هم اکنون تجمع مردم داغدار تبریز
جلوی بیت امام جمعه محبوب شان.
#امام_روزهای_هفته
#شهید_آل_هاشم
#شهید_خدمت
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
✅ شهادت پاسدار فریدونشهری در سانحه سقوط بالگرد رئیس جمهور
🔹سردار شهید سیدمهدی موسوی، سرتیم حفاظت رئیس جمهور در بالگرد سانحه دیده، از سادات روستای صالح کوتاه است که سالها در روستای زمستانه واقع در منطقه پشتکوه موگویی سکونت داشتهاند.
🔸 خانواده وی در سالهای گذشته به تهران مهاجرت کرده و ساکن تهران شدهاند اما بستگان این شهید از جمله عموی وی همچنان در این روستا حضور دارند.
🔹 مادر این شهید سرافراز بختیاری از اهالی روستای کلوسه است.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتونستیم تنهایی سوگواری کنیم...
#هیات_حدیث_کسا
#شهدای_خدمت
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شعرخوانی شهید حجتالاسلام والمسلمین آلهاشم
برشی از مستند یک روز با آقای امام جمعه که سال گذشته توسط خبرگزاری حوزه منتشر شد.
◀️ مشاهده مستند کامل " یک روز با آقای امام جمعه"
@HawzahNews / خبرگزاریحوزه
حاج آقای آل هاشمِ شهید
یادم هست اولین کاری که بعد از امام جمعه شدنت کردی این بود که گفتی نرده بین مسئولین و مردم را در مصلای نماز جمعه تبریز برداشتند!
و این خلاصه خط مشی ات بود در طول دوره بابرکت امامت جمعه گی ات.
تو شدی یکی از خودِ مردم و این کار به ظاهر ساده آن قدر سخت است که شده کیمیا بین مسئولین. سرزده رفتی و به مردم سر زدی. یک روز به خوابگاه دانشجویی و یک روز به سلف سربازها و یک روز توی بازار چرخیدی و گاهی با مترو و اتوبوس و تاکسی تردد کردی. بیشتر مواقع هم تنها و بدون محافظ. کسی در استان مقامی کسب می کرد شخصا زنگ می زدی و بهش تبریک می گفتی. هر کس دعوتت می کرد اگر برنامه ات جا داشت حتما اجابت می کردی، حتی اگر درخواست شرکت در مراسم افطاری خانوادگی می بود!
مردم آن قدر تو را همه جا می دیدند که خیلی از فامیل هایشان را نمی دیدند. بچه مدرسه ای ها هم بارها تو را دیده بودند. باورم نمی شود که حتی بچه های من که ساکن تبریز نبودند هم با تو عکس دارند! به خیریه ها سر می زدی. تشویق شان می کردی به ارائه خدمات باکیفیت تر به محرومان. مشکلاتشان را حل می کردی. پای صحبت مردم می نشستی. باهاشان معاشرت می کردی. دل به دلشان می دادی. پدری می کردی برایشان. مشکلشان حل هم که نمی شد همین که شنیده می شد و همدردی می گرفتند حالشان خوب می شد....
تعریف تو را از همه جور آدم شنیده بودم. چپ راست انقلابی ضدانقلاب...
من از دور همین قدر کم تو را می شناختم.
اما یک چیز را مطمئنم.
تبریز یتیم شد بی تو...
#شهادت
#رسم_امام_جمعه_های_تبریز
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
مثلا شما آخرین برنامه خیریه بابای من رو در نظر بگیرید.
که قرار بود برای چند هزار نفر آبگوشت بپزند.
یک بار شب که سر دیگ ها بودند اومده بود بهشون خسته نباشید گفته بود.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
یکبار روز که داشتند توزیع می کردند!
#شهیدانه_زیستن
#مردمی
#محبوب
#شهید_خدمت
#شهید_آل_هاشم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چنین امام جمعه ی مردمی ای، چنین عزاداری مردمی ای هم اتفاق عجیبی نیست
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
بیرون و داخل مصلا پر از جمعیته
مصلای تبریز خیلی بزرگه ها.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی فکرشو می کرد بچه سیدِ یتیمِ فقیرِ ساکن یه اتاق کوچیک یه روزی عزیز یه ملت بشه؟
#ای_کسی_که_یوسف_را_عزیز_مصر_کردی
#و_ابراهیم_را_عزیز_ایران
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
سیِ دوِ سه
داشتیم برای تولد امام رضا عرش را آذین می بستیم که سرتیم فرشته های مقسّم آمد و سوئیچ یک بالگرد را بهم داد. فکر کردم توی قرعه کشی مسابقه پیچانندگان برتر برنده شده ام. اما سرتیم توضیح داد که این یک بالگرد بهشتی است و باید بروی باهاش از ایران چندتا شهید جمع کنی! با تعجب پرسیدم: "مگه وقتی یکی شهید می شه منتظر بالگرد می مونه برا رفتن به بهشت؟" فرشته مقسم ماموریت ها با غیظ نگاهم کرد و گفت: "نه که نمی مونه! ولی این مواردی که باید جمعشون کنی هنوز شهید نشده اند!!" گفتم: "خب پس من از کجا بدونم کی اند؟" سرتیم چپ چپ نگاهم کرد و با تشر گفت: "پیچائیل! دل بده به کار. یه ذره دقت کنی مشخص اند." و بعد همین طور که می رفت ادامه داد: "دو تا بالگرد زمینی رو هم پوشش کن شناخته نشی!"
