eitaa logo
دیوار مهربانی
783 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
11.6هزار ویدیو
135 فایل
@moderhedeie سلام جهت هماهنگی با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 -کوتاه-کم حجم 📜موضوع: حضرت مسیح و امام زمان (علیهما السلام) در عصر ظهور. -شناسی. 💬افضلیت و برتری امام زمان بر حضرت مسیح در کلام عالم اهل سنت 🎙 سخنران:حجة الاسلام محمد رضا .
هدایت شده از موسسه مصاف
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این علی همه چیز است! 🔹امام خمینی (ره) با نام امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) عشق‌بازی می‌کند. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
📸 روز ولادت امیرالمؤمنین مانع از اجرای حکم قصاص شد 👤 رئیس دادگستری هرمزگان: 🔺یک زندانی محکوم به قصاص پس‌از حدود ۲۳ سال با اعلام رضایت اولیای دم آزاد شد. 🔺اولیای دم به‌مناسبت ولادت امام علی (علیه‌السلام) گذشت خود را از اجرای مجازات قصاص اعلام کردند. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 دیدنی‌های مکه که تاکنون ندیده‌اید 📱 همیشه شنیده‌اید که عربستان کشور ثروتمندی است و مردمش با مدیریت بن‌سلمان در رفاه زندگی می‌کنند. 📱اما حقایقی از زندگی شهروندان عربستانی‌ در کوچه‌پس‌کوچه‌های مکه نزدیک به کعبه وجود دارد که به شما نمی‌گویند. 📱 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
سرمایه یه کشور به قهرمان‌هاشه 📱 البته مهم اونجاست که تو فیلم‌ها قهرمان باشن یا دنیای واقعی. 📱 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔃 توییت کاربران توییتر ✍️دروغ می‌گم؟ 👤 حمودی 📱 @Masaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  Fayaz gasht * فیاض گشت
السَّلامُ علیکِ أَیّتُهَا الصِّدیقَةِ المَرضِیَّة السَّلامُ علیکِ أَیَّتُهَا الفاضِلَةُ الرَّشیدَة السَّلامُ عَلَیکِ أَیَّتُهَا الکامِلَةُ العالِمَةِ العامِلَةُ السَّلامُ عَلیکِ أَیَّتُها الکَریمَةُ النَّبیلة السَّلامُ علیکِ أَیَّتها التَّقِیةُ النَّقِیَّةُ السَّلامُ علیکِ یا مَن ظَهَرَت مَحَبَّتُها لِلحُسَینِ المَظلوم فِی مَوارِدِ عَدیدةٍ وَ تَحَمَّلَت المَصائِبَ المُحرِقَةَ لِلقُلوبِ مَعَ تَحَمُّلاتٍ شَدیدَةِ 🏴 رحلت شهادت گونه حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت 🆔 @fayazgasht
☯️ خانم معلمی تعریف می‌کرد: در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان. 🔸پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند. 🔹 روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند. 🔸ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد. 🔹بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود. 🔸سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم. خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه ، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!! نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!! 🔹رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمی‌فهمید! به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم. 🔸خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد! 🔹فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند. نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش می‌کنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود. 🔸حالا آن زنی که کنارم نشسته بود، کی بود؟ مادر بچه! رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود. 🔹همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم: چرا اینجوری کردی؟! چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد: آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!! 🔸با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخه ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها این چنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: صبر کنید! نمی‌خواهم مادرم متوجه شود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کر و لال" است ، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم سعی داشتم شادی و کلمات زیبای سرود را به او بفهمانم! تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! 🔹همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود گریستم، و دختر را محکم بغل کردم! آفرین دختر... چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده... 🔺درس امروز👇 زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی! 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝
🌙🔴🌎 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (علیه السلام) اسمم محمدرسول حبیب اللهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز، فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم: 🌹یک‌روز صبح زود جهت انجام پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره) شدم، سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خداحافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال بودند و شور و حال خاصی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن، نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم... خلاصه... وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت: 🌹فلانی شما برو نجف!! پروازت تغییر کرده!! خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتم‌و وارد هواپیما شدم. بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت: ❌ دو نفر باید پیاده شن!!! پرسیدیم: چرا ؟ گفت: از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست، کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد 😔 خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن! از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن 🚀 هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل ننشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه! ✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست‌وبرخاست کردند... 🌹پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره!!! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان، حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم، کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم. خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت: شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده؟! باشه برید صداشون کنید بیان... خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم: شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید؟! 🌺 گفت بله ! گفتم: سریع زنگ بزن ببین کجان، خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان. اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن) همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیرمرد با غرور و خوشحال دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت: فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم: مادر خدارو شکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید! گفت: آخه شما بودید میرفتید؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه! (حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد) اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه. 🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت: ❤ مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید؟! عرض کردیم: آقا نشد! نبردنمون! فرمود: پاشید خیالتون راحت برید کربلا!!! میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم... 🌺 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.... 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