بسم الله
خدا را شکر که مدرسه ها باز بود و صبح خودم بردمشان. در ترافیک شدید برگشتم و نشستم سر میز. کاش مدرسه بچه ها سر کوچه مان بود و خودشان پیاده می رفتند. در مصرف بنزین و وقت و اعصاب خیلی ها صرفه جویی می شد. برای برگشت با یکی از اولیا هماهنگ کردم که بچه های من را هم برسانند. زحمت زیادی بود. چون باید یکی را می برد کلاس قران به فلان آدرس و یکی را می اورد خانه. ساعت جلسه روی ساعت برگرداندن بچه ها بود. هیچ جلسه ای را که آن ساعت برگزار می شد نمی رفتم. ولی اینجا فرق داشت. صبح با حسرت فایل حج را بستم و دو متنی که نوشته بودم را باز کردم. بعد از چند بار خواندن تلفیق شان کردم. حرفهای قلمبه دومی را حذف کردم و دغدغه های شخصی تر اولی را. تا دوازده طول کشید. اما به نظرم خیلی بهتر شد. پرینت گرفتم و یک بار برای خودم با صدای بلند خواندم. شد هشت دقیقه. باید کمترش می کردم. ولی دیگر وقت نبود. رفتم به آدرسی که برای جلسه داوری فرستاده بودند. تصوری از چنین جلسه ای نداشتم. با دیدن تعداد زیاد خانم ها تعجب کردم. حدودا سی نفر که بین شان قیافه های مشهور هم بود. من فقط خانم شعبانی را از نزدیک می شناختم. به واسطه تئاتر فاطمه اش که پارسال دعوتمان کرده بود به دیدنش و امسال هم داشت در حوزه هنری اکران می شد. سلام علیک کردیم. گفت پسرش یک هفته است تب شدید دارد و الان هم باید زودتر برود که برای بار چندم دکتر ببردش. کسی را که بهمان زنگ زده بود پیدا کردیم و بهش گفتیم تا آخر جلسه نمی توانیم بمانیم. من هم باید تا پنج برمی گشتم و پسرچه را از کلاس قرآنش برمی داشتم. حدودا هفت هشت مرد این طرف و آن طرف نشسته بودند که به نظر می رسید داورند. نمی دانستم آیا آقایان داور تصوری داشتند از اینکه هر کدام از این خانوم ها ضمن جلسه حواسشان باید به چه چیزهایی هم باشد؟ اصلا چقدر با دغدغه های زنانه آشنا بودند؟ با خودم گفتم کاش تیم زنانه ای داوری متن ها را به عهده داشت.
#پشت_صحنه_دیدار
#قسمت_هفتم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
هفتِ یکِ سه
دیروز مامور حفاظت از یک بچه ی زبان نفهم شده بودم که با خانواده اش در شیراز قدم می زدند. بچه ی مزبور توی بغل و کالسکه بند نشده و هی خواسته به سبک بچه اردک ها بدو بدو کند ولی به کارهایی دست زده که مادر و پدر و فرشته های محافظ خودش را ذله کرده بود و آنها درخواست کمک کرده بودند. قرعه به نام من افتاد. چه عجب نپیچاندم و رفتم! ولی از نفس افتادم. همان لحظه که دستم را می گرفتم پشتش که از پله ها قل نخورد، باید دست کثیفش را لیس می زدم که وقتی می کند توی دهنش مریض نشود! خوب شد فرشته ها روزه نمی گیرند. ولی نمی دانم آن همه آدمی که آنجا بودند چرا روزه نمی گرفتند؟ ان شالله که همه مسافر بودند! باطری بچه که بالاخره تمام شد و خوابید، تازه توجهم به ترافیک بالای فرشته ها حول دوتا مقبره در شهر جلب شد. فکر کردم امامزاده اند اما نزدیک تر که رفتم فهمیدم که این همه رفت و آمد برای دو تا شاعر قدیمی است. جالب شد برایم. چرا باید دوتا شاعر این قدر محبوب باشند که دسته دسته فاتحه و قل هو الله و طبق طبق نور از جاهای مختلف برایشان فرستاده شود؟ فرشته ی مقیمی را پیدا کردم و سوالم را پرسیدم. حال نداشت جواب مفصل بدهد. خیلی خلاصه گفت که یکی شان حافظ قرآن بوده و توانسته مفاهیم عمیق قرانی و اسلامی را هنرمندانه در شعرهایش بیاورد و آن یکی چهل سال سفر کرده و حکمت و اخلاق جمع کرده و در نثر و شعرهای وزینش گنجانده. به شاعر جهانگرد نزدیک تر شدم که فاتحه بخوانم. دو فرشته محکم استخوان های داخل قبر را نگه داشته بودند. تعجب کردم و چرایی کارشان را پرسیدم. بی حوصله گفتند مردم ایران جدیدا با این فارسی حرف زدنشان تن سعدی را در گور می لرزاندند. ما را فرستاده اند برای آرامش این مرحوم! اگر می توانستیم گوش هایش را هم در برزخ می گرفتیم. یک دختر و پسر جوان هر چه بیشتر نزدیک قبر می شدند تن سعدی بیشتر می لرزید و کار فرشته ها سخت تر می شد. گوش شل کردم ببینم چه می گویند: پسر به غمزه می گفت: "با این استایل جدیدت اوکی ای عجیجم؟" و دختر به کرشمه ناز می کرد و به جای اینکه بگوید: "بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس/حد همین است سخندانی و زیبایی را" می گفت: "نه عجقم! اصنم نِی خوام. الان عکسمو ری شیر کردم کلی ویو خورده ولی کم لایک زدن. دیدی این استایل هم دمده شد؟!" تن و بدن من هم لرزید و سریع شیراز را ترک کردم. ماموریت بعدی ام کمک به آماده کردن یک ورزشگاه دوازده هزار نفری برای برگزاری یک محفل قرآنی بود. پیچاندم و نرفتم! آن زمان که ژولیوس سزار در رم کلیسئوم ها را برای نبرد گلادیاتورها درست کرد هرگز فکر نمی کرد که در آینده کلیسئومی باشد که تویش محفل قرآنی برگزار شود! این بار فکر کنم تن و بدن شیطان بلرزد و ژولیوس سزار در قبر. ماموریت دیگری نداشتم و می توانستم مثل فرشته های شیرازی بخوابم ولی خودم خواستم که ولچرخی کنم در مجالس وعظ و مولودی شب ولادت امام حسن و جگرم حال بیاید. هر جا منبری ها بین حرفهایشان از شعر استفاده می کردند حساس می شدم. به خاطر شیراز گردی صبح بود یا واقعا شعر مطلب را شیرین می کرد؟ ندیده ام مردم کوچه و بازار خیلی بین حرفهایشان شعر استفاده کنند. این را رهبرشان هم در آخرین مجلسی که سر زدم به شاعران ایرانی می گفت که متاسفانه حافظه شعری مردم ضعیف شده و این باید تقویت شود و راهش این است که مردم با شعر مانوس باشند. از اداره نظارت آمده بودند دنبالم. خودم را بین شاعران جوان قایم کردم و مثل آنها از مضمون حرفهای رهبرشان سر تکان دادم. وقتی که می گفت شعر یک رسانه است و امروزه رسانه از موشک و پهپاد و هواپیما مهم تر است و ایرانی ها می توانند پیام های تمدنی و معارف و اخلاق و ظلم ستیزی شان را با این رسانه به دنیا معرفی کنند و این کار باید کاملا هنرمندانه باشد. یاد حافظ و سعدی افتادم. چه رسانه های خوبی بودند در زمان خودشان.
خوشبختانه جلسه دیروقت تمام شد.
بازرس دایره نظارت رفته بود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفتم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفتم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan