eitaa logo
دیمزن
1.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
384 ویدیو
14 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز این آیه اومد. فرشته های بالادستی پیچائیل رو می گه ها😉
خدایا چقدر خوبی تو! من هم که به جز تو خدای دیگه ای ندارم. (پس می تونم راحت داد بزنم بگم:) کمک! کمک! منو از آتیشی که خودم رو توش انداخته ام، نجات بده... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
منت بذارید من رو هم دعا کنید.
روزنوشت های پیچائیل سیزده یک سه دیشب حواسم را جمع کرده بودم که چیزی را نپیچانم. یک شب که هزار شب نمی شد. آن هم یک شبی که از هزار ماه بهتر بود. از چند ساعت مانده به غروب رفت و آمد و سرو صدا در عرش بیشتر شد. یک گروه از فرشتگان دور هم دم گرفته بودند و علی علی می گفتند. تک خوان شان هم هی بلند می گفت:‌«والله ان تهمدت ارکان الهدی.» یک گروه را هم دیدم که در حال پایین آمدن سوره قدر را می خواندند و هر کدام چند آیه دستشان بود. پرسیدم آیه ها را کجا می برند؟ گفتند می بریم بگذاریم توی دل آنهایی که امسال موقع تلاوت قران شان به این آیه ها فکر کرده اند. توی دلشان باشد که اگر خواستند عمل هم کنند کم نیاورند. فرشته های مامور حمل دعا و ماموران حمل اسامی خدا که من بهشان فرشته های جوشن می گویم، ردیف به ردیف صف کشیده و منتظر نیمه های شب بودند. فکر کنم به خاطر اخطارهایم فرشته های مقسم ماموریت ها دیشب به من کار ساده تری سپرده بودند. شانس آوردم که اجازه پرواز را ازم نگرفتند و می توانم در ارتفاع پروازی پایین مسجد به مسجد و مراسم به مراسم بروم و اگر کسی کمکی لازم داشت کمکش کنم. از همان تهران شروع کردم و تا صبح به شهرهای دیگر هم سر زدم. پیدا کردن جای مراسم ها کار سختی نبود. در حالت عادی هم هر اجتماع مومنینی نور داشت و می شد ردیابی اش کرد. اجتماع شب قدر که دیگر شبیه یک نورافکن روشن بود به سمت آسمان. بسته به اخلاص بانیان مراسم و مداح و سخنران و نیت شرکت کننده ها و ارزشمندی دعاهای جمعی شان میزان نور نورافکن ها کم و زیاد می شد و گاهی انرژی ای که توبه یک گناهکار به مجلسی می داد نور مراسمشان را آن قدر زیاد می کرد که کور می شدم. ولی چه خبرررر بود توی ایران. توی هر محله ای و مسجدی و خانه ای عده ای تکی و دسته جمعی بیدار نشسته بودند و عبادت می کردند. البته بودند آنهایی که مریض بودند و یا بچه دار و یا کم اراده و یا خواب آلو و یا بی اعتقاد به مناسک. ولی تعداد شب زنده دارها بیشتر از خوابیده ها بود و نور و برکت شب زنده داری حتی خوابیده ها و بی اعتقادها را هم می گرفت. چندتا از آنها که دوست داشتند بروند مراسم و خواب مانده بودند را بیدار کردم. توی گوش چند تا دختر کم حجاب پنبه گذاشتم که احیانا اگر تذکر غیرحرفه ای از جمع گرفتند نشنوند و همان را بهانه نکنند برای اینکه سال بعد نیایند. چند تا نوزاد را خواباندم که مادرهایشان راحت تر به دعا برسند. با چند تا بچه بازی کردم. توی مجلسی که گرم بود باد سرد فوت کردم و روی مجلسی که سرد بود هاااای گرم کردم. تارهای صوتی مداحی که صدایش گرفته بود را ماساژ دادم و سخنرانی که حواسش پرت بود را با یادآوری یک روایت سرخط کردم. به دل خادم نوجوانی که دوست داشت دیده شود انداختم که امام زمان ببیندش کافی است و فرستادمش برود کفش جفت کند و حواس پیرمردی که خیلی توی حال رفته بود را پرت کردم که غرور نگیردش. نور توبه ها و دعاها و تضرع ها رشته به رشته جمع می شدند و آنچه که من از بالا می دیدم یک هرم نورانی و پرفشار بالارونده بود. شبیه حرارتی که از یک هیتر برقی روشن با درجه بالا ساطع شود. نیمه های شب که گذشت نزول فرشته ها هم سرعت گرفت. رحمت و برکت شب قدر شبیه بارش بارانی تند و زنده کننده همه را خیس می کرد. چه صحنه قشنگی بود. چرک و سیاهی های زیادی شسته می شدند و باریکه های نور نفوذ می کردند در شیارها و درزهای ایران. این مدت برایم سوال شده بود که چرا ایران با این همه دشمن خارجی و نفوذی های داخلی و کارنابلدهای الکی بزرگ شده و ریاست دوست های به میز رسیده و ساختارهای غلطی که اصلاح نمی کند چه طور از هم نمی پاشد؟‌ دیشب جوابم را گرفتم. مناسبات ایران با خدا شبیه کشورهای دیگر نیست. می رود هر اشتباهی انجام می دهد اما هستند شبهایی که سرش را کج می کند پیش خدا و می گوید غلط کردم. تو خودت کفیلم باش! چه خوب گفته حاج قاسم شان که جمهوری اسلامی حرم است. توی حرم همه مناسبات فرق می کند. افراد از نام و منسب جدا می شوند. همه محترم و زائرند. هر کس خدمتی کند می شود خادم حرم و هر کس از آن دفاع کند می شود مدافع حرم. حتی ممکن است به معجزه ای همه مریضی ها خوب شوند. برای همین من زیاد از روابط بین شان سر درنیاوردم. مگر چند کشور با حکومت شیعی در دنیا هست که مردمش بتوانند آزادانه تا صبح توی خیابان ها بنشینند و فرج امام زمان را فریاد بزنند؟ فردایش هم بلند شوند بروند سیزده به در‌؟ من که از خستگی دیشب نا ندارم هیچ جا بروم. دراز کشیده ام داخل ابری و دارم روزنوشت می نویسم. ولی روزنوشت نوشتن هم کار سختی است ها. از فردا می پیچانم و نمی نویسم. سررسید را هم می برم بدهم به جناب ماه که از این به بعد با تقویم شمسی هماهنگ باشد. از آنجا هم می روم کشور دیگری که اینقدر پیچیده نباشد و راحتتر بتوانم ماموریت هایم را بپیچانم. مُردم از بس کمکاریهای اینها را جبران کردم!
افطار مهمون داشتم و چند ساعت از گوشی ام دور بودم. مهمان های عزیز که رفتند دیدم چند جان عزیز را هم از دست داده ایم... چقدررر دلم سوخت😭😭😭 از دست رفتن فرماندهی ای در چنین سطحی یعنی محروم شدن از محصول چندین دهه تجربه گرانسنگ. و چنین کسانی به این زودی ها جایگزین نمی شوند. خدایا عصبانی هستیم از این وقاحت دشمن. آقای ما را برسان. روح شهیدان عزیز ما را شاد کن و ما را هم به زودی به آنها ملحق کن. و سیعلم الذین ظلموا ای ینقلب منقلبون دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
یه خانواده از مهمونامون مستقیم از مشهد رسیدن. برامون افطاری حرم آوردن. اونا مهمون ما شدن، ما مهمون امام رضا😍😍😍😍😋😋😋😋 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا هم آدم هایی مثل ما هستند. کسایی حقشون رو می خورن ناراحت می شن تو دلشون می مونه ولی فرقشون با ما اینه که ایرادهای خودشون رو پیدا می کنن و درصدد برطرف کردنش هستند دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
خدایا چقدر خوبی تو! من هم که به جز تو خدای دیگه ای ندارم. (پس می تونم راحت داد بزنم بگم:) کمک! کمک! منو از آتیشی که خودم رو توش انداخته ام، نجات بده... دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی... شهید زاهدی سر پیکر شهید سیدرضی همین چند ماه پیش محوطه بیت رهبری دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
✈️ سفرنامه واسه این روزاست روزایی که بوی میده و بوی مشمئزکننده . 📖 سفرنامه الی مثل بیشتر کارای نویسنده‌اش یعنی زبانی نرم و لحنی آمیخته به طنز و اشک داره.
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
👌 یه سفرنامه از جنس ، و شخصیت‌های اصلی کتاب که اهل هستن. 😔 شهری که انگار فرزندش رنج هست و درد هست و تنهایی.
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📚 مشاهده و تهیه کتاب https://manvaketab.com/book/380570/ 🔻سفارش در ایتا👇 @manvaketab_admin 📌 🆔 @nashreshahidkazemi
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
🔴🔵 مهم دلنوشته خانواده شهیدحاج رحمت الله علیه در وصف این شهید عزیز 🔻بسم رب الشهداء والصدیقین و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله اموات بل احیا عند ربهم یرزقون... اللهم تقبل منا هذا القربان🌹 خدایا این قربانی را از ما بپذیر... خدایا کسی را فدایت کردیم که تمام عمر خواست که دیده نشود... خواست که اگر کاری کرده فقط برای رضای تو باشد، خواست که قلب امام زمانت را شاد کند... 🔔 همیشه از دوربین و جلوی دوربین بودن تا حد امکان فراری بود... و تو دیدی و تو میشناختی اش... خدایا تو میدانی که چه سرمایه معنوی ای از دست ما رفت... 🔻 روزهایی را دیدیم که از ۶ صبح تا یک نیمه شب سر کار بود و با آن خستگی نماز شبش ترک نمیشد، نماز هایی که تعداد زیادی از مردم شامل دعاهایش بودند... 🛑 سال ها بود که ساعت های خوابش به ندرت به پنج ساعت میرسید... خدایا تو دیدی و شنیدی که روزی حداقل سه جزء قرآن تلاوت میکرد و در ایام ماه مبارک ، هر سه تا چهار روز یک ختم قرآن داشت... 📍 میگفت: من چشم را برای دو چیز میخواهم، قرآن خواندن و شاید دیدار مهدی فاطمه... خدایا تو شاهد بودی «علی» ما هیچوقت نخواست دیده شود، هیچ وقت نخواست مطرح باشد هیچوقت نخواست اسمش برده شود... از زمان جنگ هر روز زیارت عاشورا اش ترک نمیشد و بیست سالی بود که زیارت را با صد لعن و صد سلام می خواند... خدایا ما ندیدیم نمازش از اول وقت فاصله بگیرد... خدا را شکر که اجر قریب ۴۵ سال مجاهدت عزیز دلمان و نور چشممان سردار محمد رضا زاهدی اینگونه رقم خورد... 📌و چه عاقبتی بهتر از ... هیچوقت فکر نمی کردم در روز شهادت امام علی (ع) دو بابا علی از دست بدهم «هنیاً لک» گوارای وجودت... به آرزویت رسیدی 📍 استرس ها، بی خوابی ها، خستگی ها، درد های مجروهیت کمر و بازو و سینه و دست ها، تیر کشیدن های جای جراحت پا که همان اندک خواب را هم ازت گرفته بود، چشم درد ها و قطره ریختن های داخل چشم، همه و همه...بالاخره تموم شد... خداحافظ یار و سرباز رهبرم... خداحافظ یار سید حسن نصرالله... خداحافظ بابا علی ما... 🤲 دیدار ما باشد در آن دنیا و امیدواریم در آن روز پیشتان روسفید باشیم... انشاءالله خدا ما را هم به خیر عاقبت و شهادت در راهش از این دنیا ببرد. 📌 🆔 @nashreshahidkazemi
دیروز همین طور که با یک دست سوپ مهمانی افطار را هم می زدم با دست دیگرم پیام های اینستا را چک می کردم. پیام بازخورد دوستی را باز کردم و اتفاقی چشمم افتاد به پیام قبلی اش که مال چند ماه پیش بود. نوشته بود: با استوری های حج پارسالت هوایی شدم و امروز بالاخره تونستم فیش حج بخرم. به جای جواب دادن به پیام آخرش پرسیدم: "ثبت نام کردی کاروان؟ امسال می ری؟" بلافاصله جواب داد که: "نه کاروان ها بسته شده اند و جامانده ام و دنبال تک و توک ظرفیت های خالی ام که بازشود و آنها هم تا من مطلع می شوم پر می شوند." آدرس گروه حجی که پارسال عضو شده بودم (و طی یک بیماری مازوخیستی امسال هم هر روز بهش سر می زنم و تک تک پیام های افرادی که عازمند را می خوانم) را برایش فرستادم و گفتم: "اینجا هر کی از ظرفیت های خالی مطلع می شه به بقیه اعلام می کنه. گوش به گروه باش!" نیم ساعت بعد در حالیکه همچنان داشتم سوپم را هم می زدم صوتی از همان دوست دریافت کردم که با خوشحالی می گفت خدا خیرم بدهد و همین که عضو گروه شده یکی ظرفیت خالی کاروانی را اعلام کرده و هرچه به دفتر زیارتی اعلام شده زنگ زده کسی جواب نداده و از طریق همان گروه، تلفن مدیر کاروان را پیدا کرده و زنگ زده بهش و او گفته که من الان محل کارم هستم و دفتر نیستم. ولی می تونید بیایید همین جا ثبت نام کنید و از قضا محل کار مدیر کاروان در همان کوچه ی محل زندگی رفیق ما بوده! و در عرض یک ربع کل فرایند ثبت نام و حاجی بالقوه شدن دوست ما انجام شده بود! صوت که تمام شد ملاقه سوپ توی دستم می لرزید. واقعا همین طوری سرپا و ایستاده توی آشپزخانه واسطه حج رفتن یکی شده بودم؟ چقدر لذت بخش بود. انگار که کار حج خودم جور شده بود. همان قدر هیجان زده بودم. بعدش با خودم فکر کردم حواله حج آن رفیق را دیشبش در شب قدر امضا کرده بودند و من هم اگر واسطه نمی شدم حج او خود به خود جور می شد. بعد دلم هزااااار بار خواست که کاش برای من هم شب قدر دوباره حج می نوشتند و اگر می نوشتند خود به خود همه چیز جور می شد و حتی اینکه فیش ندارم هم مانع نرفتنم نمی شد! خلاصه که شوق حجی که این چند ماه به خاطر نوشتن سفرنامه و خواندن آن گروه حج قطره قطره بیشتر شده بود، دیروز ظهر قلمبه قلمبه اضافه شد. شب هنوز مهمان ها نرفته بودند که یکی از عوامل کاروان مان زنگ زد! آن وقت شب؟ کاروان حج؟ چه عجب؟ با اشتیاق گوشی را جواب دادم. آقای فلانی از تعریف های مسئول فرهنگی بعثه گفت. از استوری های پارسال و سفرنامه امسال. گفته بود که استوری های "الکعبه تجمعنا" چقدر بازخورد خوب داشته و رونمایی سفرنامه حج را بیاوریم توی سازمان حج و این حرفها. من این طرف خط داشتم برای همین حرفهای معمولی گریه می کردم. درست همین امروز که این قدر هوای حج افتاده بود توی دلم باید یکی یادم می آورد تک تک فریم هایی که دوربینم ثبت می کردند برای استوری ها را؟ گفتم به مسئول فرهنگی بگویید امسال بیام دوبرابر محتوا تولید می کنم ها! و توی دلم بابت همه دعاهای حجی که شب قدر چون فیش نداشتم تزئینی خوانده بودمشان، پشیمان شدم. ! ؟
💢لایو جمع‌بندی «روایت طوفان» 🔻ویژه برنامه روز قدس 🔹 حجت‌الاسلام نخعی 🔹 امروز پنج‌شنبه 🔹ساعت ۱۶ 💢لایو مهم در رابطه با مسئولیت ما در برابر وضعیت امروز جهان و غزه 🔻این لایو رو از دست ندید و برای بقیه ارسال کنید! 🆔 @Revayate_ensan_home
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید تا آخرش...😅😅 آقا می گه عقلشون نمی رسه😂😂 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
مردنِ سفارشی یک شوهرعمه ای داشتم که سرمایی بود. یکبار که برای مراسم دفن یکی از فامیل رفته بودیم قبرستان و از سرمای استخوان سوز زمستان تبریز، دوست داشتیم مرده مرحوم را سریعتر بکنیم زیر خاک و پناه ببریم توی ماشین هایمان، شوهرعمه ام خیلی جدی زیر گوش عمه ام گفته بود: وصیت می کنم که اگر من زمستان مُردم من را یواشکی توی باغچه خانه دفن کن و به کسی خبر نده. اردیبهشت بگو فلانی مرده و بیاورید مثل مرده تازه همینجا خاک کنید! این را عمه ام همان اردیبهشتی تعریف کرد که شوهرعمه سالمم در عرض چند دقیقه توی خانه فوت کرده بود. در بهترین هوای بهاری و در حالیکه شقایق های وحشی همه جای اطراف قبرها را پر کرده بودند. دو برادر شهید محسن رسید به خاطره فوت مادرشان. گفت:‌ صبح که می خواستم بعد از سحری یواشکی بروم سرکار که مامان بیدار نشود به تق کوچکی بیدار شد و صدایم زد و رفتم کنارش و بغلم کرد و گفت من از تو راضی ام. نزدیک ظهر هم به خواهرم گفت کمی حال ندارم و خواهرم و شوهرش که هر دو پزشک هستند مامان را می برند بیمارستان و تشخیص همه این بوده که روزه ضعیفش کرده و سرم می زنند ولی او می گوید به همه بچه هایم بگویید بیایند. به جز عبدالرضا که صبح باهاش خداحافظی کرده ام. بچه ها به شوخی و خنده دور مادری که فقط فشارش افتاده جمع می شوند و مامان وصیت می کند و جای کفنش را می گوید و حساب های مالی اش را توضیح می دهد و جلوی چشم آن همه دکتر و پرستار می گوید من دیگه می میرم و می میرد!‌ از دکتر وزوایی پرسیدم که چه طور به این نوع مرگ رسیده بود؟ جواب داد که مامان از محسن هیچ وقت چیزی نمی خواست. اما این یک مورد را خودش می گفت که از محسن و حضرت زهرا خواسته ام که راحت بمیرم. سه خانه مان بر خیابان اصلی بود. خیابانی پر از شرکت و اداره و وزارتخانه که در ساعات اداری هرگز جای پارکی نداشت. و به محض دوبل نگهداشتن هم پلیس جریمه می کرد. صاحبخانه مان پیرمردی مسجدی و خیر و صاحب نفس بود که مغازه اش رو به روی همان خانه بود و همه ی محل می شناختندش. اسمش قدمعلی اسلامیان بود و عاشق امام علی. هر سال شبهای قدر افطاری می داد توی مسجد. اوائل ماه رمضان مریض شد. شب نوزدهم فوت کرد. از بیمارستان مرخص کردنش یک شب طول کشید. شب بیست و یکم پسرهایش با رعایت همه مستحبات توی پارکینگ خانه مان غسلش دادند و کفنش کردند. صبح روز شهادت حضرت علی که تعطیل بود و توی خیابانمان پرنده پر نمی زد، همه کسبه و فامیل و همسایه ها با شکوه تشییعش کردند. کل خیابان جمعیت بود و هر کس ماشینش را هر جا دلش خواسته بود نگه داشته بود. جلوی مسجد امیرالمومنین که حاج آقا اسلامیان نمازگزار و مسئول بازسازی اش بود گذاشتندش زمین و عالم بزرگی که عمری پیشنماز همان مسجد بود برایش نماز خواند و با احترام بردند بهشت زهرا دفن کردند و شب قدر سوم برای هزار نفر و یا بیشتر افطاری دادند. همان چیزی که عاشقش بود. اطعام دیگران به خصوص در ماه رمضان. چهار اسمش محمدرضا بود. آنقدر حضرت علی را دوست داشت که گفته بود علی صدایش کنند. کل عمرش را جنگیده بود و شهادت همه رفقایش را به چشم دیده بود. بارها سِمت عوض کرده بود در جایگاه های مختلف خدمت کرده بود. ولی همیشه از دیده شدن فراری بود. تنها می رفت و تنها می آمد و پرستیژ‌ فرماندهی نداشت. با کسی مصاحبه نمی کرد و جلوی دوربینی نمی رفت. شب قدر اول را رفت پیش امام رضا. در معیت هیاتی خارجی که آورده بودشان ایران. با همان ها برگشت سوریه. روز شهادت امام علی به دست شقی ترین دشمن خدا به شهادت رسید. شب قدر سوم پیکرش را دور حرم حضرت زینب و حضرت رقیه طواف دادند. روز بیست و سوم هم دور امام حسین و حضرت عباس چرخید و بعد هم به عشقش امام علی رسید و در خون تپیده و شیداوار دورش گردید و فردا هم قرار است در ضد صهیونیستی ترین روز قدسی که شاید از اول انقلاب رقم خواهد خورد، روی دست مردم روزه دار کشورش (که جانش را برایشان می داد) تشییع شود و آخرش هم برسد به موطنش اصفهان و پیش رفقایش آرام بگیرد. حتما که خودش دوست داشت این طوری بمیرد. نه؟ شما چه برنامه ای برای نحوه مردن خود دارید؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به قلم فائضه غفارحدادی به خوانش محمد صفرزاده دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یادمان نمی‌آید سابقه داشته باشد که آقا بعد از ۶۰ دقیقه سخنرانی و اتمام جلسه ، یکدفعه بین دو نماز بلند شوند و دوباره مطلبی بگویند ؟! معلوم است مطلبِ مهمی بوده.... @resanehbaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ۷ ثانیه رو ببینید. خصوصا به قیافه و لحن مادری که فرزند جوانش را از دست داده دقت کنید. اگر فرزند این مادر جزو آن اشرار مسلح سیستان و بلوچستان بود و کشته شده بود حالا حس این مادر چه بود جز شرمندگی و شکستگی و خشم و خجالت؟ اما حالا شعف و افتخار و لذتی در چهره اش هست که آدم هوس می کند مادر شهید بشود! فرزندی بزرگ کرده که در نوک پیکان جبهه حق و باطل به دست شقی ترین دشمن اسلام و بشریت شهید شده و حالا می تواند جلوی رهبرش سرش را با افتخار بالا بگیرد و خودش را معرفی کند. انگار که بخواهد بگوید: اَرَضیتَ مِنّی یابن رسول الله؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan