عزیزم منم کلاس نهمم واقعا درکتمیکنم واقعاامسالیهکوچولوسختهپسبهنظرمپارتهمکمگذاشتیاشکالندارهانشاالله همیشهموفقباشی🌺🌺🌺
+ممنون که درک میکنید .
#رمیصابانو
به نظر من هرچقدر تونستی پارت بزاری بزار که خودتو خسته نکنی
+ نظرت عالیه😁
#رمیصابانو
سلام دوست عزیز رمانت واقعا زیباست اگه به درست لطمه ای نمیخوره منم موافقم که روزی چهار پارت بزاری اما اگه وقت نداری من نمی خواهم بخاطر من برای درست مشکلی ایجاد بشه پس همون دوپارت هم عالیه ممنون از رمان قشنگ و فعالیت های خوبت❤️
+ چقدر خوبه که انقدر درکتون بالاست🥀
#رمیصابانو
در رابطه با اون دختر خانم عزیزی که گفت نامزدم دوست داره چادر بپوشم باید بگم که اول از همه بهت تبریک میکم بابت داشتن همچین نامزدی اینروزا کمتر پسری پیدا میشه که هنوزم غیور و تعصبی باشه اما وادر و بخوادر دلت بپوش دیگه رهاش نمیکنی
+ موافقم👌🏻
#رمیصابانو
بنظرتون میتونم از پسش بر بیام تاحالا چادر سر نکردم استرس دارم.
+ چادر انقدر آرامش داره که وقتی سرت میکنی انگار چند نفر مراقبت هستن .
وقتی خدا همچین تقدیری رو سر راهت قرار داده حتما از پسش بر میای😉
فقط چادری که شدی حواست باشه این امانت حضرت زهراست باید مراقب رفتارت باشی. مراقب اخلاقت باشی یادت نره این چادر خیلی با ارزشه✨
#رمیصابانو
_______🌱هوالمحبوب🌱______
منعاشق✨مهربان ترین موجود عالم✨
هستم و به عشقم افتخار میکنم،
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
خدا
__اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
__حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
__ اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
__وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
__زینب،زینبم،زینب ساداتم....
.دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود💔
گوشه ای از داستان زندگی دختری پرانرژی که حضورش باعث ثبات قلب خانواده اش است.🌱
.↯🌱↯. https://eitaa.com/dokhpkjbbvdsryj
اگه دیدید خیلی کانال شلوغه میتونید اینجا رمان رو دنبال کنید 👇🏻
https://eitaa.com/harchytobekhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مارو گردن بگیر اباعبدالله♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجفچهجایقشنگیبرایِتدفیناست(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیهمولیاللهِ،علیهماسداللهِ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنیبهعمرتکیهکند،مابهعلی(:♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨لَا يَضِلُّ رَبِّي وَلَا يَنْسَى✨
#خدا💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگحرمامامرضآجانم💛(:
#امامرضاجانم
#چهارشنبههایامامرضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هفته_دفاع_مقدس
🔹آموزش توحید عملی در یک دقیقه
🌷درود بر روح بزرگ شان
#شهیدانھ
#شھادتشانسکینیسمشتی
آن شبی که آرمان تنها میان هفتاد نفر ایستاده بود، خونینشهر نام دیگر اکباتان بود...
#هفته_دفاع_مقدس
#شهید_آرمان_علی_وردی
「🩶🕊」
-اینجاخونہشھداست
شھدادستتوگࢪفتنانکنہخودت
دستتوبڪشۍ :)♥
#شهید_بابک_نوری🌱
مشتریشھادتزیاده!
اماهرکسینمیتونههزینشروبپردازه..
بایدوسعتبرسهوگرنهنسیهنمیدن:)💔!'
گفت:دختـرروچهبهشهادت؟
گفتم:شایددخترهاتویجنگشھـید
نشناماهمینبَسکهازنسلبعضےمادرها
چمرآنوآوینیوسلیمانیدآریم♥️'!
خـدایا...
از تو میخواهم
چادرِمرا آنچنان با
چادرِ خاڪے جده ۍسادات
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...(:!
#چادرانه😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایامامحسین..
هیچپزشکیتجویزیبرای
قلبشکستہنداشتخوبمیدانند
درمان،فقطتویی:)
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ🖐🏻❤️
#اربابـمـحسـینجـان
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱🤍 #قسمت_دوازدهم
🤍🌱#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
بالبخند گفتم:
_اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.
-خجالت بکش... سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.
ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام
و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.
به مریم گفتم:
_ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.
مریم گفت:
_خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.
پارک پر از درخت بود....
سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت.
سهیل قبل از ما رسیده بود...
روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن.
ضحی تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها.
من و مریم هم دنبالش رفتیم.
وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه.
سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت:
_ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.
-عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم.
-بله.آقا محمد گفت.
مؤدب تر شده بود.
مثل سابق #خیره نگاه #نمیکرد و از ضمیر #جمع استفاده میکرد. #متین_تر صحبت میکرد...
راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن.
سهیل گفت:
_نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون #احترام میذارم.
فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و #جواب بعضی از سؤالامو هم از اینترنت
و کتابها گرفتم، اما #دلایل_شما رو هم میخوام بدونم.
تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود..
ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد...
من تمام مدت #نگاهش_نکردم. بالاخره محمد اومد،تنها.گفت:
_ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.
بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی.
چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت:
_سفره رو آماده کن،الان میام.
دوباره رفت...
رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم.
سهیل هم کمک میکرد ولی...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
🤍🌱#قسمت_سیزدهم
🌱🤍 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj