#دلگویه
#سوال: در انتخابات ریاست جمهوری قراره مثل انتخابات مجلس تبلیغ کنید؟
#جواب: به هیچ وجه! آنقدر تخریبمان کردند که کمرمان شکست!
آنقدر تهمتان زدند که جگرمان سوخت!
آنقدر چشم دیدن نداشتند که چشممان زدند!
اینها از خودی ها بود که خوردیم بقیه که بماند...
هر کسی حق انتخاب دارد چه رای بدهد چه رای ندهد! انتخاب کرده!
به ما چه مربوط🚶♂👨🦯
نوشته های یک طلبه
#دلگویه #سوال: در انتخابات ریاست جمهوری قراره مثل انتخابات مجلس تبلیغ کنید؟ #جواب: به هیچ وجه! آنق
هنوز طعنه ها ادامه دارد...
ولی دست از وظیفه بر نمی داریم😘
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_چهارم بلند می شوم و خودم را می تکانم. کوچه دیگر جای نشستن نیست. یادت باشد که ا
#از_تبار_باران
#قسمت_پنجم
یک شب، خواب از چشمان فراری شده بود. عقربه کوچک ساعت دیواری عدد چهار را نشان می داد.
چیزی تا اذان صبح نمانده بود. دو رکعتی نماز مستحبی خواندم. ذهن و دلم در نماز نبود. اصلا دل توی دلم نبود. حسی می گفت: امروز خبر خوبی برایت میرسد.
نمی دانم چند روزی است که هر دوتایشان رفته اند منطقه!
جارو به دست سراغ دهلیز خانه می روم. هوا تاریک تاریک است. باد صدای واق واق شغال ها را می رساند.
هر روز به امید اینکه نکند سر زده سر برسند و خانه جمع و جور نباشد. جارو و تمیزکاری شده شغلم.
ادامه دارد...
#از_تبار_باران
#قسمت_ششم
بعد از تمیز کاری نماز صبح را خواندم. حسن آقا هم بیدار شده بود و کنار حوض مشغول کشیدن مسح سر بود.
دم در خانه نشستم منتظرشان. هوا نه تاریک تاریک بود نه روشن روشن!
از سر کوچه سیاهی نمایان شد. خیره خیره نگاه کردم تا بشناسمش ولی نشد!
سیاهی که نزدیک خانه عمو حسین شد شناختمش! پسر اولم بود رضا!
بلند شدم و دویدم طرفش!
در آغوش فشردمش و گفتم: پس محمود کو؟
_ من و محمود گردان هامون فرق داره فقط یه لحظه دیدمش عقب کامیون بود!
هم خوشحال بودم هم ناراحت! خوشحال از اینکه یکیشان برگشته. ناراحت از اینکه آن یکی نیامده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
هنوز طعنه ها ادامه دارد... ولی دست از وظیفه بر نمی داریم😘
بدون شرح
دلگرمی ما همراهی شماست🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و عنایت شهید از تبار باران ویراستاری هم تموم شد🌸
تشکر از خانم صبوحی سرپرست ویراستاران استان یزد🌹
#کله_بند
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_ششم بعد از تمیز کاری نماز صبح را خواندم. حسن آقا هم بیدار شده بود و کنار حوض م
#از_تبار_باران
#قسمت_هفتم
جنگ تمام شد اما سودای آمدنت نه!
می گفتند: نمی دانیم چه بر سرت آمده!
اسمت را گذاشتند مفقود الاثر!
شاید دلشان برایم سوخته بود و بهجای مفقود الجسد این اسم را گذاشته بودند؛
یادم است یک بار زنگ زدی! ما که تلفن نداشتیم اما به خانه همسایه مان زنگ زدی!
دوان دوان سراغ خانهشان رفتم. حداقل شنیدن صدایت حکم مُسکن را داشت برایم.
خوش خبری دادم و گفتم: محمود پسر رضا دنیا اومده!
قند در دلت آب شد و گفتی: اسمش رو بذارید مجتبی! اسم گردانم امام حسن مجتبی است!
گفتی: هفته دیگر می آیم.
چشمانم از اشک وصال لبریز شد.
به رضا گفتم ولی دیر شده بود. شناسنامه بچه را گرفته بودند. اسمش محسن!
شاید به خاطر اینکه دلم را نشکنند و حرفت روی زمین نماند کسی محسن صدایش نمی زند! همه صدایش می کنند مجتبی!
ادامه دارد...