eitaa logo
دین بین
10.5هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین های کانال: 🆔 @admin_dinbin 🆔 @parizad_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از آشنایان خواب شهید « _پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.» ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#خاطره از تبار یوسف🌹🌹🌹 هم خوش تیپ و زیبا بود، هم درس خوان؛ اینجور افراد هم توی کلاس، زودتر شناخته می شوند. نفهمیدن درس، کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی، بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند. پاپیچش می شدند، ولی محلشان نمی گذاشت؛ سرش به کار خودش بود. وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج می دادند، می گفت: «دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره! نمی شه باهاش زندگی کرد.» #شهید_محمدعلی_رهنمون یادگاران16، ص19 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
شهیده سیاری، خرداد سال 1339 در تهران به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در تهران سپری کرد و سپس به همراه خانواده به زنجان رفت. در سال 57 از دبیرستان آذر زنجان در رشته ریاضی فیزیک فارغ‌التحصیل شد. وی در سال‌های 56 و 57 که کشور در تب‌وتاب انقلاب بود، جذب پایگاه مسجد حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف زنجان گردید و در آن‌جا توسط بزرگانی چون آیت الله مشکینی و آقای رضوانی از وجود حوزه علمیه خواهران در قم آگاه شد، لذا در سال1357 تصمیم گرفت برای تحصیل علوم آل‌محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم عازم قم شود. او دو سال در مکتب توحید و در مدرسه علیمه شهید قدوسی از خرمن معارف دینی خوشه برچید. پس از پیروزی انقلاب، که غرب کشور، به‌ویژه کردستان عرصه تاخت‌وتاز گروهک‌های معاند و خطر نفوذ مکاتب و فرهنگ‌های الحادی در میان نوجوانان، قرار گرفت. وی در 6 آذر سال 1359 کوله‌بار سفرش را بست و به‌همراه یکی از یارانش، راهی شهر بانه شد تا بلکه بتواند با آموزش‌های صحیح دینی در راستای آگاهی‌بخشی به فرزندان مظلوم آن سرزمین، گام‌هایی را بردارد. خانم سیاری به همراه سه بانوی دیگر که قصد سفر به شهر سقز را داشتند موقع عبور از منطقه دیواندره در تاریخ 12 آذر ماشین حامل آنان مورد حمله قرار گرفت و به درجه شهادت نایل آمد.😔🌸 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✨✨ 🌸 🌸 اولین فرمانده سپاه بود که ساخت سلاح و مهمات در کشور را پیشنهاد داد. یک نمونه توپ «۱۲۲ م م» را برای نمونه برداری و ساخت به کارخانه ماشین سازی اراک فرستاد. مسئول ماشین سازی گفته بود: نمی توانیم خیلی کار می برد. گفته بود مهم نیست چقدر کار ببرد، باید خودمان بتوانیم بسازیم، حتماً باید منتظر غنایم دشمن باشیم؟ با سرسختی فرمانده آن توپ ساخته شد. تازه کار ساخت آن توپ تمام شده بود که بلافاصله یک کاتیوشای ۱۲۲ را برای مسئول کارخانه فرستاد. چند بار از او خواستم حقوقش را بیشتر کنم. گفتم پنج هزار تومان که چیزی نیست. هر بار شانه خالی کرد. در جلسه فرماندهان تیپ ۱۵ خرداد موضوع حقوق فرمانده را مطرح کردم. باور نکردند. فیش حقوقش را نشان دادم. گفتند افسرانی که در حال مأموریت باشند از این بیشتر می گیرند ایشان که فرمانده توپخانه هستند. بالاخره مجوز کتبی دادند که حقوق برادر شفیع زاده را بیشتر کنم. چنان عصبانی شد که تعجب کردم. گفت تو راز مرا فاش کرده ای. چرا آن ها باید می فهمیدند من چقدر حقوق می گیرم. من عذاب وجدان دارم که آیا ما برای همین مقدار حقوق کار می کنم که بیشتر هم بگیرم. 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 🕊 برادر قَدَمی، از هم رزمان و همکاران شهید سید مرتضی آوینی می گوید: «در ایامی که شبانه روز برای تدوین و مونتاژ در صدا و سیما بودیم، به محض اینکه وقت نماز می رسید، همین که قرآن شروع می شد، سید، قلم را زمین می گذاشت، لباس را می پوشید و بچه ها را صدا می کرد: حرکت کنید که وقت نماز است. سپس به طرف مسجد بلال حرکت می کرد. سید همیشه از اولین کسانی بود که وارد مسجد می شد». : لبیک گفتن به ندای خداوند و ترجیح دادن نماز بر دیگر امور روزانه. 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#خاطره✨ تو زن چمران هستی...؟ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌹 سر سفره عقد… اونقد ذوق زده بود… که منو هم به هیجان می آورد… وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم… صورتمو چرخوندم سمتش… تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم… اما به جای اون لبخند زیبا… اشکای شوقی رو دیدم… که با عشــ💞ـــق تو چشاش حلقه زده بود… همونجا بود که خودمو… خوشبخت ترین زن دنیا دیدم… محرم که شدیم… دستامو گرفت و خیره شد به چشام… هنوزم باورم نمیشد… بازم پرسیدم:”چرا من…؟” از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت… “تو قسمت من بودی و من قسمت تو…” قلبـــ❤️ـــــم از اون همه خوشبختی… تند تند می زد و… فقط خدا رو شکر می کردم... به خاطر عزیزی که بهم داده بود…هر روزی که از می گذشت…💖 بیشتر به هم عادت می کردیم… طوری که حتی… یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم… هیچ وقت فکرشو نمی کردم… تا این حد و باشه… به بهونه های مختلف واسم کادو می گرفت و… غافلگیرم می کرد… .💞 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
🌹🍃 💕 اوایل کار من و زینب عزیزم چند صباحی منزل پدرم زندگی می کردیم ( خانه پدرم زیرزمنیش هم مسکونی بود) اما بعدا که خدا کمک کرد و وضعم کمی بهتر شد و تونستم یک پولی برای رهن خونه پس انداز کنم ما دو نفر هم به فکر رفتن به یک خانه اجاره ای شدیم البته ناگفته نماند که پدرم هم کمی کمکم کردند ( خدا حفظش کند )🌹 خلاصه بعد از چند مدت از سکونت در زیرزمین خانه پدریم اقدام به تهیه مسکن🏠 کردیم برای اجاره . ناگفته نمونه که زینب عزیزم هیچ وقت از اینکه با خانواده من داره زندگی می کنه و یا اینکه چرا داریم توی یک زیرزمین کوچیک زندگی می کنیم اعتراضی نکرد. هرچند بدیهی بود که این شرایط براش سخته و خب طبیعی هم بود اما اون هیچ وقت به روی خودش نیاورد و عاشقـــ💖ـــانه در کنارم زندگی می کرد و هیچ وقت حمایت های خودشا از من دریغ نکرد. اوایل زندگیم خیلی سخت گذشت و البته من هم سعی کردم عاقلانه تصمیم بگیرم. وقتی میدیدم که نمی تونم یک محل زندگی خیلی عالی  برای زنم فراهم کنم تصمیم گرفتم لااقل این خلاء را با رفتارم تو زندگی جبران کنم. یعنی چی؟ ✅یعنی دیدم اگر چه خونه کوچیک و زیرزمینی دارم اما در عوض باید محیط خونه را مثل بهشت😍 بکنم تا اون کمبود جبران بشه. خیلی سعیم بر این بود توی خونه که میام مشکلات کار و خستگی های ناشی از اون یا نگرانی های فکریم بابت گرونی و . . . را توی خونه نیارم و خیلی شاداب و خنده رو باشم. سعی کردم با رفتار خوش و تو‌ام با مهربانــ🌹ــی خونه کوچیکم را عین یک بهشت باصفا بکنم. 💕وقت بیشتری به زینب عزیزم اختصاص می دادم، زیاد بابت اشتباهاتش اوقات تلخی راه نمی انداختم و . . . و به طور کلی سعی کردم یک مرد دلنشینی برای زینب عزیزم بشم تا اون گرچه توی یک آلونک کوچیک هست اما پر از مهر و محبت بشه براش.😉 از حق نگذریم که زینب عزیزم هم خیلی موثر بود و اون هم با رفتارهاش و با سازگاریهاش و با چشم پوشی هاش از خیلی چیزها، اون زیرزمین را یک بهشت ساخت. 🔺خلاصه کنم هم من و هم همسرم هر دو با رفتارهامون و عملکردمون سعی کردیم اون زیرزمین کوچیک خانه پدری را تبدیل کنیم به یک بهشت با صفا که انصافا هر وقت توی اون خونه میرفتم خستگی از تنم در میرفت و آرامش عجیبی پیدا می کردم.... ... 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
🌹🍃 💕 🌹بعد از یک مدت هم مقداری پس انداز کردم و قصد داشتم زیرزمینا رنگ کنم اما چون پول زیادی نداشتم تصمیم گرفتم خودم نقاشی کنم و اینجوری هزینم کمتر بشه. هرچند خیلی حرفه ای نقاشی نکردم 😅اما انصافا خونه خیلی زیبا و شاداب تر شد. هم نور خوبی داشت هم رنگ آمیزی شده بود و دیگه همه چی تموم شده بود  🌸یک چیز جالب اینکه پسر عموم یا . . . که اونها هم تازه ازدواج کرده بودن گاها می پرسیدن چه جوری می تونید اینجا زندگی کنید اما حقیقت امر چیز دیگری بود چه بسا زیاد پیش میومد که من می شنیدم اونها خیلی دوست دارن به یک بهانه ای گاها از منزل فراری بشن و یک تفریحی با دوستاشون داشته باشن و به قول خودشون از دغدغه خونه و خونواده راحت بشن همچنین زینب عزیزم هم از همسرانشون می شنید که گاها محیط خونه براشون خسته کننده هست. اما بر عکس اونها هم من و هم زینب عزیزم وقتی مسافرت می رفتیم یک مدت که می گذشت دلمون برای خونمون لک می زدو این نشون از این بود که همون زیر زمین کوچیک تونسته آرامش زیادی برای ما فراهم کنه و چه من و چه وقت هایی که میومدیم خونه خستگی از تنمون بیرون می رفت. 🌷یعنی اینکه خونه بزرگ و چند طبقه یا یک زیرمین تمیز و کوچولو تاثیر زیادی توی نشاط و آرامش بخشی یک زوج جوون نداره اون چیزی که تاثیر بیشتری داره (جو) اون خونه هست نه متراژو تعداد اطاق و . . . 🥀اگر (جو) خونه یک جو آرامش بخش و آروم و پر محبتی باشه زن و شوهر با کلی عشــ💗ـــق با هم زندگی می کنن اما اگه نه ولو خونه دو طبقه باشه اما باز دعوا و اخم و تخم و اعصاب خوردی و . . . هست/ کدوم بهرته؟ من که اولیا ترجیح می دم ♦️نطر شماچیه!!!!!؟؟؟😉 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
✨ قسمت اول آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد. هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!” آن شب دیگر صحبتی نکردیم و او دائم گریه می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. می‌دانستم که می‌خواست بداند که چه بلایی بر سر عشق‌مان آمده و چرا؟ اما به سختی می‌توانستم جواب قانع کننده‌ای برایش پیدا کنم؛ چرا که من دل‌باخته دختری جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و او مدت‌ها بود که با هم غریبه شده بودیم و تنها نسبت به او احساس ترحم می‌کردم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت‌نامه طلاق را گرفتم. خانه، ۳۰ درصد شرکت و ماشین را به او دادم؛ اما او تنها نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد همه را پاره کرد. زنی که بیش از ۱۰ سال کنارش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعاً متاسف بودم و می‌دانستم که آن ۱۰ سال از عمرش را برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی‌اش را صرف من و زندگی با من کرده؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش را داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. ظاهراً مسئله طلاق کم کم داشت برایش جا می‌افتاد. فردای آن روز دیروقت به خانه آمدم و دیدم نامه ای روی میز گذاشته! به آن توجهی نکردم و به رختخواب رفتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم آن نامه هنوز هم همان جاست. وقتی آن را خوندم دیدم شرایط طلاق را نوشته؛ هیچ چیزی از من نمی‌خواست، جز اینکه در این یک ماه که از طلاق ما باقی مانده به او توجه کنم. از من درخواست کرده بود که در این مدت تا جایی که ممکن است هر دو به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمان در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی‌خواست که جدایی ما پسرمان را دچار مشکل کند! این مسئله برای من قابل قبول بود؛ اما او درخواست دیگری نیز داشت: از من خواسته بود که روز عروسی‌مان را به یاد آورم، در آن روز او را روی دستانم گرفته بودم و به خانه آوردم، از من درخواست کرده بود که در یک ماه باقی از زندگی مشترکمان هر روز صبح او را از اتاق خواب تا دم در به همان صورت روی دست‌هایم بگیرم و راه ببرم! 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
✨ قسمت دوم خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتماً دارد دیوانه می‌شود؛ اما برای این که آخرین درخواستش را رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب را برای “دوی” تعریف کردم و با صدای بلند خندید و گفت: “به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می‌شد، مهم نیست چه حقه‌ای به کار ببره.” مدت‌ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود، او را بلند کردم و در میان دست‌هایم گرفتم. هر دو مثل آدم‌های دست و پاچلفتی رفتار می‌کردیم و معذب بودیم. پسرمان پشت ما راه می‌رفت و دست می‌زد و می‌گفت: “بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می‌بره.” جملات پسرم دردی را در وجودم زنده می‌کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از آن جا تا در ورودی حدود ۱۰ متر مسافت را طی کردیم. چشم‌هایش را بست و به آرامی گفت: “راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!” نمی‌دانم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در، او را زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دو کمی راحت‌تر شده بودیم، می‌توانستم بوی عطرش را استشمام کنم. عطری که مدت‌ها بود از یادم رفته بود. با خود فکر کردم که مدتهاست به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال‌هاست که ندیدمش، من از او مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره‌اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهایش چند تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه‌ای با خود فکر کردم: “خدایا من با او چه کار کردم؟!” روز چهارم وقتی او را روی دست‌هایم گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت را دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که ۱۰ سال از عمر و زندگی‌اش را با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صمیمیت بیشتر و بیشتر شده، انگار دوباره این حس زنده شده و باز دارد شاخ و برگ می‌گیرد. من راجع به این موضوع به “دوی” چیزی نگفتم. 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
💕 قسمت سوم هر روز که میگذشت بلند کردن و راه بردن همسرم برایم آسان و آسان‌تر می‌شد. با خودم گفتم حتماً عضله‌هایم قوی‌تر شده! همسرم نیز هر روز با دقت لباسش را انتخاب می‌کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس را در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدام مناسب و اندازه نیست. با صدای آرام گفت: “لباس‌هام همه گشاد شدن!” و من ناگهان متوجه شدم که توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که او را راحت بلند می‌کردم. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می‌شد. گویی ضربه‌ای به من وارد شد، ضربه‌ای که تا عمق وجودم را لرزاند. در این مدت کوتاه چقدر درد و رنج را تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می‌شد. ناخودآگاه بلند شدم و سرش را نوازش کردم. برای پسرم منظره در آغوش گرفتن و راه بردن مادرش توسط پدرش تبدیل به یک جزء شیرین زندگی‌اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که جلو بیاید و به نرمی و با تمام احساس او را در آغوش فشرد. من رویم را برگرداندم، ترسیدم نکند که در روزهای آخر تصمیمم را عوض کنم. بعد او را در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همان مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست‌های او دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی او را حمل می‌کردم، درست مثل اولین روز ازدواج‌مان. روز آخر وقتی او را در آغوش گرفتم به سختی می‌توانستم قدم‌های آخر را بردارم. انگار ته دلم می‌گفت: “ای کاش این مسیر هیچ وقت تمام نمی‌شد.” پسرمان به مدرسه رفته بود، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خود گفتم: “من توی تموم این سال‌ها هیچ وقت به جای خالی صمیمیت و نزدیکی در زندگی‌مون توجه نکرده بودم!” آن روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین را قفل کنم ماشین را رها کردم. نمی‌خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. “دوی” در را باز کرد و به او گفتم که متأسفم، من نمی‌خواهم از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می‌کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: “ببینم فکر نمی‌کنی تب داشته باشی؟” من دستشو کنار زدم و گفتم: “نه! متاسفم، من جدایی رو نمی‌خوام. این منم که نمی‌خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی‌خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی‌دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج‌مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون‌طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم.” “دوی” انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می‌زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله‌ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. گل فروش پرسید: “چه متنی روی سبد گل‌تون می‌نویسید؟” و من درحالی که لبخند می‌زدم نوشتم: “از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می‌گیرم و حمل می‌کنم، تو رو با پاهای عشق راه می‌برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه…” 🍃❤️” به کنارهم بودن عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید؛ این شمایید که باید باعث تداوم زندگی‌تون بشید! “❤️🍃 🌷‌-----*~*💓*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═❤️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━❤️═🍃━━━┛
🌹🍃 با وضو وارد شوید، توکل به خدا اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرف‌ها، تأکیدش روی مسائل اخلاقی بود. یادم نمی رود، قبل از این که وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم ودو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کرد. (راوی: همسر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) ) 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💞👇 ┏━━━🍃═♥️━━━┓  @sangarsazanbisangar ┗━━━♥️═🍃━━━┛