بسم الله
چیدن حواشی و عناوین
حتی خود دیدار هم با ساعت راننده سرویس بودنم تداخل داشت. همسرجان ایثارگری کرد که به یکی از مهم ترین جلسه های زندگی اش دیرتر برسد و بچه ها را برد. (تذکر لازم: همه جلسه های کاری از نظر ایشان مهم ترین جلسه زندگی هستند!) یک روسری که از نظر دوستانم رای بیشتری آورده بود را سر کردم و سوار اسنپ شدم. دوست نویسنده ام زنگ زد که تازه صبح بهش گفته اند که حاشیه نگار دیدار رهبری است و چرا دیر کرده؟ ولی او فرزند معلولش را نمی تواند تنها بگذارد و نمی رود. خیلی برایش غصه خوردم. ولی چند دقیقه بعد پیام داد که همسرش از یکی از مهم ترین جلسات زندگی اش برگشته خانه و او هم اسنپ گرفته و در راه است. زنگش زدم و تمام مسیر داشتیم با هم مشورت می کردیم. من تجربه حاشیه نگاری پارسالم را بهش می گفتم که ننشیند یکجا و بچرخد و با همه حرف بزند و نگذارد بفهمند حاشیه نگار است و بگذارد حرفهای ساده و خودمانی شان را بزنند و این حرفها. او هم داشت عنوان های متنم را درست می کرد. «اینجا را کاش بگویی پدر مهربانم!» چقدر خوشم آمد از آن عنوان. اصلا چرا به حاشیه ها فکر نکرده بودم؟ چه طور سلام کنم؟ چه طور خداحافظی کنم؟ نگویم برای مادرها دعا کند؟ دیشب همان آخر وقت که فهمیدم رفتنی ام! به آن گروه های مادرانه زنگ زدم و گفتم اگر دوست داشتند شرح کوتاهی از کارهایشان را بفرستند که همراه متنم بدهم خدمت آقا. از خوشحالی پریدند هوا. تا قبل هفت هردوتایشان فرستاده بودند. هم حسنی و هم نهضت مادری. صبح آن ها را هم پرینت گرفتم و پشت متنم بود. به دوستم گفتم که صدا و سیما را حذف کردم. گفت حیف کردی. صدا و سیما نقش الگودهنده و ذهنیت ساز دارد. اتفاقا تا آنجا را درست نکنیم مشکلات زن ها و مادرها و ارزش خانه داری حل نمی شود. تو که داشتی همه چیز را درست می کردی! گفتم آن قدر آموزش و پرورش و آلودگی هوا کارشان زیاد بود که به حل مشکلات صدا و سیما وقت نرسید. کم کم راننده اسنپ داشت عجیب نگاهم می کرد. فکر کرد چه مقام مملکلتی را دارد به بیت رهبری می رساند. می خواستم بگویم: داداش ما یه جورایی همکاریم!
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_دهم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
دهِ یکِ سه
دیروز بعد از ملاقات با امام آنقدر سبک شده بودم که نمی توانستم به زمین نزدیک شوم. گفتند فرشته آماده باش موشک ها باشم. پیچاندم و نرفتم. حتی منِ تازه وارد هم می دانم که ایران هیچ وقت آغاز کننده جنگی نمی شود و با داشتن پیشرفته ترین موشک های دوربرد و نقطه زن هیچ کس هم جرات حمله نظامی به آن را ندارد. چرا الکی خودم را زحمت می دادم؟ ولی ماموریت محافظت از هواپیماها را نتوانستم رد کنم. فرشته توجیه و شفاف سازی پروژه های جدید آمد و برایم توضیحاتی داد که با چشم باز و دقت زیاد کارم را انجام بدهم. گفت ایران دشمن زیاد دارد و هیچ کدام چشم ندارند پیشرفتش را ببینند. برای همین باقلدری تمام کل دنیا را مجبور کرده اند که کسی به ایران، خودِ هواپیما و قطعات داخلی اش و حتی روغن موتورش را نفروشد. ایرانی که صد فرودگاه دارد و شانزده ایرلاین و سیصد و پنجاه هواپیما. (نیم قرن پیش این اعداد بیست فرودگاه و یک ایرلاین و بیست و چهار هواپیما بوده.) ولی ایران هم روش های خودش را دارد. فقط در سال گذشته گویا شصت هواپیما وارد ایران شده و آزمایش های کنترلی اولین هواپیمای مسافربری ساخت ایران هم در حال انجام است. با این نهضت قطعه سازی هم که راه انداخته در همین سال گذشته بیست موتور هواپیما تعمیر کرده و خط تولید روغن موتور هم راه افتاده. بقیه کلاسِ فرشته ی توجیه را پیچاندم و رفتم سر پستم. خیلی حرف می زد! بر خلاف تصورم محافظت از هواپیماها آسان تر از ماشین ها بود. چون مسافرها از لحظه ای که سوار می شدند تن و بدنشان می لرزید و شروع به دعای مخلصانه می کردند و تعداد فرشته های محافظ بیشتر و بیشتر می شدند و یدالله مع الجماعه! در همه دوازده هواپیمایی که همراهی کردم به کابین خلبان هم سر زدم. همه کادر پرواز ایرانی بودند. از غرهای مسافرها فهمیدم که مشکلشان بیشتر از اینکه کهنه بودن کابین هواپیماها و تاخیرشان باشد، پیدا نشدن بلیط در عین گرانی شان بوده. نفهمیدم چه می گویند. یعنی هم بلیت گران بوده و هم آنقدر مسافر زیاد بوده که گیر نمی آمده؟ یادِ دادِ مردم از گرانی و شلوغی زیاد بازارها و رستوران ها افتادم. کلا که ایرانی ها زیاد غر می زنند! و هیچ فرشته ای از غرزدن خوشش نمی آید. یک "ما خیلی بدبختیمِ" خاصی هم توی جملات شان هست. ولی کاش می دیدند با هر باری که این حس را در هم تقویت می کنند چقدر از خوشبختی های مقدرشان را نابود می کنند. تا توی یک مهمانی یا تاکسی یا هر صفی به هم می رسند سرنخ غر را یکی شروع می کند و بقیه موظفند زنجیره را ادامه بدهند. انگار که هرکس نتواند غر بعدی را بزند می بازد. و فقط کافی است که آن وسط یکی بگوید: "حالا این طورها هم نیست". بقیه یا غرهای بزرگتری رو می کنند و یا می گویند: "تو نفست از جای گرم در می یاد" یا "نکنه شما رم شستشوی مغزی داده اند؟ نمی بینی چقدر بدبختیم؟" من که توی این ده روز ایرانی ها را داراتر و بی مشکل تر از مردم خیلی از جاهایی که ماموریت رفته بودم یافتم. اما حیف که احساس بدبختی با خود بدبختی فرق می کند و همان دشمنی که دوست ندارد ایرانی ها هواپیما و دارو و تجهیزات داشته باشد، از این که آن ها را دلمرده و بی انگیزه کند خوشحال می شود. کاش ماموریت بعدی ام به زیاد شدن امید ایرانی ها ربط داشته باشد. قول می دهم نپیچانم و بروم.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دهم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan