♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
لینک ناشناسمون⚡️✨ https://harfeto.timefriend.net/17184562428349
سلام رفقا 🌱.. .
ممنونم که نظر دادید ولی باید در جواب شما دوستان بگم بله رمان تموم شده ایشالله از امروز رمان جدید رو میزارم😊😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاشافتدبهدلشخواهرخودرانبرد....
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
_
پلاکشان را برای ما جا گذاشتند
تا روزی بدانیم از جنس ما بودند .
هویتشان خاکی بود ؛
اما دلشان را به آسمان زدند .
راستی ، امانتدار خوبی بودهایم؟
از سـرِ دار به دلــدار نگـاهی دارد
آه ..این مرد چه چشمان پر آهی دارد
زیر لب زمزمه دارد که گرفتار شدم
به ره مکـه هر از گاه نگـاهی دارد
مثل حیدر دلش از کوفه به درد آمده است
روی بام است ولی میل به چاهی دارد
با لب پر ترکش غرق تمنا می گفت:
سخن آخر من، سوی تو راهی دارد؟
#شهادت_حضرت_مسلم(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
#عرفه
کوتاهی خواص
ســـبب شـــد که تاریخ
به نفع بنی امیه رقم بخورد.
حرکت نابجای آنها
به خاطر ترجیح دنیا بر
دین و ترس از کشته شدن
موجب شهادت مسلمبنعقیل گردید.
🗓 ۱۳۷۵/۰۳/۲۰
#حضرتآقا
AUD-20210402-WA0011.mp3
10.99M
کوفه ای دیار علی محرم اسرار علی |مهدی رسولی💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی دار وندارم،اشکِ روی گونه هامه....💔
یكوقتمۍگوییمعلی(ع)را''که''کُشت
ویكوقتمۍگوییم''چه''کُشت؟🤔
.
اگربگوییمعلۍرا''که''کُشت؟!
البتهعبدالرحمنابنملجم•لعنةاللہ•🤷🏻♂،
.
واگربگوییمعلیرا"چه"کُشت،
بایدبگوییم:جمود،خشکمغزۍ
وخشکه مقدسۍ!💔
#شهیدمرتضیمطهری
1_2286423486.mp3
9.08M
صّوّتّ دّعّاّیّ فّرّجّ💚👆
🎙 با نواے علے فانی ◁❚❚▷ıllıllı◁❚❚▷
بیستویک روز تا اولین شب محرم🖐
💗رمان ناحله💗
#پارت_یک
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سویی شرتم رو محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم.
حالا یک روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم می پوشیدم لااقل...،
مسیر هم که تاکسی خور نیست
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد.
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم. کوچه ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود:
«اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای»
با احتیاط قدم بر میداشتم
کمی که گذشت، حس کردم یکی پشت سرمه وقدم به قدم همراهم میاد.
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم به نظر میرسید!!
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره، برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم!!
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم، یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب. هرکاری کردم دستش رو از رو دهنم ور دارم نشد.
چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگله.
تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه، ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات رو خالی کن
با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم
وسایل رو که داشتم میریختم پایین
چشمم خورد به اینه شکسته تو کیفم
به سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم رو گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون، سرتا پام رو با دقت برانداز میکرد.
از قیافه نکبتش چندشم شد.
دهنش بوی گند سیگار میداد
حس کردم اگه یک دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم، ممکنه رو قیافه ی نحسش بالا بیارم
اب دهنم رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه است، از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دویدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود، نثارم کرد.
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم...
#رمان_ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_دو
یهو صدایی از پشت سرش بلند شد:«صبر منم خیلی کمه»!
با شنیدن این صدا کمی دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود.
ولم کرد یک نگاه به پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود؟
صاحب صدا قبل اینکه اون آشغال فرار کنه، یقه اش رو گرفت و کوبید زمین
(دستش درد نکنه تا جون داشت زدش..).
یک پسر دیگه هم باهاش بود که یک قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
یک دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرفت
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال رو گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم؟ .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایی هستن که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_سه
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میگذاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گفت:
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی!
بهش خیره شدم و خودمو لوس کردم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
نه خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم:
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گفت
_خب حالا تو هم!
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
📲 استوری
[ عــــرفات است ولی هـــر که بـــــگوید یا رب
پاســـخش از طــرف کـــــرب و بلا می آید ]
#عرفه #روز_نیایش🤲
#کاش_امروز_کربلا_بودیم 😭
روزعرفهبهخدابگیم
خداجونماخودمونبلدنبودیم!
بیایمبگیماشتباهکردیم؛
ببینباکیاومدیم
ماباحسینتاومدیم.
بهحسینتماروببخش💔(:
.
.
#عرفه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یٰا صٰاحِب الزَّمٰان اَدرِکنی
یٰا صٰاحِب الزَّمٰان اَغِثنی
.
.
#لبیک_یامهدی
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج