نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_چهارم بلند می شوم و خودم را می تکانم. کوچه دیگر جای نشستن نیست. یادت باشد که ا
#از_تبار_باران
#قسمت_پنجم
یک شب، خواب از چشمان فراری شده بود. عقربه کوچک ساعت دیواری عدد چهار را نشان می داد.
چیزی تا اذان صبح نمانده بود. دو رکعتی نماز مستحبی خواندم. ذهن و دلم در نماز نبود. اصلا دل توی دلم نبود. حسی می گفت: امروز خبر خوبی برایت میرسد.
نمی دانم چند روزی است که هر دوتایشان رفته اند منطقه!
جارو به دست سراغ دهلیز خانه می روم. هوا تاریک تاریک است. باد صدای واق واق شغال ها را می رساند.
هر روز به امید اینکه نکند سر زده سر برسند و خانه جمع و جور نباشد. جارو و تمیزکاری شده شغلم.
ادامه دارد...
#از_تبار_باران
#قسمت_ششم
بعد از تمیز کاری نماز صبح را خواندم. حسن آقا هم بیدار شده بود و کنار حوض مشغول کشیدن مسح سر بود.
دم در خانه نشستم منتظرشان. هوا نه تاریک تاریک بود نه روشن روشن!
از سر کوچه سیاهی نمایان شد. خیره خیره نگاه کردم تا بشناسمش ولی نشد!
سیاهی که نزدیک خانه عمو حسین شد شناختمش! پسر اولم بود رضا!
بلند شدم و دویدم طرفش!
در آغوش فشردمش و گفتم: پس محمود کو؟
_ من و محمود گردان هامون فرق داره فقط یه لحظه دیدمش عقب کامیون بود!
هم خوشحال بودم هم ناراحت! خوشحال از اینکه یکیشان برگشته. ناراحت از اینکه آن یکی نیامده!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
هنوز طعنه ها ادامه دارد... ولی دست از وظیفه بر نمی داریم😘
بدون شرح
دلگرمی ما همراهی شماست🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به لطف خدا و عنایت شهید از تبار باران ویراستاری هم تموم شد🌸
تشکر از خانم صبوحی سرپرست ویراستاران استان یزد🌹
#کله_بند
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_ششم بعد از تمیز کاری نماز صبح را خواندم. حسن آقا هم بیدار شده بود و کنار حوض م
#از_تبار_باران
#قسمت_هفتم
جنگ تمام شد اما سودای آمدنت نه!
می گفتند: نمی دانیم چه بر سرت آمده!
اسمت را گذاشتند مفقود الاثر!
شاید دلشان برایم سوخته بود و بهجای مفقود الجسد این اسم را گذاشته بودند؛
یادم است یک بار زنگ زدی! ما که تلفن نداشتیم اما به خانه همسایه مان زنگ زدی!
دوان دوان سراغ خانهشان رفتم. حداقل شنیدن صدایت حکم مُسکن را داشت برایم.
خوش خبری دادم و گفتم: محمود پسر رضا دنیا اومده!
قند در دلت آب شد و گفتی: اسمش رو بذارید مجتبی! اسم گردانم امام حسن مجتبی است!
گفتی: هفته دیگر می آیم.
چشمانم از اشک وصال لبریز شد.
به رضا گفتم ولی دیر شده بود. شناسنامه بچه را گرفته بودند. اسمش محسن!
شاید به خاطر اینکه دلم را نشکنند و حرفت روی زمین نماند کسی محسن صدایش نمی زند! همه صدایش می کنند مجتبی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_هفتم جنگ تمام شد اما سودای آمدنت نه! می گفتند: نمی دانیم چه بر سرت آمده! اسم
#از_تبار_باران
#قسمت_هشتم
قرار نبود بد قولی کنی! گفتی یک هفته دیگر می آیی؛
حالا نزدیک ده سال است که هنوز نیامده ای!
ده سالی که پیرم کردند.
تفریحم شده دیدن نامه هایی که می فرستادی برای برادرت. سوادی برای خواندنشان ندارم.اما چه کنم!
امیدی به زنده ماندت دیگر ندارم.
اسرا هم برگشته بودند و اما تو نه!
کم کم باید باور میکردم که شهید شده ای!
همان طور که تعریف میکردی برایمان!
خواب دیده بودی که ترکش در قلبت خورده بود!
چقدر خوشحال بودی که خواب شهادت خودت را دیده بودی!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_هشتم قرار نبود بد قولی کنی! گفتی یک هفته دیگر می آیی؛ حالا نزدیک ده سال است
#از_تبار_باران
#قسمت_نهم
خبر آمد در راهی! باورم نمی شد. ده سال چشم انتظاری درحال پایان است.
تابوتت جلویم بود. دلم میخواست چهره ات را ببینم.
دلم میخواست بغلت کنم.
کفن را بلند کردم. چقدر سبک!
مگر می شد پسری که رعنا و رشید بود! چهارشانه و هیکلی بود. اینقدر آب برود.
باورم نشد تو هستی!
خیال می کردم وقتی برمیگردی بی تابی هایم تمام می شود. اما انگار داغم تازه شده بود!
یک مشت استخوان مگر پسر من است!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
به لطف خدا و عنایت شهید از تبار باران ویراستاری هم تموم شد🌸 تشکر از خانم صبوحی سرپرست ویراستاران اس
وَتَوَكَّل عَلَى الحَيِّ الَّذي لا يَموتُ...
و بر پروردگار همیشهزندهاى توكل نما كه هرگز نمىميرد...
فرقان
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
حواست هست!
داریم پیر میشیما!!
بهار عمرمون رو داریم چیکارش می کنیم!
یه برنامه ای یه حرکتی یه طرحی
تا کی بی تفاوتی و روزمرگی
#دلگویه
20گیگ اینترنت همراه اول
*100*673#
۲۰گیگ همراه اول مجانی ویژه پیامرسانهای داخلی