eitaa logo
قرآن و حدیث در زندگی - احیاء
1.4هزار دنبال‌کننده
166 عکس
49 ویدیو
71 فایل
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ بازخورد دادن نسبت به پیام‌های کانال: @masoudi_admin ارتباط با احمد میرزایی: 📧 @chmail.ir" rel="nofollow" target="_blank">ahmadmy1370@chmail.ir ۰۹۱۵۶۴۹۲۳۳۷ از طریق پیام‌رسان ایتا(در بازه دو هفته ان شاء الله پاسخ داده خواهد شد) سایت دین‌شناسی احیاء: 🌐www.dinshenasi.com
مشاهده در ایتا
دانلود
┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ۱۷ (بخش اول) 🖋 چند روز پیش بعد از تمام‌شدن کارهایم در مدرسه‌ی حضرت مهدی(عج)، سر چهارراه گاز ایستادم تا به منزلمان به خیابان عبادی بروم. منتظر خط ۳۷ اتوبوس بودم. معمولا اگر ماشینی برایم بوق بزند به راحتی رد نمی‌کنم! خصوصا اگر احساس کنم که شخصی که بوق زد، راننده‌ی تاکسی نیست و بابت احترام تعارف زده است. البته کم پیش می‌آید و معمولا ماشین‌ها از کنار ما با ویراژ و فحش رد می‌شوند ولی بالاخره برعکسش هم هست! خلاصه اینکه یک ماشین مدل بالا که خیلی تازه به نظر می‌رسید که اسمش را هم بلد نیستم، برایم بوق زد! من هم رد احسان نکردم و سوار ماشینش شدم! 📌 طبق معمول، بعد از سلام، به راننده گفتم: چه خبر؟!؟! انصافا جمله‌ی پرکاربردی است! 🔹️ راننده گفت: باید به دنیا خندید! به سختی‌هایش! به دردهایش! مردم معمولا وقتی کسی را ببینند که وضع مالی‌اش خوب است، خیال می‌کنند مشکلی ندارد در حالی که به تجربه دیده‌ام مشکلات پولدارها خیلی مشکلات پیچیده‌تری از عموم مردم است. اما این بنده‌ی خدا داستانش کمی متفاوت بود. اول از طلاق همسرش بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک و علت دردناک آن گفت. اما اصلا ناراحت نبود. خیلی راحت حرف می‌زد. انگار در مورد مشکلات شخصی دیگر صحبت می‌کرد. بعد از مشکلات دیگر زندگی‌اش گفت؛ با همان لحن آزاد از مشکلات، گویی که مشکل دیگران را تعریف می‌کند. به او گفتم: از روحیه‌ی شما خوشم آمد. معمولا افراد کوچک‌تر از مشکلات هستند و زیر بار مشکلات خم می‌شوند. کم هستند کسانی که با مشکلات و سختی‌ها، از آن‌ها بزرگ‌تر شوند و دیگر به چشم آن‌ها نیاید! گفت: علتش این است که من به لحظه نگاه نمی‌کنم. از بالا نگاه می‌کنم و قبل و بعدش را می‌بینم. زمانی که همسرم را طلاق دادم یا فلان مشکل را داشتم و ... قبل و بعدش را می‌دیدم... . ادامه داد. گفت: من پرستار بیمارستان امداد هستم. من برای بیماران خیلی زحمت می‌کشم. همکارانم و بیماران به خوبی این را می‌دانند. بیماران خیلی دعایم می‌کنند. بعد شروع کرد برخی از کارهایش را که پرستارهای دیگر حاضر نیستند برای بیمار انجام دهند، بیان کرد! من مسیر منزلم را با دو ماشین می‌روم. تا چهار‌راه عبادی یک مسیر است و از چهارراه عبادی تا منزلمان، مسیر دوم است. به انتهای مسیر اول می‌رسیدیم که راننده گفت: کجا می‌روی؟! گفتم داخل عبادی. گفت می‌رسانمت. 🖇 ادامه داد: گفت در کارهایی که برای بیماران می‌کنم، یکسره از خدا امتیاز می‌گیرم! دائم با خدا می‌گفتم: خدایا ببین! یک امتیاز به نفع من! گاهی جملات بیماران را می‌شمردم و می‌گفتم: خدایا ببین! ۴ تا دعا کرد! ۴ تا امتیاز به نفع من! گفت: من از خدا خواسته‌ام در مقابل خوبی‌هایم در همین دنیا برایم جبران کند! می‌خواهم خیلی پولدار باشم. اما من در لحظه قضاوت نمی‌کردم. وقتی خوبی می‌کردم و اثری نمی‌دیدم، حواسم بود که باید از بالا نگاه کنم! ممکن است ۲۰ سال دیگر خدا جواب کارهایم را بدهد! 🔸️ ادامه دارد ... 🔰 لطفا با انتشار این مطلب در ثواب آن مشارکت داشته باشید. @mirzaei_ehya | dinshenasi.com
┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ۱۷ (بخش دوم) 🖋 تا اینکه یک روز، یک پیرزن ۹۰ ساله که شوهرش در همان بیمارستان ما فوت کرده بود، مرا صدا زد! پیرزن گفت: مادرجان! می‌دانم خیلی برای بیماران زحمت می‌کشی! دیده‌ام که برایشان چه کارهایی می‌کنی و چقدر دعاگوی تو هستند. از تو یک خواهش دارم! تو از این به بعد کارهای مرا انجام بده! من خرید دارم. یکی باید کارهایم را انجام دهد. تو بیا و قبول کن! راننده گفت: با خودم گفتم! خدایا این دیگر چه امتحانی است! حالا درست است که باید صبر کرد و از بالا نگاه کرد و ... ولی این خیلی دردسر دارد! با خودم گفت: خدایا ببین! امتیازهایم خیلی جمع شده است اما بازم چشم! اگر امتحان است چشم! به پیرزن گفتم: باشد! من در خدمت شما هستم! پیر زن گفت: پس مرا به خانه ببر! وسط شیفت بود! به مسئول گفتم: من باید پیرزن را ببرم! مسئول گفت: فعلا حق نداری بروی! من هم در نهایت بالاخره راهی پیدا کردم و پیرزن را به خانه بردم. خلاصه بگویم، راننده گفت: پیر زن یک خانه‌ی خیلی بزرگ در محله‌ی کفایی داشت. بعد از مدتی پیگیری کارهایش، به من گفت: مادرجان! این خانه برای من پیرزن خیلی بزرگ است! بچه‌های من هم که در خارج هستند. این خانه را برایم بفروش و یک منزل کوچک برایم بگیر. راننده گفت: من هم خانه را فروختم و یک منزل کوچک در خیابان عبادی برای پیرزن خریدم. پیرزن هم به من گفت: باقی پول در حساب خودت باشد. این ماشین را هم او برایم خرید! تمام زمانی که من کارهای پیرزن را می‌کردم ۳ ماه بود و ایشان بعد از سه ماه فوت کرد. راننده ادامه داد: خدا مزد من را داد! مدت‌ها که مشکلات یکی پس از دیگری می‌آمد، می‌دانستم که باید صبر کنم.... به مقصد رسیدم. از راننده تشکر کردم و چند جمله دعایش کردم. از کوچه‌ی خودمان رد شده بودیم و من برای اینکه تا آخر داستان را بشنوم و مزاحمتی درست نکنم، چیزی به راننده نگفتم. از ماشین پیاده شدم تا به سمت منزل بروم. با خودم فکر می‌کردم: ● خدایا! من به اندازه‌ی این مرد به آخرت یقین ندارم. او دنیا در چشمش بزرگ بود و از تو دنیا را خواست و از معامله‌اش با تو راضی بود! با اینکه تو وعده ندادی که در دنیا جبران کنی ولی او به جبران تو یقین داشت! اما من با اینکه خوب می‌دانم تو در آخرت جبران می‌کنی، اما در عملم مثل آدم‌هایی که شک دارند، عمل می‌کنم... ● وعده‌ی نقد دیگران را به نسیه‌ی قطعی ۷۰۰ برابری یا بیش‌تر تو، مقدم می‌کنم... برای همین است که اگر از من تشکر نکنند، یا جبرانی یا مزدی نباشد، شُل می‌شوم... مزد کم دیگران محکمم می‌کند ولی وعده‌ی قطعی تو، نه... ● خدایا تو برای عبادات شبانه پاداش زیادی قرار داده‌ای ولی من جدی نمی‌گیرم... ● خدایا تو برای خدمت به دیگران مزد زیادی در آخرت قرار داده‌ای اما من ... پ.ن: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ ۗ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ مَثَل آنان که اموالشان را در راه خدا انفاق می‌کنند، مانند دانه‌ای است که هفت خوشه برویاند، در هر خوشه صد دانه باشد؛ و خدا برای هر که بخواهد چند برابر می‌کند و خدا بسیار دارای وسعت بسیار داناست. آیه‌ی ۲۶۱ سوره‌ی بقره 🔰 لطفا با انتشار این مطلب در ثواب آن مشارکت داشته باشید. @mirzaei_ehya | dinshenasi.com
┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ۱۷ (بخش سوم) 🖋 داشتم به سمت دفتر استاد معماریانی در گلستان حرکت می‌کردم. کنار میدان شهدا، پیرزنی را دیدم که در دستان یک مرد ظاهرا نابینا که عصایی به دست گرفته بود، پولی گذاشت و گفت: دعا کنی‌ها! بچه‌هایم را دعا کن! خیلی محتاج دعایم! پیرزن این جملات را با لحنی می‌گفت که گویا دارد خدمت بزرگی به پیرمرد می‌کند و پول قابل توجهی به او داده است و در عوض این خدمت بزرگ، مستحق دعای ویژه است! پیرمرد ظاهرا نابینا، به پیرزن گفت: چقدر است؟! چشمم به دست مرد جلب شد و دیدم پیرزن فقط یک ۵۰۰ تومانی در دست او گذاشته است! با سرعت داشتم به سمت دفتر استاد حرکت می‌کردم و منتظر نماندم واکنش مرد از گرفتن تنها یک ۵۰۰ تومانی و این همه تقاضا را ببینم! در دلم خندیدم! با خودم گفتم: خدا رحم کرد، که فقط یک ۵۰۰ تومانی داد و این همه انتظار دارد! اگر بیش‌تر داده بود چه می‌شد! بیش‌تر برایم حکم شیرین‌کاری و شوخی داشت! ولی در لحن پیرزن خبری از شوخی نبود. با جدیت تمام صحبت می‌کرد! واقعا تلقی‌اش همین بود که کار بزرگی کرده است! با خودم گفتم: خدایا! من را بابت شیرین‌کاری‌هایم ببخش! من هم همین طوری هستم! یک کار کوچک می‌کنم! تازه هزار تا انگیزه‌ی غیر خدا هم چه بسا داخلش باشد! بعدش با جدیت می‌گویم: خدایا عمل از من! برکت از تو! بسم الله! در حالی که کار خاصی نکرده‌ام طلبکارم! وای از آن روزی که یک حرکت جدی بزنم! آن بنده‌ی خدای بیمارستان امدادی هم همین طور بود! ۴ تا کار خوب برای چندتا بیمار کرده بود، در حالی که وظیفه‌اش همین بود! دیگران هم ترک وظیفه می‌کنند که این کارها را نمی‌کنند! بعد طلبکار هم بود! حالا باز هم خدا را شکر، که در این دنیا برایش جبرانی کرده بود و الا معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد! کلا خدایا! چی می‌کشی از دست ما! از دست جهل‌های ما! از دست کوتاه‌بینی‌های ما! خاطره‌ی این بنده‌ی خدای بیمارستان امدادی و پیرزن پولدار را در جایی تعریف کردم. یکی از عزیزان که سن و سال بسیار زیادی داشت، گفت: حاج آقا! اگر از این پیرزن‌ها می‌شناسی، به ما هم معرفی کن! آخر واقعا سه ماه می ارزد! آدم سه ماه به زحمت می‌فتد ولی بعدش خیلی خوب است! همسرش می‌شنید و بلند بلند می‌خندید! در دلم گفتم: یک پیرزن می‌شناسم! همان همسرت! مگر شما چند وقت دیگر زنده هستی؟! همین ایام کوتاه باقی‌مانده را خدمت کن، سودش را در آخرت ببر! خیلی مؤثرتر از خانه و ماشینی است که معلوم نیست تا چند سال دیگر در این دنیا برایت بماند. 👈 کاری نمی‌کنیم! وقتی کاری می‌کنیم برای غیر خدا می‌کنیم! حالا یا برای اینکه خدا به ما پاداش دنیایی بدهد یا برای خوشامد خودمان یا ...! بعد، کاری که می‌کنیم سطحی و درجه‌ی چندم است و انتظارمان بالاست! آخر سر هم، حواسمان به وظایفمان نیست و به فکر چه‌ها که نیستیم!!! 🔰 لطفا با انتشار این مطلب در ثواب آن مشارکت داشته باشید. @mirzaei_ehya | dinshenasi.com