مثلا سال هزار چهارصد و چند باشد.
چهار پنج روز پیش، بعد از اربعین، موکبمان در کربلا را جمع کردهباشیم.
امسال هم نتوانستهباشیم زیارت وداع بخوانیم و فقط توی بین الحرمین زمزمه کرده باشیم: ابد والله ما ننسی حسینا...
و آنوقت با دوستان عراقیمان خداحافظی کردهباشیم و ازشان قول گرفتهباشیم که همین امسال میزبانشان باشیم.
بعدهم بند و بساطمان را بار زده و دو دسته شدهباشیم. یک گروهمان رفتهباشد مشهد تا کارهای موکب خیابان طبرسی را سریعتر به جایی برساند و ما هم درگیر و دار کارها، آنقدر دیرمان شده باشد که با اولین پرواز، خودمان را رساندهباشیم مدینه.
درست رو به روی بابالقاسم. جایی که قبلا برای موکب ایام شهادت پیامبر مهربانی و امام حسن جانمان، با دوستان عربستانیمان هماهنگکردهایم.
نرسیده، با همان لباس های مشکی کربلا و کوله، رفتهباشیم زیارت روضه منوره و حرم چهار اماممان.
یا مثل امشبی، شب جمعه باشد و ندانیم مادر پهلوی شکسته، حالا توی این روزها و شبها، کجا سر گذاشته به دیوار و اشک میریزد؟
باز برگردیم توی کوچه بنیهاشم؛ دقیقا رو به روی باب القاسم؛
و وقت پخش چای و خرما و نان و پنیر و سبزی هلابیکم یا زوار بگوییم؛
با چشمهای خیس، صدای مداحی موکبمان را بلند کنیم و در کنار برادران و خواهران عراقی و عربستانی و لبنانی و بوسنیایی و لسآنجلسی و... مان، سینه بزنیم و مداح داد بزند:
قربون کبوترای حرمت، امام حسن...
.
شنیدم سجیتکم الکرم امام حسن
شما رو رها کنم کجا برم امام حسن
تو منو رها کنی کجا برم امام حسن
نمیتونم دیگه کربلا برم امام حسن
چه دلاوری و چه یلی؛ ولیعهد حضرت علی
به فدای قاسمت آقا؛ تو خودت احلی من عسلی...
.
#امام_حسنیم
پ.ن: وعده دیدار. موکب بنی هاشم. باب القاسم
پ.ن۲: نماز جماعت مغرب و عشاء، پشت سر مهدی فاطمه
.
#فاطمهشایانپویا
#خط_روایت
#روایت_اربعین_سالهزاروچهارصدوچند ...