eitaa logo
دین بین
14.5هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣ : نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پرسه که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق ش رفت دو روز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دین بین
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹 #شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃 #قسمت_سوم *: از مرداد ماه سال 1358 چه خاطراتی به یاد دارید؟
🌹 🕊🌸🍃 خواهر شهید شیردل: بیست و پنجم مرداد ماه آخرین روز از دوره دوساله فوزیه در پاوه بود و قرار بود فردای آن روز برای همیشه به کرمانشاه برگردد. خانم نقش‌بندی از دوستان فوزیه به او می‌گوید که اوضاع منطقه مناسب نیست و دکتر چمران و دوستانش در حال درگیری با منافقان و ضدانقلاب هستند بهتر است شما سریعتر به کرمانشاه برگردید اما فوزیه به او جواب می‌دهد که مبارزانی که با منافقان می‌جنگند با برادران او تفاوتی ندارند و باید به آنها کمک کند و ماندگار می‌شود و به زخمی‌ها کمک می‌کند. پاوه یک منطقه کوهستانی بود و بیمارستان محل خدمت فوزیه نیز با 10 تختخواب دارای کمترین امکانات و در محاصره شدید منافقان و ضدانقلاب از خدا بی‌خبر بود. شهید چمران دستور می‌دهد که پرستاران، زنان، کودکان و زخمی‌ها را داخل یک وانت گذاشته و یک محلفه روی آن‌ها بکشند و با عنوان زخمی از بیمارستان خارج و به خانه سپاه که از بیمارستان فاصله داشت منتقل کنند. فوزیه هم یکی از این افراد بود. در همان هنگام یک بالگرد به منظور رساندن مهمات به نیروهای شهید چمران به پاوه اعزام شده بود. فوزیه به منظور علامت دادن به بالگرد از زیر محلفه بیرون می‌آید و از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار می‌گیرد ولی کوتاه نمی‌آید و باز هم تیر می‌خورد و از پا می‌افتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش می‌شود تا اینکه به خانه سپاه می‌رسند. خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. شهید چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودن که نمی‌توانستند برای او کاری کنند. بعدد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودن را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد. شهید چمران درباره خواهرم می‌گوید دردناک‌ترین صحنه‌ای که دیدم صحنه پرستار جوانی بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلی‌کوپتر آویزان شده به گونه‌ای که پاهایش در داخل هلی‌کوپتر و بدنش روی زمین کشیده می‌شد. ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به ما راه‌کار دادن! تو همین روزایی که هستیم... برای در امان موندن... از هرچیزی که بخواد... دست ما رو... از خدا و اهل‌بیت جدا کنه... یا آرامشُ اَزَمون بگیره... این کلمه‌ها رو تکرار کنیم! تکرار می‌کنی؟! ┏━━━🍃═♥️━━━┓ @golenarjjes ┗━━━♥️═🍃━━━┛