش آقا از مشکلاتی حرف بزنم که خودش می داند و پیشنهادی هم برای راه حلش نداشته باشم؟ دوباره مردد شدم. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله دوستانم دغدغه های دیگری را هم مطرح می کردند. اینکه مسائل زنان همیشه تقلیل داده می شود به حجاب و استادیوم و مرخصی زایمان و در بحث فرهنگ سازی پذیرش توانمندی های زنان و سپردن جایگاه های شایسته به آن ها کاری نمی شود. حوزه حکمرانی عملا خالی از فکر و حضور زنانه است و همین باعث ساخته شدن یک سیکل معیوب می شود که در تصمیم گیری های مردانه و لحاظ نکردن شرایط زنان، مردها بیشتر فرصت رشد پیدا می کنند و برای مناصب حساس حکمرانی دارای تجربه و جرات بیش تری به نظر می رسند. دغدغه درستی بود. اما این ها را که من نمی توانستم مطرح کنم. من نماینده جایگاه خودم بودم. زنی که موقعیت های شغلی تمام وقتش را به خاطر تربیت بچه ها رد کرده ولی راضی هم نشده که خانه نشین باشد. با آزمون و خطا و تلاش راه و روش خودش را برای تاثیرگذاری بر جامعه از داخل منزل پیدا کرده. تردیدم را با آنها مطرح کردم که اگر آقا همه چیز را می داند پس چرا باید رفت و چیزی گفت. بحثی درگرفت که نتیجه اش قانع کننده بود. آقا مشکلات را می داند و آنها که باید در میدان عمل مشکل را حل کنند، کاهلی می کنند. مثل آموزش و پرورش که آقا دوازده سال است خواستار تحول بنیادین در آموزش و پرورش است و بارها در سخنرانی های عمومی و مطالبات خصوصی این را مطرح کرده. اما عملا تحولی صورت نگرفته. مطالبه مردمی و رسانه ای شدن ماجرا دست آقا را قدرتمندتر می کند برای فشار بیشتر به مسئولین امر. از هیات که درآمدم دور سرم لامپ های کم نوری روشن و خاموش می شدند. اما هنوز نمی دانستم چه باید بکنم. متنم را صبح فرستاده بودم برای چند نفر از دوستان نکته بینم. بازخوردها جالب نبودند. هر کدام بخشی از متن را علامت زده و صوت داده بودند. اینجاش واست دردسر می شه ها! عوضش کن...چه باید می کردم؟ دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله از همان حلوای هیات برای جاری ام هم بردم. شب چله جان می داد برای تخمه شکستن و حرف زدن. خانوم ها دور میز غذاخوری نشسته بودند و مردها روی راحتی ها. بین مان معلم بود و خانه دار و پزشک مادر و پزشک شاغل و .... .همان سوال را از آنها هم پرسیدم. اگر بتوانید دغدغه ای را درباره زنان با آقا مطرح کنید چه می گویید؟ خانم معلم بلافاصله از اوضاع آموزش و پرورش گفت که اگر داخل کلاسش بیشترین تلاش و بهترین ارائه را بدهد یا اینکه پایش را بگذارد روی میز و هیچ کاری نکند، هیچ فرقی در روند کارش نمی کند. نه کسی می فهمد و نه اصلا کسی برایش مهم است. مادر پزشک گفت که من به خاطر بچه ام نتوانستم تخصص بخوانم چون کشیک های سخت و غیرقابل تغییر داشت و پزشکی که بچه نداشت و تخصص می خواند از تعهدی گفت که مدیرگروه ازشان گرفته بود که در دوران تخصص بچه دار نشوند. مادر خانه دار هم درست مثل من از کلاسهای مجازی نالید و البته وضع مدرسه ها و اینکه دست بچه های دبستانی موبایل با فیلترشکن هست و خانواده ها هم مثل مدرسه بچه ها را در تربیت رها کرده اند. برش هایی از متنم را برایشان خواندم. با بعضی جاهایش خیلی موافق بودند و بعضی جاها سکوت می کردند. مطمئن شدم که باید متن را عوض کنم. اما کِی؟ یکِ شب بود که برگشتیم خانه. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله در هفته فقط یک جمعه را وقت داشتم برای خواب صبحگاهی. ولی کله سحر بلند شدم و نیمه دوم متن را تغییر دادم. به جای حرفها و دغدغه های خودمانی حرفهای قلمبه سلمبه زدم. از نگاه امام خمینی به زنان گفتم و الگوی سوم زن که زن انقلاب اسلامی است. زنی نه شرقی که در پستو و بدون اثر باشد و نه غربی که در معرض نمایش باشد و جنسیتش بر شخصیتش مقدم باشد. از مادربزرگ گفتم که باهوش و کارآمد بود ولی مدرسه نرفته بود و نهایت اثر و کمکش به همسایه هایش می رسید. از زنان تحصیلکرده ای گفتم که هم خانه را به عنوان محیطی برای پرورش فرزند انتخاب کرده بود و هم سعی کرده بودند اثربخشی های گسترده داشته باشند و برای این منظور راه های خلاقانه ای یافته بودند. چندین مثال برای این قسمت توی ذهنم می آمد. ولی عملکرد دقیق شان را باید زنگ می زدم و می پرسیدم. صبح زود جمعه برای چنین تماسی مناسب نبود. آن قسمت ها را خالی گذاشتم و پاراگراف آخر را به حج و آن همکلاسی هایم گره زدم و دوباره بحث فیلتر را وسط کشیدم. تا ظهر اطلاعات گروه های مادرانه را هم تکمیل کردم و متن را فرستادم برای همانها که متن دیروز را خوانده بودند. تا شب نظرها یکی یکی رسیدند. همگی اعتقاد داشتند که خیلی بهتر از متن قبلی شده و همین را بخوانم. جز یک نفرکه گفت متنت شبیه متن های سفارشی شده. انگار خودت نیستی و یک نفر دیگر آن را طبق موازین رسمی جمهوری اسلامی نوشته. شبیه سخنگوها شده ای. این قدر مثبت بازی هم لازم نیست. با همین نظر آخری موافق تر بودم. باید متنم را عوض می کردم. اما کِی؟ فردا ساعت دو جلسه بود و من بعد از یک هفته مجازی شدن مدرسه ها قرار بود فردا تنها باشم و روی کتاب حجم کار کنم. البته اگر آخر شب اعلام نمی کردند که مدرسه ها مجازی است!🤦‍♀️ دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله خدا را شکر که مدرسه ها باز بود و صبح خودم بردمشان. در ترافیک شدید برگشتم و نشستم سر میز. کاش مدرسه بچه ها سر کوچه مان بود و خودشان پیاده می رفتند. در مصرف بنزین و وقت و اعصاب خیلی ها صرفه جویی می شد. برای برگشت با یکی از اولیا هماهنگ کردم که بچه های من را هم برسانند. زحمت زیادی بود. چون باید یکی را می برد کلاس قران به فلان آدرس و یکی را می اورد خانه. ساعت جلسه روی ساعت برگرداندن بچه ها بود. هیچ جلسه ای را که آن ساعت برگزار می شد نمی رفتم. ولی اینجا فرق داشت. صبح با حسرت فایل حج را بستم و دو متنی که نوشته بودم را باز کردم. بعد از چند بار خواندن تلفیق شان کردم. حرفهای قلمبه دومی را حذف کردم و دغدغه های شخصی تر اولی را. تا دوازده طول کشید. اما به نظرم خیلی بهتر شد. پرینت گرفتم و یک بار برای خودم با صدای بلند خواندم. شد هشت دقیقه. باید کمترش می کردم. ولی دیگر وقت نبود. رفتم به آدرسی که برای جلسه داوری فرستاده بودند. تصوری از چنین جلسه ای نداشتم. با دیدن تعداد زیاد خانم ها تعجب کردم. حدودا سی نفر که بین شان قیافه های مشهور هم بود. من فقط خانم شعبانی را از نزدیک می شناختم. به واسطه تئاتر فاطمه اش که پارسال دعوتمان کرده بود به دیدنش و امسال هم داشت در حوزه هنری اکران می شد. سلام علیک کردیم. گفت پسرش یک هفته است تب شدید دارد و الان هم باید زودتر برود که برای بار چندم دکتر ببردش. کسی را که بهمان زنگ زده بود پیدا کردیم و بهش گفتیم تا آخر جلسه نمی توانیم بمانیم. من هم باید تا پنج برمی گشتم و پسرچه را از کلاس قرآنش برمی داشتم. حدودا هفت هشت مرد این طرف و آن طرف نشسته بودند که به نظر می رسید داورند. نمی دانستم آیا آقایان داور تصوری داشتند از اینکه هر کدام از این خانوم ها ضمن جلسه حواسشان باید به چه چیزهایی هم باشد؟ اصلا چقدر با دغدغه های زنانه آشنا بودند؟ با خودم گفتم کاش تیم زنانه ای داوری متن ها را به عهده داشت. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله جلسه داوری حاج آقای بامزه ای که بعدا فهمیدم بقیه آسید مظاهر صدایش می کنند با شوخی و خنده مسئولیت قران اول جلسه را انداخت گردن یکی از داورها. چه قران قشنگی هم خواند فی البداهه آقای داور. بعدش یکی توضیح داد که نهایت هفت هشت نفر توفیق صحبت پیدا می کنند و اینجاییم که به هم کمک کنیم غنای صحبت آنها بالاتر برود. آن طور که فهمیدم از هر حوزه مثلا ورزشی، اقتصادی، هنری، علمی و ... به چند نفر گفته بودند متن آماده کند. گفتند که نهایت متن ها باید هفت دقیقه باشند و زمان می گیریم و شماها یکی یکی متن هایتان را بخوانید. اول هم از آن دو نفری که عجله دارند شروع می کنیم! بی تردید خواندن متن در آن جلسه سنگین سخت تر از خواندن متن پیش خود آقا بود! از عجله ای که داشتم شدیدا پشیمان شده بودم! ولی چاره نبود. بعد از متن خانم شعبانی من متنم را خواندم که شد هفت دقیقه و نیم. قلبم داشت می آمد توی دهنم و صدایم می لرزید. بقیه هم به ترتیب متن شان را می خواندند. بر خلاف تصورم داورها و حضار بعد از تمام شدن هر متن هیچ حرفی نمی زدند. فقط زمان اعلام می شد و اسم نفر بعدی صدا می شد. چند نفر هم مجازی شرکت کرده بودند که متن شان را از همان جا برای همه خواندند. یکی شان گفت نوزاد یک ماهه دارم و همین صبح فهمیده ام که باید بنویسم. متن خوبی هم نوشته بود. یکی هم طلبه ای خارجی بود که تهران نبود و متنش را عربی نوشته بود. یکی از داورها حتی زودتر از من عذرخواهی کرد که جلسه را ترک کند آسیدمظاهر گفت که «شما نظرت را بده و بعد برو.» داور مذکور شروع کرد به دانه دانه گفتن مشکلات هر متن. ماشالله به حافظه اش! دغدغه فلانی در سطح مدیر گروه آزمایشگاه های دانشگاه بود و برای مطرح شدن در چنین سطحی مناسب نیست. فلان متن مقدمه و بدیهیات زیاد دارد و بهتر است که شفاف و رسا و زود فقط مشکلاتش را بگوید. فلان متن اصطلاحات تخصصی فقهی زیاد دارد و بعید می دانم کسی جز آقا معنی آنها را بداند. باید جوری صحبت کنید که مردم داخل حسینیه هم بفهمند چه می گویید، فلان متن و فلان متن اشتراکات زیادی داشتند و بهتر است یکی شوند و... از خیلی متن ها هم تعریف کرد. از جمله متن من که گفت چه خوب که بدون ملاحظه به فیلتر هم اشاره کردید!‌ من هم می خواستم بگویم: «شیر مادر و نان پدر حلالت! چه خوب که داورها مردند و ملاحظه کاری و تعارف بین شان کمتر است!» به شخصه از شنیدن تک تک متن ها لذت بردم و به خودم بالیدم که این تعداد زن متخصص و آگاه و فرهیخته داریم. مشت نمونه خروار. اغلب زن ها در حوزه تخصصی خودشان کارکشته بودند و متن هایشان پر از آسیب شناسی و ارائه راه حل بود. از متن خودم خجالت کشیدم که بیشتر جنبه درددل زنانه بود و مشعشع ترین راه حلم همان سپردن مشکل آلودگی هوا به مادران بود! وسط جلسه آمدم که به پسرچه برسم. دیگر اضطراب و دغدغه ای نداشتم. معلوم بود که انتخاب نمی شوم. دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله یک روز قبل از مراسم تا سه شنبه هیچ خبری نشد و هیچ خبری نشدن، خودش مهم ترین خبر بود که به آنها که قرار بوده بخوانند زنگ زده اند و «بقیه هم ان شالله برای فرصت های بعدی در خدمتشان خواهیم بود!» اما یک امید کودکانه هم ته دلم بود که باعث شد یک روسری با طرح زیتون سبز که حاشیه هایش طرح چفیه فلسطینی بود سفارش بدهم که اگر یک وقت دری خورد به تخته و قرار شد من هم بروم بیت، آن را سر کنم. ارسال روسری به تاخیر خورد و یک جوری بود که اگر می خواستم سه شنبه بگیرمش باید یکی از دوستان قمی را می فرستادم که حضورا برود از دفتر ماهد قم بگیرد و با یکی دیگر که عصری قرار بود بیاید تهران برایم بفرستد و خلاصه خیلی هماهنگی لازم داشت. به آن کسی که دعوت اولیه را کرده بود پیام دادم: «سخنران ها مشخص شدند؟» در کمال ناباوری نوشت: «نه هنوز!» گفتم: «من باید زودتر بفهمم چون مشکل «چی بپوشم!؟» دارم.» استیکر خنده فرستاد. ولی ظاهرا پیگیری موثری بود. ظهر تماس گرفت که شما به عنوان ذخیره انتخاب شده اید و از ده نفری که فردا می روند بیت هشت نفر حتما متن شان را می خوانند و دو نفر ذخیره اند که اگر وقت اضافی آمد و یا کسی نیامده بود به جایش بخوانند. با توجه به تجربه پارسال قطعا می دانستم که وقت اضافه نخواهد آمد و تقریبا مطمئن بودم که به من نوبت نخواهد رسید. عصر روسری رسید. دیگر لازمش نداشتم. بردمش خانه دوستم که روضه ام البنین دعوتمان کرده بود. تولدش نزدیک بود و می دانستم که خیلی از داشتن چنین روسری ای خوشحال می شود. شب دوباره زنگ زدند که از همه خواسته ایم متن های هفت دقیقه ای شان را بکنند پنج دقیقه که به ذخیره ها هم نوبت برسد و البته ترتیب ذخیره و اصلی هم عوض شده و حتی ممکن است باز هم عوض شود. ولی هرچه متن تان کوتاه تر شانس این که خوانده شود بیشتر است. باید متنم را کوتاه می کردم. ولی کی؟ چه طوری؟ متن من شماره یک دو سه نداشت که دو تا را بردارم و هیچ اتفاقی در متن نیفتد. یک متن روایی بود که همه جایش به هم ربط داشت. حاضر بودم یک متن دوباره بنویسم اما به آن دست نزنم. از طرفی هم ساعت ده شب بود. صبح ساعت هشت منتظرم بودند. مهم تر از همه اینکه «چی می پوشیدم؟» دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
بسم الله چیدن حواشی و عناوین حتی خود دیدار هم با ساعت راننده سرویس بودنم تداخل داشت. همسرجان ایثارگری کرد که به یکی از مهم ترین جلسه های زندگی اش دیرتر برسد و بچه ها را برد. (تذکر لازم:‌ همه جلسه های کاری از نظر ایشان مهم ترین جلسه زندگی هستند!) یک روسری که از نظر دوستانم رای بیشتری آورده بود را سر کردم و سوار اسنپ شدم. دوست نویسنده ام زنگ زد که تازه صبح بهش گفته اند که حاشیه نگار دیدار رهبری است و چرا دیر کرده؟ ولی او فرزند معلولش را نمی تواند تنها بگذارد و نمی رود. خیلی برایش غصه خوردم. ولی چند دقیقه بعد پیام داد که همسرش از یکی از مهم ترین جلسات زندگی اش برگشته خانه و او هم اسنپ گرفته و در راه است. زنگش زدم و تمام مسیر داشتیم با هم مشورت می کردیم. من تجربه حاشیه نگاری پارسالم را بهش می گفتم که ننشیند یکجا و بچرخد و با همه حرف بزند و نگذارد بفهمند حاشیه نگار است و بگذارد حرفهای ساده و خودمانی شان را بزنند و این حرفها. او هم داشت عنوان های متنم را درست می کرد. «اینجا را کاش بگویی پدر مهربانم!» چقدر خوشم آمد از آن عنوان. اصلا چرا به حاشیه ها فکر نکرده بودم؟ چه طور سلام کنم؟ چه طور خداحافظی کنم؟ نگویم برای مادرها دعا کند؟ دیشب همان آخر وقت که فهمیدم رفتنی ام! به آن گروه های مادرانه زنگ زدم و گفتم اگر دوست داشتند شرح کوتاهی از کارهایشان را بفرستند که همراه متنم بدهم خدمت آقا. از خوشحالی پریدند هوا. تا قبل هفت هردوتایشان فرستاده بودند. هم حسنی و هم نهضت مادری. صبح آن ها را هم پرینت گرفتم و پشت متنم بود. به دوستم گفتم که صدا و سیما را حذف کردم. گفت حیف کردی. صدا و سیما نقش الگودهنده و ذهنیت ساز دارد. اتفاقا تا آنجا را درست نکنیم مشکلات زن ها و مادرها و ارزش خانه داری حل نمی شود. تو که داشتی همه چیز را درست می کردی! گفتم آن قدر آموزش و پرورش و آلودگی هوا کارشان زیاد بود که به حل مشکلات صدا و سیما وقت نرسید. کم کم راننده اسنپ داشت عجیب نگاهم می کرد. فکر کرد چه مقام مملکلتی را دارد به بیت رهبری می رساند. می خواستم بگویم:‌ داداش ما یه جورایی همکاریم! دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan