برف می بارید.
بهشت زهرا خلوت بود.
یعنی اصلا کسی نبود!
همیشه اول می روم پیش حاج حسن و بعد محسن. این بار به خاطر دهه فجر آن طرف برنامه بود و اول آمدم پیش محسن. تازه نشسته بودم که دو تا خانم که من را نمی دیدند آمدند و جلوی تابلوی "به طرف مزار شهید محسن وزوایی" ایستادند. با صدای متعجبی یک چیزهایی می گفتند که نمی شنیدم.
بعد با قیافه ای حیران آمدند جلو. پرسیدند: شما آشنای این شهیدی؟
گفتم: نا آشنا هم نیستم.😊
یکی شان خوابی را تعریف کرد که توی آن اسم شهید وزوایی را چند بار برایش تکرار کرده بودند. و او چون هیچ وقت چنین اسمی را نشنیده بوده اعتنا نکرده. و حالا به یکباره اتفاقی با این اسم مواجه شده بود. حالت تغیری بهش دست داده بود.
هی می پرسید: این شهید کی بوده؟ یعنی با من چی کار داشت؟
با حوصله کمی برایش از محسن گفتم و او هم با اشتیاق گوش کرد.
یک محسن عزیز را هم معرفی کردم و گفت که همین امروز می خرم و شروع می کنم به خواندنش.
او رفت و من هم بلند شدم از سر مزار.
چقدر ساده بودم که فکر می کردم برای دل خودم دعوت شده بودم بهشت زهرا.😂
محسن من را در آن برف و بوران کشانده بود بهشت زهرا که به آن خانوم اطلاعات زندگی اش را بدهم!🙄🤪
ولی همین قدر هم عشق می کنم که شهدا کاری را به من بسپارند و بتوانم انجام بدهم.
#دستیار_شهید
#آشنای_شهید
#جناب_راوی
#ان_شالله_توهم_نزده_باشم!
#خود_مهم_پندار😬
#خود_مامور_انگار🤪
#به_همین_خیال_خوش_باش
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan