eitaa logo
دیمزن
1.6هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
284 ویدیو
12 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و سهِ یکِ سه امروز لباس راحتی هایمان را پوشیدیم و پاهایمان را دراز کردیم و همگی یکصدا گفتیم: "آخییییش! مهمونی تموم شد." تا پریشب که همه مهمانها بودند و داشتند زور آخرشان را برای عبادت می زدند و ما را به اضافه کاری انداخته بودند و دیروز هم مشغول پخش گیفت های مهمانی بودیم. چه ترافیکی شده بود در عرش. پک رمضان و دعاهای قنوت نماز می بردیم بالا و عیدی های تپل برمی گرداندیم توی حسابشان. طوری عیدی ها نامتناسب بود که صدای من پیچائیل را هم درآورد. هرچی ایستادم به چانه زدن که بابا این که یک صدم فلان دوست خدا عبادت نکرده تو این ماه. اصلا من شاهد بودم همه ش خواب بود! چرا جایزه اش شبیه فلانیه پس؟ می گفتن تو قنوت نماز عیدش یه نمه دلش چیز شد! حرف نباشه!" ضمنا گیفت های مردم غزه را به ما فرشته های معمولی ندادند. جرثاقیل ها بردند و حتی آنها هم به سختی افتادند در حمل شان. راستی یا حسگرهای من در این ده روزی که از ایران برگشته ام، نسبت به اسم ایران حساس شده اند یا واقعنی همه دنیا دارند از ایران حرف می زنند و واکنشی که قرار است به وحشیگری رژیم صهیونیستی نشان بدهد. البته بعد از سه ماه فجایع غزه کسی در وحشیگیری آنها شکی ندارد ولی کم کم باید در عقلشان شک کرد. بازی بازی با دم شیر هم بازی؟ چند روز پیش شنیدم زده چند تا سردار و سرباز ایرانی را توی کنسولگری ایران در سوریه شهید کرده! چه گلهایی را هم زده. شب های قدر بوی خوششان همه جای عرش پیچیده بود. هرجا که تشییع می شدند، تجمع فرشته ها برای تبرک بالا می رفت. به من هم گفتند ببرم مشکل پیچاندنم را بمالم به پیکر شهدا بلکه خوب شوم. از آن بالا نگاه کردم دیدم هزاران نفری که روز قدس توی تهران برای راهپیمایی آمده بودند جزو تشییع کنندگان آنهایند و هر کس توی دلش حاجتی دارد. گفتم الان سرشان شلوغ است و بعدا مزاحمشان می شوم. اما در واقع پیچاندم و نرفتم! فکر کنم خیلی ضرر کرده ام. چون طوری این شهدا در دل ها اثر کرده اند که دیروز شنیدم رهبرشان هم موقع بردن اسمشان بغض کرده و فرمانده موشکی شان موقع حرف زدن از انتقام لبخند زده! دیشب خودم را رساندم گلزار شهدای اصفهان. فکر می کردم فقط خودم باشم و فرشتگان مقیم آنجا. اما قیامت بود. در حدیکه گفتم نکند از خستگی رمضان شب و روزم را گم کرده ام؟ نکند شب جمعه است؟ مردمی که تا دو هفته پیش اسم علی زاهدی را هم نشنیده بودند، نصف شبِ وسط هفته دورش جمع شده و دم روضه گرفته بودند. من که آخرش هم سر از کار مردم ایران درنیاوردم. اما طوری به وجد آمدم که تصمیم گرفتم هر از چند گاهی دوباره درباره شان بنویسم. عه عه عه ببین چه طوری روز تعطیلم را به نوشتن گذراندم ها. بروم دوش تسبیح بگیرم خستگی ام دربیاید. فعلا. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و ششِ یکِ سه دیشب سهمیه تسبیحات قبل از خوابم را پیچانده و تازه لای ابری دراز کشیده بودم که چیزی مثل شهاب سنگ از کنارم رد شد. وییییییز. سریع و نورانی و گرم بود. اما کوچکتر از اندازه معمولی شهاب ها. بلند شدم ببینم کجای سیستم هنگ کرده که شهاب سنگ ها به جای دنبال کردن شیطانچه ها به حریم فرشته ها وارد شده اند که دوباره وییییییز! این بار کم مانده بود بخورد بهم. ترسیدم. با خودم گفتم نکند سلاح جدید اداره نظارت است و به خاطر اینکه دیروز ماموریت بایگانی "تصمیم های شنبه" خلق الله را پیچانده بودم آمده اند دنبالم. وییییییییز! خدای من چه خبر بود آسمان اول! چقدرررر وییییییز! شروع به گفتن تسبیحات کردم و به نیرویش کمی خودم را بالا کشیدم تا به آنچه می گذرد مشرف تر باشم. فرشته های ناصر دسته دسته در حال نزول بودند و هر چند تا با یکی از آن وییییز ها همراه می شدند. مگر ویییییز ها کجا می رفتند؟ گمانم اتفاق مهمی داشت می افتاد. پس چرا من آن قدر بی خبر بودم؟ چرا به من ماموریتی نداده بودند؟ در همان حین فرشته مُقسِّم نازل شد و یک کیسه بزرگ را به همراه حکم ماموریتم داد و سریع رفت. آنقدر عجله داشت که توضیح بیشتر نداد. حکم را باز کردم. نوشته بود: "جان من امشبی را نپیچان. لبخندها را برسان" خدای من! آن همه لبخند را به کی باید می رساندم؟ آن هم نصفه شبی؟ مردم مگر نخوابیده بودند؟ آدرس ها را دیدم و با اکراه راه افتادم. میلیون ها لبخند را باید تا صبح می رساندم. به آنها که روی پشت بام ها و تراس هایشان رد نورانی ویییییییز ها را می دیدند و قلپ قلپ غرور و هیجان دلشان را شیرین می کرد. به آنها که تصویر رد شدن وییییییزها از روی کربلا را می دیدند و با ذوق نوشته اش را می خواندند "راه قدس از کربلا می گذرد" به آنها که فیلم عبور ویییییییزها از روی مسجدالاقصی را نگاه می گردند و انگار که یک آرزوی شیرین و یک رویای قدیمی را در بیداری مزمزه می کردند، به بچه های غزه که بیدار بودند و از روی خرابه ها ویییییزها را تماشا می کردند، به همه آنها که بعد از هفت ماه یک شب بدون انفجار و بدون شهید را تجربه می کردند، به همه مسلمان هایی که بیدار نشسته بودند جلوی صفحه موبایل ها و تلویزیون هایشان، به همه آزاده های جهان که حتی مسلمان نبودند اما از ضربه خوردن قاتل کودکان و خالق بزرگترین نسل کشی معاصر توی دلشان چراغ روشن می شد، به آنها که دستور پرتاب ویییییییزها را داده بودند و آنها که چند شبانه روز نخوابیده و وییییییزها را آماده کرده بودند و به خاطر خوشحالی مردم خستگی را محل نمی دادند، به آنها که سر سجاده نشسته بودند و برای پیروزی رزمندگان مقاومت و غلبه حق علیه باطل و نابودی استکبار دعا می کردند و دلشان روشن بود که امشب اجابت همان وعده ی صادقی است که منتظرش بودند. به آنها که تازه برای نماز صبح بیدار می شدند و می فهمیدند چه خبر شده و خواب از کله شان می پرید، تا صبح بیشتر لبخندها را پخش کردم. ماند یکی اش که توی جعبه بود و آدرس نداشت. پشت جعبه را دیدم نوشته بود: برسد به فرزند چراغ‌های تابان، فرزند شهاب های دنباله دار، فرزند اختران درخشان، وارث ماموریت پیامبران، آشکار کننده حق و باطل، قطب عالم امکان امام زمان! دستهایم لرزید. من کی توان چنین کاری را داشتم؟ باید از خودش کمک می گرفتم. يَا ابْنَ السُّرُجِ الْمُضِيئَةِ، يَا ابْنَ الشُّهُبِ الثَّاقِبَةِ، يَا ابْنَ الْأَنْجُمِ الزَّاهِرَةِ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل سیِ دوِ سه داشتیم برای تولد امام رضا عرش را آذین می بستیم که سرتیم فرشته های مقسّم آمد و سوئیچ یک بالگرد را بهم داد. فکر کردم توی قرعه کشی مسابقه پیچانندگان برتر برنده شده ام. اما سرتیم توضیح داد که این یک بالگرد بهشتی است و باید بروی باهاش از ایران چندتا شهید جمع کنی! با تعجب پرسیدم: "مگه وقتی یکی شهید می شه منتظر بالگرد می مونه برا رفتن به بهشت؟" فرشته مقسم ماموریت ها با غیظ نگاهم کرد و گفت: "نه که نمی مونه! ولی این مواردی که باید جمعشون کنی هنوز شهید نشده اند!!" گفتم: "خب پس من از کجا بدونم کی اند؟" سرتیم چپ چپ نگاهم کرد و با تشر گفت: "پیچائیل! دل بده به کار. یه ذره دقت کنی مشخص اند." و بعد همین طور که می رفت ادامه داد: "دو تا بالگرد زمینی رو هم پوشش کن شناخته نشی!" بالگرد بهشتی را سوار شدم و گشتی روی ایران زدم. خیلی ها سوسوی شهادت می زدند ولی حتما منظور فرشته مقسم این سوسوی معمولی نبود. از خلیج فارس شروع کردم و بعد از کرمان و یزد و اصفهان و تهران، رسیدم خراسان. آسمان خراسان را سرتاسر ابرهای سیاه گرفته بود و اوضاع طبیعی نداشت. فرشته های باران و تگرگ صف به صف با اخم ایستاده بودند. پرسیدم: "نزدیک ولادتیم ها. نباید ملایم تر برخورد کنید؟" گفتند: "ما ماموریم به بی تابی!" منظورشان را نفهمیدم. سر بالگرد را کج کردم سمت شمال و از روی جنگل ها آمدم تا آذربایجان. هوا مه بود و باران. اما تجمع نور شدیدی که چشمهایم را می زد من را کشاند سمت ورزقان و خدافرین. خدای من! چه نوربالاهایی که حتی از مه می گذشتند! کور شدم! همانجا می خواستم بپیچانم و برگردم. بین همان شهدای سوسوییِ بالقوه هم می شد شکارهای خوبی کرد. ولی تشر فرشته مقسم یادم آمد و سعی کردم دل بدهم به کار. به سختی توی مه و باران کنار دو بالگرد پوششی دیگر که فرشته گفته بود فرود آمدم. با دیدن رئیس جمهور و هیات همراهش جا خوردم. نوربالاها از بین همین ها بودند. ولی حتما اشتباه آمده بودم. مگر می شد منصب ریاست جمهوری با آن همه وسوسه دورش و امتحان های سخت و تصمیمات آن به آن و ملاحظاتی که برای مردم عادی مستحب و مکروه بودند ولی برای او واجب و حرام، می توانست کسی را به مقام شهادت برساند. کادر پروازی بیرون بالگردها ایستاده بودند به صحبت. اولش خلبان و کمک خلبانم را انتخاب کردم. خودشان حواسشان نبود ولی نوربالا را خوب می زدند. بعد رفتم سر وقت شهدای همراه رئیس جمهور. سیدی نورانی و معمم تعارف کرد که آقای رئیسی سوار شود. از صحبتهایشان فهمیدم امام جمعه تبریز است. محبوبیتش را توی همان سفر نوروز به ایران شنیده بودم. اینکه توی شادی و عزای مردم شریک است و در کوچه و خیابان تنها و بی محافظ می چرخد ودعوت همه را قبول می کند. گفتم: "بیخود تعارف نکنید! سارعوا الی مغفره الله...جفتتون سوار شید." رئیس جمهور در حالی که سوار می شد نیم نگاهی به یک جوان کت و شلواری اتوکشیده کرد. این نگاه را می شناختم. محبت تویش بود و یک سیگنال که تو بیا توی بالگرد ما. برق طلایی نشان خادمی امام رضا را روی دوش هر دویشان می دیدم. بقیه ولی او را آقای استاندار صدا می کردند. اقای استاندار جوان هم دست گذاشت پشت کمر یک مرد قدبلند و اتوکشیده و موقر و تعارفش کرد داخل بالگرد. هر دو پیراهن یقه دیپلمات پوشیده بودد و هر دو نور زیادی داشتند. چه خوب که هم را می شناختند و کار من برای مجبور کردنشان به سوار شدن را راحت کرده بودند. مرد قدبلند که نشست توی بالگرد نشان دفاع از مظلوم و عزت دادن شیعه را روی قلبش دیدم. حیف نبود همه اینها را باید با هم می بردم عرش؟ دلم سوخت برای ایران. دیگر جا نبود. منتظر بودم در بسته شود و بالگرد بلند شود ولی یک مرد چهارشانه با ریش پر هم لحظه آخر خودش را کنار رئیس جمهور جا داد و در را بست. از حرکاتش فهمیدم حاضر است جانش را فدای رئیس جمهور کند. آن قدر خودش را خالی کرده بود که نور رئیس جمهور در او هم ریخته شده بود. بقیه هیات همراه هم سوار آن دو بالگرد دیگر شدند. بالگرد ها همزمان بلند شدند. دو تا به مقصد تبریز. یکی به سمت بهشت. من دیگر دل نداشتم بقیه ش را ببینم. پیچاندم و برگشتم عرش. آنها را که من دیدم خودشان راه بهشت را بلد بودند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan