eitaa logo
مشکات
198 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
156 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 اربعین ۱۳۹۳ هشت روز مانده به اربعین،یک شب ساعت یازده بود که مجید،سراسیمه به خانه آمد.مریم تا پسرش را دید،هول برش داشت. _چی شده؟چرا این قدر عجله داری؟این موقع شب جایی میخوای بری؟ _اتفاقی نیفتاده،وسایلم رو جمع کن.! _نصفه شبی کجا می خوای بری؟با اون وسایل خواستنت داری من رو میترسونی! _چیزی نیست،با چندتایی از بچه ها،داریم میریم کربلا! _مجید !کارات همیشه همین جوریه.دقیقه نود.خوب زودتر میگفتی.تا یه چیزی برات می ذاشتم و به چند تا فامیل و آشنا،خبر می‌دادیم،مثلا میخوای بری کربلاها. _مریم زود باش!بچه ها تو ماشین منتظرن مریم با عجله دو سه دست لباس و خرده وسایل شخصی اش را،داخل کوله پشتی گذاشت و باهم خداحافظی کردند و مجید،راه افتاد به طرف کربلا.😭 تا برسند مرز مهران و وارد عراق بشوند،کارشان توی ماشین ،فقط بگو و بخند بود.صدای آهنگ ماشین شان،تا کجاها که نمیرفت،اصلا مجید هرجا که بود،آنجا میشد خنده بازار و تفریح گاه.اما وقتی پا به خاک عراق گذاشتند و به زیارت اول شان در نجف رفتند و برگشتند،مجید کمی این رو به آن رو شد و حالش تغییر کرد.شوخی میکرد،بگو بخند داشت،ولی آرامشی عجیب ،وجودش را گرفته بود.حرکات و سکناتِ این مجید،با قبلش فرق داشت.کمتر حرف میزد،!بیشتر توی خودش بود و اغلب داخل حرم می ماند.دوستان همراهش،چند دقیقه ای زیارت می کردند و سر قرارشان،جایی در صحن بیرونی حرم برمی گشتند،الاّ مجید. منتظرش می ماندند،این پا و آن پا میکردند،ولی مگر مجید پیدایش میشد.گاهی یک ساعت تمام از قرارشان میگذشت،ولی خبری از آمدنش نبود..وقتی هم که برمی گشت،با رنگ و روی دیگری برمی گشت،مجید قبل از زیارت نبود.چشمهایش قرمز شده بود،نگاهش را از رفقا می دزدید،يا سرش را برمی گرداند،تا با کسی چشم تو چشم نشود. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️صحنه خیلی شگفت انگیز 👇 🍀اینجا لبنان وسط خیابان یک خانم مسیحی به مجسمه‌ی سردار سلیمانی نزدیک می‌شود 💐انگار که مجسمه‌ی حضرت مسیح(ع) یا حضرت مریم(س) یا یک بنای مذهبی را پیدا کرده است. 🌷سرش را پایین می‌اندازد. دستش را برای حضور قلب بیشتر بالا میگیرد و به مجسمه می‌چسباند. ☘دعا می‌کند و سپس دستش را به صورتش می‌کشد و دور می‌شود. 🌹باور کنیم آنها که کار را با خدا بسته‌اند تربتشان هم کاری مسیحایی می‌کند. اگر دلتان گرفت، زائر آنها شوید...
"سبحان الله" کجا پیدا می‌شود مثل ام‌المؤمنین حضرت «خدیجة الکبری» سلام الله علیها همه چیزشان را برای دین خدا خرج نموده و گوی سبقت را در وادی ایثار از همه زنان عالم ربودند. پناه می‌بریم به خدا، برخی انسان‌ها از اقیانوس‌ها هم عظیم‌ترند. شادی روح بلندشان صلوات.
میگه دینم انسانیته و باید به عقاید هم احترام بذاریم اما...
اونایی که به‌جای قرآن توی سفره هفت سین دیوان حافظ میذارن میدونن چرا به حافظ میگفتن حافظ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 دعای روز نهم ماه 🌙 مبارک رمضان. 🥀 دعای بزرگ بانوی اسلام، ام‌المؤمنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها بدرقه راهمان🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امسال سال ظهور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد🤲🤲🤲🤲🤲 🌺
وقتے طنین یامقلب القلوب دلت را لرزاند..🌿 وقتے آواے خوش یامدبرالیل رازمزمہ ڪردے🌿 و یامحوالحول دگرگونت ڪرد براے ماهم بخواہ ازآن بخشندہ بے همتا حول حالنا الے احسن الحال... 🌷 نوروزتان مبارک...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 دوست نداشت چشم و چارش را که خون توی آن افتاده بود،ببینند و سؤال پیچش کنند.هم سفران که از چشم انتظاری حوصله شان سر رفته بود و حالا هم با دیدن حرکاتش،فکر می‌کردند این ها ادای تازه مجید است،هرکدام چیزی می‌گفتند: _مجید یه ساعته داری چی کار میکنی؟ _بابا یه زیارت که اینقده لفت دادن نداره! _چشمامون سفید شد،بس که به در حرم زل زدیم! _دِ زود باش بریم!دو سه روز پیاده روی منتظرمونه! از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا،مجید با قافله رفقا بود و نبود.شاعر راست گفته‌بود: من در میان جمع و دلم جای دیگر است! هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی،هزار و چهارصد و پنجاه و خرده ای عمود.مجید توی این راه دور و دراز،آرام بود و مثل آدم غریق،در افکار خودش دست و پا میزد.انگار روی دهانش مهر زده بودند و جز به ضرورت،حرف نمیزد؛ساکت و خاموش و لب دوخته،عینهو صدف.گرچه بیرونش آرام و خاموش بود،ولی پیدا بود که درونش؛طوفان و تلاطم است.حال مجید تا آخرین عمود و تا خود منزل آخر همین بود.اما همین که پا به کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد،همان جا روی زمین فرو ریخت.انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل،خودش خیمه عزا شده بود و حال غریبی داشت.دل مجید،زیر این خیمه می سوخت.لبش زمزمه میکرد و چشمش عین ابر بهار،به کار خودش بود و یک ریز میبارید.روبروی گل دسته های ارباب،مثل مرغک تیرخورده ،بال بال میزد و چشم به گنبد صیاد دوخته بود که بیاید و راحتش کند.نمیخواست از جایش تکان بخورد.اگر هم میخواست،نمی توانست. 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه انسان ها رو دوست دارم... 🎙علت آرامش آقای عباس موزون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هر حال برای هر کاری احتیاط لازمه😂 ‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎
🌿 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل سکان‌دار وجود من است. و تو «مقلّب القلوبی». صاحبِ دل تغییر ده مسیر مرا به سمت خودت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
※ مادر ناشناخته‌ای به نام خدیجه سلام‌الله‌علیها رسول الله فرمودند: مثل‌خدیجه پیدا نخواهد شد.💔🍂 ماه نبی غروب‌ کرد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 حال و هوای بین الحرمین،او را سرجایش میخکوب کرده بود.ذکر یا حسین یا حسین میگفت و به سرو صورتش میزد و اشک می‌ریخت.رفقای سفر در کار مجید مانده بودند.حال ظاهرش را البته می دیدند،ولی از رمز‌ و راز آن سر در نمی آوردند. همین قدر می دانستند که این مجید،آن مجیدِ قبل از سفر نیست.از خودشان می پرسیدند ؛((مگه توی این چند روز،چی بر مجید گذشته که از این رو به اون شده؟؟ )).برخلاف دوستان که ذهن شان پر از سؤال و ابهام بود،مجید حال خوشی داشت و از تشرفش به کربلا،احساس سبکی میکرد.زیارت شان که تمام شد و خواستند برگردند،مجید به صمیمی ترین دوستش رو کرد و گفت: _تو این چند روز،از امام حسین خواستم که آدمم کنه،راه درست زندگی رو نشونم بده،که من چی تو زندگیم میخوام،چی نمیخوام.من هدفم فقط آدم شدنه،و اگه آدمم کنه،دیگه هیچی نمیخوام ،والسلام. موقع برگشت،حال و هوای ماشین عوض شده بود.کربلا که می رفتند،ماشین شان انگار کارناوال شادی شده بود و حالا که داشتند برمی گشتند،دیگر مجید آن مسافر شوخ و شنگ نبود‌.آرام شده بود و توی افکار خودش سیر می‌کرد. هرچند لحظه،اشک توی چشمانش می نشست و او سعی می کرد،خودش را پیش دوستان نگه دارد.مجید،راه برگشت را با همین حال خوش،پشت سر گذاشت و رسید خانه.مریم خانم و آقا افضل،برای زائر کربلا سنگ تمام گذاشته بودند.با کمک جوان ترها،کوچه را چراغانی کرده بودند و از این سر تا آن سرش،پارچه زیارت قبول زده بودند. قصاب دم دروازه منتظر بود،تا گوسفند را پیش پای مجید قربانی کند. فامیل و آشنا و همسایه ها،به استقبال آمده بودند. مجید جواب سلام و محبت همه را داد.داخل خانه که رفتند،زن عموی مریم به مجید گفت: _رفتی کربلا،از امام حسین چی خواستی؟پسرم مهدی که رفته بود،می‌گفت از امام خواستم که یه زن خوب،قسمتم کنه. _زن عمو!من از ابا عبدالله یه چیز دیگه خواستم. _عزب اوغلی!تو چی خواستی؟تو هم مثل پسرم مهدی،میخوای برای تو هم آستین بالا بزنم،برم خواستگاری؟ _نه زنعمو .من از امام خواستم من رو آدمم کنه،عوض بشم،زندگیم رو عوض کنم.دستم رو بگیره و از این راهی که میرم، برگردونه ! 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 چندساعت مانده به عید سال ۱۳۹۵ مریم حال و حوصله چیدن هفت سین را نداشت .برخلاف هرسال،خانه تکانی هم نکرد.دلش عجیب هوای مجید را میکرد،دلتنگش شده بود.دیوارهای خانه پر از عکس های جورواجور مجید بود.حالا دیگر گرد پیری بر روی مریم و افضل نشسته بود.از بیست و یک دی که مجید رفت،تا حالا که روزهای آخر سال بود،انگار این چهل و چند روز ،چهل و چند سال طول کشیده بود.دوری پسر،درد انتظار را برایشان سخت کرده بود.حتی وقتی لباس های مجید را آوردند،مریم گفت؛ _من لباس نمی خوام،وسایلش را نمیخوام!من دلتنگ مجیدم،فقط پسرم را برگردونید. دم به ساعت بهانه مجید را می گرفتند و میگفتند: _دل مان پوسید !اگه پیکرش برگشته بود،میرفتیم سر خاکش،دل مان را بیرون می ریختیم. پدر و مادر مجید یکی دو هفته قبل،دو تا شهید گمنام را در یادمان شان،که نزدیک خانه آنها بود،به خاک سپرده بودند.توی همان مراسم شهدا بود که به محمد صادقی،مستند ساز صدا و سیما معرفی شده بودند. آقای صادقی همان جا از والدین مجید قول گرفت،تا برنامه مستندی برای شهید قربان خانی تولید کنند.نزديک سال تحویل بود که یک روز همکاران صدا و سیما،با دوربین و تجهیزات ضبط تلویزیونی به خانه شان آمدند.اولین عیدی بود که افراد خانواده می خواستند سال را،بدون مجید تحویل کنند ،و این فوق طاقت شان بود.جای خالی مجید باعث شده بود تا دایی ها هم به آنجا بیایند و توی این موقعیت،کنار آبجی و آقا افضل باشند.برای تهیه مستند قرار شد؛پدرومادر مجید و دایی ها،حسن آقا و آقا مهرشاد جلوی دوربین صحبت کنند: _پسرم توی یافت آباد،معروف بود به مجید بربری.حالا حتما از خودتون می پرسید چرا مجید بربری؟راستش دایی ها و و پدرش همه شان نونوایی داشتند و پسردایی اش هم،الان توی همین شغل ،توی یافت آباد کار میکنه.وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش میرفت،دم نونوایی می ایستاد و به کسانی که توانایی خرید نون نداشتن،از پول خودش نون میخرید و بهشون می‌داد.بعضی وقت ها هم،حالا به مناسبت یا بی مناسبت،پول پختِ یک روز نون رو،حساب میکرد و می‌داد به صاحب شاطر و میگفت:امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم،مجید اونقدر دم بربری ایستاد و نون داد دست مردم،که آخرش مردم،اسمش را گذاشتن مجید بربری! 🌷🕊 💥ادامه دارد...
اعتماد به نفس در ایران تو ماشین اسنپ بودم، دوست راننده زنگ زد. با هم صحبت می‌کردند که راننده با تعجب و گله و شکایت گفت: ممد واقعا رفتی رأی دادی؟! نمی‌دونم شاید اون بنده خدا انکار می‌کرد که می‌گفت: فردا شناسنامه‌ات رو باید بیاری ببینم... وای به حالت اگر مهر خورده باشه... بنده خدا در جریان نبود دیگه شناسنامه مهر نمی‌کنند... بعد هم با تأسف گفت: چی بگم البته که مادر و خواهر خودم هم یواشکی رفتند رأی دادند... رفتم خونه همسایه. گفت: مامان بابام خیلی معتقدند. پدرم چاپخانه کار می‌کرده زمان شاه، با توده‌ای‌ها و... بحث‌ها می‌کرده... به ما می‌گه شما نمی‌دونید چی بود ایران... با این سن و سال به سختی با مادرم رفتن رأی دادن... اما تاکید کردن به من که داداشت نفهمه... زنگ زدم به دوستم. گفتم یادت نره رأی بدی. گفت نمی‌دونی اگر خانواده‌ام بفهمن چی کار می‌کنن باهام! باید یه نقشه‌ای بکشم به یه بهونه‌ای بزنم بیرون... رفتیم سفر؛ چندتا از بچه‌ها میخواستن نماز بخونن؛ بخاطر تمسخر دوستای دیگشون منصرف شده بودن از خوندن. برخی هم یواشکی می‌خوندن یا به بهانه‌ای از جمع فاصله می‌گرفتن. رفتم هلند، دوستم می‌گفت: داستانی دارم برای نماز خوندن. روم نمیشه تو شرکتی که کار می‌کنم نماز بخونم. هر روز نیم‌ساعت پیاده میرم یه نمازخونه اهل سنت، نماز میخونم بر می‌گردم. و اما بعد... گفت: ولی یه روز یه دختر مراکشی محجبه در شرکت استخدام شد. بخش مدیریت منابع انسانی. همون روز اول دیدم یه اتاق رو دارن آماده می‌کنند. آخر فهمیدم دختر خیلی جدی و رسمی گفته من هر روز ساعتی زمان عبادتم هست و مکان مشخصی برای نماز خواندن لازم دارم! و شرکت هم سریعا اتاقی را برای او داشت آماده می‌کرد! رفتم در پارکی در هلند. با دوستم روی یک صندلی گپ و گفت داشتیم. دختر پسرهای جوان روی چمن نشسته بودند و بگو بخند. ناگهان چند دختر خانم محجبه را دیدم که آمدند و میان آن جمعیت چیزی پهن کردند و آن‌ها هم به گپ و گفت مشغول شدند. توجه ام بهشان جلب شده بود و گاهی نگاهشان می‌کردم که ناگهان دو تا از دختر خانم‌ها بلند شدند و ایستادند به نماز. شاید یک ایرانی محجبه این اعتماد به نفس را نداشت که در آن فضا و بین آن جمعیت اینگونه عمل کند... تو را چه شده؟! چرا دین، عقاید، باورهایت را باید قایم کنی؟ چرا تو که بر حقی کار حقت را باید پنهانی انجام دهی. او که ناحق می‌گوید تا این حد جسورانه عمل کند و حتی بی‌عقیده بودن خود را تحمیل کند؟ چه کسی باید اعتماد به نفس داشته باشد و سرش را بالا بگیرد؟ دختری که به این نتیجه رسیده که عفاف و وقار و حجب و حیا شأن و شخصیت ساز است و تاج بندگی بر سر دارد یا دختری که همه چیز را به هیچ باخته است؟ به نظرم دیگر بس است. ورق را برگردانیم... چه زیبا گفت نادر ابراهیمی در کتاب مردی در تبعید ابدی از زبان ملاصدرا که: « نمازت را بلند بخوان؛ اعتقاد، جهان را آباد خواهد کرد.» تا امروز در بی‌اعتقادی به دین، وطن، سیاست حق، فرهنگ سالم و ارزش‌های الهی انسانی، هیچ دستاوردی یافت نشده است. هیچ انسانی با حذف اینها از زندگی‌اش انسان‌تر نشده است. هیچ افتخاری در این خصوص به دست نیاورده است. عجیب است این حجم اعتماد به نفس... و غریب است این حجم خودکم بینی از کسی که در مسیر حق است و حق می‌گوید و حق عمل می‌کند. سرت را بالا بگیر و با عزت نفس به آنچه بر حق است عمل نما... خواهی دید که بسیاری به تو خواهند پیوست... ✍️ثبت مشاهدات، تجارب و یادداشت‌های یک ایرانی 🇮🇷 در هلند، فرانسه و ایران @ninfrance
تنها کسی که میتونه تو یه سخنرانی هم از پیشرفت‌های مملکت بگه، هم ایرادات و نقایصش رو لیست کنه و درحالی‌که به مسئولین داره تشر میزنه مقتدرانه تو دهن دشمن هم بزنه و درکنار شمردن مشکلات کشور همزمان راهکار هم بده و با وجود همه گرفتاری‌ها، امید رو به‌ جامعه تزریق کنه و آدم به ایرانی بودنش بباله و ابهت دروغین غرب تو ذهن مخاطبش بریزه «رهبر انقلابه» سایه‌ات بر سر ایران عزیز مستدام.... 🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹
💠 محاسبه‌ی‌نفس‌شهید علی بلورچی .. رتبه ۵ کنکور🌿 الگویی برای محاسبه نفس ..
سلام آقا ✋