eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
945 عکس
248 ویدیو
17 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
از دست ندید 👆
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_چهارم البته روزمان شب نمی شد تا زمین و زار هم بخوریم. یک‌بار دو ترکه درحال عبور
امیر دوسال از من کوچک تر بود؛ اما قد و قواره اش از من بزرگتر بود. شیرین کاری اش گل کرد. موتور می برد بالای خاکریز سمت راست و از آن طرف به سوی خاکریز سمت چپ جاده هجوم می برد. مثل زیگزاگ راست چپ، چپ راست! سرانجام این شیرین کاری لذت بخش، این شد که یاماها زردِ بی دروپیکر درب و داغان شد. در حین اینکه از خاکریز ها پایین می آمدیم چرخ موتور در خاک فرورفت، تعادل موتور بهم خورد. چند ثانیه فرصت تصمیم گیری داشتم. بمانم و با امیر زمین بخورم یا خودم را نجات دهم و بپرم! خودم را از موتور پایین انداختم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_پنجم امیر دوسال از من کوچک تر بود؛ اما قد و قواره اش از من بزرگتر بود. شیرین کاری
کمی دستم خراشیده شد. اما امیر بدبخت سرتاپایش زخم برداشت. از لای موتور بیرونش کشیدم. از چشمانش اشک می آمد و از دهانش صدای خنده! با سر و صورت خاکی دنبال آب می گشتیم. سر چهار راه محل شیر آبی را پیدا کردیم. مشغول گَرد گیری شدیم. از دور جوانی سبز پوش نمایان شد. هر دو به او خیره شدیم. سوار موتور بود با لباس ديجيتال نظامی! ماسک مشکی بره چهره داشت. از صورتش فقط یک عینکش را می توانستیم ببینیم! ادامه دارد...
ایستاد کنارمان! حس کردیم با دیدن قیافه مان در دلش ریسه رفته است. می‌ شناختمش! فرمانده مَقر بود؛ کمی دستش انداختم: _سلام فرمانده! عملیات بودی؟ با چهره جدی! انگار که سردار یک تیپ است گفت: داشتیم میکروب زدایی می کردیم! امیر خنده ای کرد و گفت: عه! چند وقته شپش زیاد شده! پس شپش کشی می کردید! از نگاهی که به ما انداخت فهمیدیم که در دلش می گوید انگار که با دو تا اسکل طرف هستم. فرمانده مقر گفت: نه! سم پاشی برای ویروس کرونا! تازه دوهزاریمان افتاد ماجرا از چه قرار است. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هفتم ایستاد کنارمان! حس کردیم با دیدن قیافه مان در دلش ریسه رفته است. می‌ شناختم
امیر که با دستش آب ها را به شلوارش می پاشید گفت: خب! فرمانده فرمایش؟ رو به هر دویمان کرد و گفت: امشب بیایید مقر! حیفه! ضرر می کنیدا! از ما گفتن بود!کلی برنامه داریم! چشمی گفتیم و روانه اش کردیم که برود. امیر با خنده گفت: این جوجه ها می خوان چیز یاد ما بدن! برو بابا بذارید باد بیاد! مقر کشک چیه! یه مشت علاف دور هم میشنن اسمشو میذارن برنامه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_هشتم امیر که با دستش آب ها را به شلوارش می پاشید گفت: خب! فرمانده فرمایش؟ رو به
فعلا تا همین جا کافیست! ساعت از ده شب دو عدد جلو تر رفته! چشمانم سنگین شده! بالا صفحه ششم دفتر ثبت خاطرات مهم مینویسم: اگر زنده بودم ادامه سرگذشت هاشم را فردا می‌نویسم! فقط! من یک نویسنده ام. قرارم بر این بود که بدون سانسور ماجرای هاشم را برایتان بگویم؛ امیدوارم نه بدتان بیاید نه ناراحت شوید! بالاخره یک سرگذشت است! به دردتان می‌خورد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_نهم فعلا تا همین جا کافیست! ساعت از ده شب دو عدد جلو تر رفته! چشمانم سنگین شده!
بنا به شرایطی فعلا نمی تونم بگم واقعی هست یا غیر واقعی...!🚓🚓🚓 شرح حال یک فرد... از زبان یک نویسنده 😉 @Mohmmadmahdipiri
با اینکه در دو نقطه شهر برنامه داشتیم. خدا رو شکر خیلی خوب از آب در اومد. دم ابوتراب گرم❤️
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_نهم فعلا تا همین جا کافیست! ساعت از ده شب دو عدد جلو تر رفته! چشمانم سنگین شده!
به حرف های امیر توجهی نکردم. با خود گفتم بروم ببینم در مقر چه خبر است. برای بار اول سخت است که بخواهی به مکان نا آشنایی بروی! آنهم جایی که با آدم های جدید باید مواجه شوی! امیر که به نظر می رسید فکرم را خوانده است؛ گفت: هاشم پشیمون میشی! از ما گفتن بود! مقر و اینا الکیه! بچسب به تفریح! _امتحانش ضرری نداره! برای پر کردن اوقات فراغت حداقل خوبه‌! _هاشم برای صدمین بار خر نشو! _ندیدی می‌گفت کلی برنامه دارن! از سرکشی به خونه این و اون گرفته تا رفتن به گشت و کسری سربازی و برنامه های فرهنگی و ... امیر ابرو هایش را بالا داد و نفسش را با آهی پرت کرد بیرون: خاک تو اون سرت! باید بگم به جمع ‌ساندیس خوران خوش آمدی‌! ادامه دارد...