بالگرد بهشتی را سوار شدم و گشتی روی ایران زدم. خیلی ها سوسوی شهادت می زدند ولی حتما منظور فرشته مقسم این سوسوی معمولی نبود. از خلیج فارس شروع کردم و بعد از کرمان و یزد و اصفهان و تهران، رسیدم خراسان. آسمان خراسان را سرتاسر ابرهای سیاه گرفته بود و اوضاع طبیعی نداشت. فرشته های باران و تگرگ صف به صف با اخم ایستاده بودند. پرسیدم: "نزدیک ولادتیم ها. نباید ملایم تر برخورد کنید؟" گفتند: "ما ماموریم به بی تابی!" منظورشان را نفهمیدم.
سر بالگرد را کج کردم سمت شمال و از روی جنگل ها آمدم تا آذربایجان. هوا مه بود و باران. اما تجمع نور شدیدی که چشمهایم را می زد من را کشاند سمت ورزقان و خدافرین. خدای من! چه نوربالاهایی که حتی از مه می گذشتند! کور شدم! همانجا می خواستم بپیچانم و برگردم. بین همان شهدای سوسوییِ بالقوه هم می شد شکارهای خوبی کرد. ولی تشر فرشته مقسم یادم آمد و سعی کردم دل بدهم به کار. به سختی توی مه و باران کنار دو بالگرد پوششی دیگر که فرشته گفته بود فرود آمدم. با دیدن رئیس جمهور و هیات همراهش جا خوردم. نوربالاها از بین همین ها بودند. ولی حتما اشتباه آمده بودم. مگر می شد منصب ریاست جمهوری با آن همه وسوسه دورش و امتحان های سخت و تصمیمات آن به آن و ملاحظاتی که برای مردم عادی مستحب و مکروه بودند ولی برای او واجب و حرام، می توانست کسی را به مقام شهادت برساند. کادر پروازی بیرون بالگردها ایستاده بودند به صحبت. اولش خلبان و کمک خلبانم را انتخاب کردم. خودشان حواسشان نبود ولی نوربالا را خوب می زدند. بعد رفتم سر وقت شهدای همراه رئیس جمهور. سیدی نورانی و معمم تعارف کرد که آقای رئیسی سوار شود. از صحبتهایشان فهمیدم امام جمعه تبریز است. محبوبیتش را توی همان سفر نوروز به ایران شنیده بودم. اینکه توی شادی و عزای مردم شریک است و در کوچه و خیابان تنها و بی محافظ می چرخد ودعوت همه را قبول می کند. گفتم: "بیخود تعارف نکنید! سارعوا الی مغفره الله...جفتتون سوار شید." رئیس جمهور در حالی که سوار می شد نیم نگاهی به یک جوان کت و شلواری اتوکشیده کرد. این نگاه را می شناختم. محبت تویش بود و یک سیگنال که تو بیا توی بالگرد ما. برق طلایی نشان خادمی امام رضا را روی دوش هر دویشان می دیدم. بقیه ولی او را آقای استاندار صدا می کردند. اقای استاندار جوان هم دست گذاشت پشت کمر یک مرد قدبلند و اتوکشیده و موقر و تعارفش کرد داخل بالگرد. هر دو پیراهن یقه دیپلمات پوشیده بودد و هر دو نور زیادی داشتند. چه خوب که هم را می شناختند و کار من برای مجبور کردنشان به سوار شدن را راحت کرده بودند. مرد قدبلند که نشست توی بالگرد نشان دفاع از مظلوم و عزت دادن شیعه را روی قلبش دیدم.
حیف نبود همه اینها را باید با هم می بردم عرش؟ دلم سوخت برای ایران. دیگر جا نبود. منتظر بودم در بسته شود و بالگرد بلند شود ولی یک مرد چهارشانه با ریش پر هم لحظه آخر خودش را کنار رئیس جمهور جا داد و در را بست. از حرکاتش فهمیدم حاضر است جانش را فدای رئیس جمهور کند. آن قدر خودش را خالی کرده بود که نور رئیس جمهور در او هم ریخته شده بود.
بقیه هیات همراه هم سوار آن دو بالگرد دیگر شدند.
بالگرد ها همزمان بلند شدند.
دو تا به مقصد تبریز.
یکی به سمت بهشت.
من دیگر دل نداشتم بقیه ش را ببینم. پیچاندم و برگشتم عرش.
آنها را که من دیدم خودشان راه بهشت را بلد بودند.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_شانزدهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
شهر حالت پیاده رویه
خیابون ها رو از کلی دورتر بسته اند. همه پیاده در حال حرکتند به سمت میدان شهدا.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan