eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
9.6هزار ویدیو
130 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا‌مهدی‌ببین‌دختر‌ت‌شکسته‌نمیتونه‌بلند‌شه‌ دیگه‌بابا‌مهدی‌ببین‌دختر‌ت‌از‌ته‌دلت‌شکست باباجونم‌میشه‌بغلم‌کنی‌.:))🙂
اینجا آمریکا مهد آزادی دروغین!!😂 اعتراضات گسترده دانشجویان و اساتید دانشگاه های آمریکا در حمایت از مردم فلسطین،وقت بیدار شدن جهان از این خواب زمستونی فرا رسیده!
به تو پنـاه میبریم:))🤍
✨☁️ “مَن‌ کان‌ لِلّٰه، کان‌ الله‌ُ لَه” ‏تو نگاهت به خدا باشه؛ و همه‌ ی نیروهایش ،برای‌ تو خواهد بود .🌿 ❤️ |
گࢪ سینہ شود تنگ، خدا با ما هست؛✨ گࢪ پاۍ شود لنگ، خدا با ما هست🪐♥️(":
<<تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟🍃` می‌کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …🔓💙>>
گـاه علـی‌علیه‌السلام فاطمـه‌(س) را اینگـونه خطـاب می کرد "ای همـهٔ آرزوی مـن ... "♥️⃟؎🌿•°
حقیقتش نمیدونم شاید خوشبختی😐😅
خیلیم عالی🌱
علیک سلام چشم حتما👌
‌‌‌‌دنیـٰابماندبࢪای‌عـٰاقل‌ها،مامجنونیم🫀" ‌دلمان‌هوای‌پرڪشیدن‌دارد:)!🍃🕊
ڪوله باࢪے داࢪم خالے از معنویاܝߺ̈ߺߺ 🌱🎒⎌ اما دلے دارم پࢪ از امیډ ب تٖوٖ🤍((:
- خب حاج خانوم شرایط تون واسه ازدواج چیه؟!👀 + هیچی فقط با همدیگه شهید شیم🌚♥️:))
بله دیگه اینجوریاست 🕶✌🏾 .
روزت مبارک معلم خوش عاقبت🌱♥️(:
وقتی با معلم در میوفتی🗿😂:
رمان📚 گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ... مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقبتر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال شدمو رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم. -زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود خب چی میگفت؟ هیچی حرفای همیشگی. تو هنوز عصرونتو تموم نکردی؟ پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثال . میزو جمع کردمو بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم. به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قویس به بدنم دادم ورفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردمو رفتم تو آشپز خونه تا به مامان کمک کنم. برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم -مامان کمک نمیخوای؟ -چرا مامان جان میزو بچین.
رمان📚 چشمی گفتمو میزو چیدم و بابا رو صدا کردم تا بیاد برای شام بعد از خوردن شام مسواک زدم و گرفتم خوابیدم. فردا صبح باید میرفتم مدرسه... صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذانوشنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتربشه وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،اینکار هر روزم بود . سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
رمان📚 وق از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشگ به همه طرف نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف باالخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم. سمت در کلاس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر .کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم . چون مدرسه همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم ویکم گوش کردم دیدم ای دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گريم می‌گرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با این همه تاخیر و بار هزارمی که داشتم که برگه میگرفتم برا معلم با برم تو کلاس،با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم ریاحی-سلام خوبی زارعی بیا تو -سلام مرسی رفتم تو سلام کردم