♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
‹✋🏻💔›
مَثلادادمیزَدی:
بیبیگِدانِمیخواهی؟
عَبدبیدَستوپانِمیخواهی؟
کـٰاشمیشُدزِمنسؤالکُنی
پِسرم/دُخترم،کَربلانِمیخواهی؟💔
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ
شهید ابوذر امجدیان از مدافعان حرم در سوریه بوداین شهید والامقام در روز ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۶۵ در روستای سهنله از توابع شهرستان سنقروکلیایی به دنیا آمد و در سایه محبتهای پدر و مادری پاکدامن دوران کودکی را پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم در رشته آی. تی. دانشجو شد که گروهک تکفیری داعش در حریم آلالله ندای مبارزه سر داد تا ابوذر امجدیان همچون بسیاری از جوانان این سرزمین به نبرد با جریان تکفیری برخیزد.
شهید ابوذر امجدیان در سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد که در یکی از مأموریتهای خود در سوریه بههمراه یکی دیگر از دوستانش در راه دفاع از حرم آلبیت (ع) دعوت حق را لبیک گفتند و در یکم آبان ماه سال ۱۳۹۴ که ساعت هشت و نیم صبح روز تاسوعای حسینی بود به لقاء الله پیوستند.
هوالمحبوب
📝یادداشت دانشمند شهید احمدی روشن
در تاریخ ۳۰ مهر سال ۸۱ مصادف با #نیمه_شعبان
🌹خداوندا من امام خویش را از تو می خواهم و می جویم. او به من نزدیک است ولی من از خود دور هستم. خدایا! تو را دوست می دارم ، تو را می خوانم. خداوندا هر آنچه را که نمی گویم و به صلاح من است پیش آور.
خداوندا او کجاست؟ به چه می اندیشد؟
خواسته اش چیست؟ و مرا چگونه دریافته است؟
آه ای امام من آهی برگرفته از تمام غصه های بی کسی و تنهایی و ناآرامی. آهی به طویلی ۱۱۶۸ سال و به بلندی هفت آسمان و به تنهایی صاحب الزمان (عج)
ای بزرگ ، بی کس و بی بدیل از کمال وجود و تمام خواهش تو را دوست دارم.تو را می جویم. با نفس مسیحائیت عاشق مرده خویش را زنده کن.
تو را نمی بینم ولی دوستت دارم♥️
#شهدا
#امام_زمان_عجل_الله.
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
لینک ناشناسمون⚡️✨ https://harfeto.timefriend.net/17184562428349
سلام رفقا 🌱.. .
ممنونم که نظر دادید ولی باید در جواب شما دوستان بگم بله رمان تموم شده ایشالله از امروز رمان جدید رو میزارم😊😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاشافتدبهدلشخواهرخودرانبرد....
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
_
پلاکشان را برای ما جا گذاشتند
تا روزی بدانیم از جنس ما بودند .
هویتشان خاکی بود ؛
اما دلشان را به آسمان زدند .
راستی ، امانتدار خوبی بودهایم؟
از سـرِ دار به دلــدار نگـاهی دارد
آه ..این مرد چه چشمان پر آهی دارد
زیر لب زمزمه دارد که گرفتار شدم
به ره مکـه هر از گاه نگـاهی دارد
مثل حیدر دلش از کوفه به درد آمده است
روی بام است ولی میل به چاهی دارد
با لب پر ترکش غرق تمنا می گفت:
سخن آخر من، سوی تو راهی دارد؟
#شهادت_حضرت_مسلم(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
#عرفه
کوتاهی خواص
ســـبب شـــد که تاریخ
به نفع بنی امیه رقم بخورد.
حرکت نابجای آنها
به خاطر ترجیح دنیا بر
دین و ترس از کشته شدن
موجب شهادت مسلمبنعقیل گردید.
🗓 ۱۳۷۵/۰۳/۲۰
#حضرتآقا
AUD-20210402-WA0011.mp3
10.99M
کوفه ای دیار علی محرم اسرار علی |مهدی رسولی💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی دار وندارم،اشکِ روی گونه هامه....💔
یكوقتمۍگوییمعلی(ع)را''که''کُشت
ویكوقتمۍگوییم''چه''کُشت؟🤔
.
اگربگوییمعلۍرا''که''کُشت؟!
البتهعبدالرحمنابنملجم•لعنةاللہ•🤷🏻♂،
.
واگربگوییمعلیرا"چه"کُشت،
بایدبگوییم:جمود،خشکمغزۍ
وخشکه مقدسۍ!💔
#شهیدمرتضیمطهری
مثل طاووس که پرش قسمت ِ کرکس نشود ؛
بردن نام علی ، قسمت هرکس نشد !:)
1_2286423486.mp3
9.08M
صّوّتّ دّعّاّیّ فّرّجّ💚👆
🎙 با نواے علے فانی ◁❚❚▷ıllıllı◁❚❚▷
بیستویک روز تا اولین شب محرم🖐
💗رمان ناحله💗
#پارت_یک
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سویی شرتم رو محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم.
حالا یک روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم می پوشیدم لااقل...،
مسیر هم که تاکسی خور نیست
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد.
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم. کوچه ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود:
«اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای»
با احتیاط قدم بر میداشتم
کمی که گذشت، حس کردم یکی پشت سرمه وقدم به قدم همراهم میاد.
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم به نظر میرسید!!
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره، برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم!!
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم، یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب. هرکاری کردم دستش رو از رو دهنم ور دارم نشد.
چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگله.
تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه، ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات رو خالی کن
با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم
وسایل رو که داشتم میریختم پایین
چشمم خورد به اینه شکسته تو کیفم
به سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم رو گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون، سرتا پام رو با دقت برانداز میکرد.
از قیافه نکبتش چندشم شد.
دهنش بوی گند سیگار میداد
حس کردم اگه یک دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم، ممکنه رو قیافه ی نحسش بالا بیارم
اب دهنم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه است، از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دویدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود، نثارم کرد.
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم...
#رمان_ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج