نامهایازسمتخدا؛
هنگامیندانستیکجابرویبهسمتمنبرگرد؛))
#خالقمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگمزاحمزندگیتونباشد(؛
#شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت زیارت حرم سه ساله ...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هیچ چیز نبالیدم ، مگر به داشتنت :)💔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
واکنش شهید ابراهیم هادی به دخترانی که نگاهش میکردند✨
#شهیدانه 🕊🌷
#شهیدابراهیمهادی
خسته از مدرسه بر میگشت، وقتی
میگفتم خسته نباشی، دستانم را میبوسيد
و در آغوشم میگرفت و میگفت:
مامان خیلی دوستت دارم:)
شما از صبح تا حالا زحمت كشيديد،
من كه كاری نكردم، از حالا به بعد
نوبت منست شما بريد استراحت كنيد!
#شهیدهراضیهکشاورز
#شهیدانهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رو به حرم...🥲❤
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•بیقرارم،بیقرارم❤️🩹•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلممالتو(:❤️🩹🥲
#حسینطاهری|#امامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دلم مال ِتو(:❤️🩹 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هعینروسراغاینواون؛)
مولا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
هركس بر #رنج كسب وكار صبر نكند ،
بايد رنج ندارى را تحمّل كند .
| غررُالحِکم،حدیث۸۹۸۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- عَـزیزالـلّٰـه،حَبـیبالـلّٰه♥️
#محمدرضافتوحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو گوشم بگو اگه خستهای بیا کربلا..❤️🩹
#روحاللهرحیمیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای عشق تو من سر میدم خانوم سه ساله.. :)
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاههشتم
شوکه نگاهش میکنم اما او فقط به روبه رو خیره میشود و سکوت میکند حتی تعارف نمی کند
که بنشینم
روی صندلی جای میگیرم و با جدیت می گویم
_لطفا اگر کاری دارید زودتر بگید من باید برم.
این را می گویم که سریع تر حرفش را بزند و دست از کارهایش بردارد کارهایی که مرا آزار میداد تحمل یک دقیقه بی محلی و سردی او را نداشتم
حس عجیب و غریبی به نام عشق که در وجود من رخنه کرده بود!
+چرا میخواید با احسان ازدواج کنید شما که گفتید علاقه ای بهش ندارید پس..
آنقدر صدایش بلند هست که نگاه های اطرافیانمان را حس میکنم.
حرفش را قطع میکنم
_ یکم آرومتر آقا مهدی زشته همه دارن نگاهمون میکنند
لبم را میگزم اما او بی خیال نگاهش روی زمین قفل شده
+اینا برای من مهم نیست
_من که گفتم نمیخوام کسی رو توی دردسر بندازم.
با کلافگی نگاهم میکند چقدر دلم برای معصومیت او میسوزد
به خودم نهیب میزنم
ریحانه چطور توانستی پا روی دل همچین کسی بگذاری؟
چطور توانستی از روی کسی که انقدر صادقانه عاشق توست به راحتی رد شوی.
+میدونید با این تصمیمتون چه بلایی سر خودتون و خانوادتون میارید
نه نمی دونید چون اگر میدونستید هیچ وقت تن به این ازدواج لعنتی نمیدادید
اصلا من به کنار،لااقل به فکر خودتون و آیندتون باشید
از اینکه این همه به خاطر من جوش آورده بود و انقدر نگران بود بی اختیار لبخندی میزنم
متوجه نگاه سوالی مهدی میشوم و لبخند کش آمده روی لبم را جمع میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهنهم
متوجه نگاه سوالی و پر از تعجب مهدی میشوم که لبخند کش آمده روی لبم را جمع میکنم
_من باید چکار کنم؟
پوفی میکند و می گوید
+هرکاری میکنید فقط جواب مثبت رو به احسان ندید
وآخرین سوال من از شما
آب دهانم را به سختی قورت میدهم
+شما واقعا جوابتون به من منفیه
دلم میخواهد زمین سرباز کند و من به داخل آن بروم
مهدی مضطرب پاهایش را تکان میدهد
سرم را بالا می آورم و چندبار پشت سرهم
به نشانه منفی تکان میدهم
گنگ می گوید
+یعنی..
قبل از اتمام حرف او چشمانم را روی هم به نشانه تایید حرفش میفشارم
ناباورانه دستش را روی دوپاهایش میگذارد
درهمین حین صدای گریه ی دختر بچه ای بلند میشود مهدی به سمت دختر بچه میدود واو را از روی زمین
بلند میکند
لباس های خاکی اش را می تکاند و سعی بر آرام کردنش دارد
به چهره ی دخترک خیره میشوم
دلم برای چهره ی تپل و بانمکش ضعف میرود نگاه به موهای خرگوشی که بالای سرش بسته شده می اندازم
به رفتار مهدی دقت میکنم لپ دختر را آرام میکشد و بوسه ای بر گونه های نرمش میزند
چه صحنه ی زیبایی بود دلم میخواست ساعت ها بنشینم و آن دورا نگاه بکنم
ازجایم بلند میشوم و به سمت آنها میروم کنارشان زانو میزنم
با دستانم صورت دختر را نوازش میکنم لبخند دلربایی میزند که دلم قنج میرود
_وای خدا تو چقدر خوشگلی
زن جوانی هول و هراسان او را صدا میزند
+ریحانه مامان..
از تشابه اسمی خودم ودختربچه تعجب میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارمرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتم
از تشابه اسمی خودم و دختربچه تعجب میکنم
مهدی که متوجه افکار من شده لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد
زن جوان دست دخترش را میگیرد و از ما تشکر میکند
به دخترک و مادرش که هرلحظه از ما دورتر میشدن نگاه میکنم
+بریم قدم بزنیم؟
با چشم های گرد شده سرم را بالا می آورم
_قدم بزنیم؟چطوری شما انقدر بی خیالید من به فکر اینم الان که رفتم خونه چطور جواب احسان و عموم رو..
با بهت میپرسد
+عموت؟
از حرفی که میزنم پشیمان میشوم و دستم را روی دهانم میگذارم
+عموت چی؟چه جوابی باید به عموت بدی.
_ام..هیچی مهم نیست
+مهمه! مهمه که انقدر نگرانی
در دلم هرچه فحش بلدم نثار خودم میکنم!
چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
_خب هفته پیش عموم زنگ زد و همون حرف های احسان رو تکرار کرد اینکه فرصت زیادی ندارم و ازاین حرفا..!
مهدی دستی به ریش هایش می کشد
+چرا قبلا اینو بهم نگفتین؟
دلیلی نداشتم فقط میترسیدم تورا از دست بدهم چطور اقرار کنم که دوستت دارم؟
_می ترسیدم
+از چی؟
_از اینکه بلایی سرمون بیاد!
از فعل جمعی که استفاده میکنم خجالت میکشم گرچه مهدی اصلا حواسش نبود
+تا وقتی که من هستم از هیچ چیز نترسید
دلم به همین امید هایش به همین حرف هایی که قطعا به آن عمل میکرد خوش بود!
با خوشحالی خودم را داخل خانه پرتاب میکنم
_مامان جونم کجایی؟
+سلام چی شده خونه رو برداشتی روی سرت دختر.
_مامان جواب من به برادر نرگس،مثبته!
مادرم مات و مبهوت می گوید
+زده به سرت؟!
خوبه همین چند دقیقه پیش گفتی جواب منفی رو بهشون بدم
پشت چشمی نازک میکنم و پاسخ میدهم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتیک
_اون موقع فرق می کرد چند دقیقه دیگه انفجار تماس ها شروع میشه منتظر باشید
لبخند مرموزی چاشنی حرف هایم می کنم
مادرم که هنوز چیزی از حرف های من متوجه نشده شانه هریش را بی تفاوت تکان میدهد
صدای شخص آشنایی توجه ام را جلب می کند
با چهره ی مبینا روبه رو میشوم که غافلگیرانه خودش را در بغل من پرت می کند و پشت سرهم
گونه ام را میبوسد
مبینا:مبارکه عزیزم، خیلی نامردی این همه مدت حتی یک کلمه هم از آقاداماد خوشتیپتون نگفتی برامون
بلند بلند میخندم
_اولا سلام دوما چی میگی تو چه زود هم بریده و دوخته
مبینا تیز نگاهم میکند
+خب حالا اون عاشق خسته ی قدیمی رو چکارش میکنی
منظور مبینا احسان بود لبخند روی لبانم محو میشود
با سختی جلوی خودم را می گیرم که حرفی نزنم.
به بهانه ی عوض کردن لباس هایم خودم را به اتاقم میرسانم دستم را به دیوار اتاقم میزنم
صدای زنگ موبایلم باعثمیشود همان جا خشکم بزند
بی سر و صدا به سمت موبایل میروم که نام احسان را می بینم
روی تخت وا میروم
با اکراه تماس را وصل میکنم
احسان با لحن چندش آوری از پشت تلفن می گوید
+سلام به نتیجه ای رسیدی
منظور این آدم را خوب میفهمیدم گرچه او یک انسان نبود و بیشتر به حیوان شبیه بود!
_ببین دیگه به من زنگ نزن من تصمیم خودم رو گرفتم چند روز دیگه ازدواج میکنم اما نه با تو
صدای داد و فریادش بلند میشود
+میفهمی چی داری میگی احمق یعنی چی داری ازدواج میکنی،اصلا میدونی داری چه غلطی میکنی؟مگه نگفتم اگه قول و قرارمون رو فراموش کنی نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره
ریحانه زندت نمیزارم میکشمت
بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتدوم
بی توجه به تهدید های احسان تماس را قطع میکنم
کلافه موهایم را روی صورتم پخش میکنم و خودم را روی تختم پرت میکنم
صدای تقه ی در افکارم را بهم میریزد
مبینا وارد اتاقم میشود و روی تخت مینشیند
+چرا انقدر بی حوصله ای؟
بلند میشوم
بی تفاوت می گویم
_بی حوصله؟نه
+منو نمی تونی بپیچونی که
بلند میشوم و مینشینم دیگر تحمل این همه فشار را نداشتم خودم را در آغوش مبینا می اندازم و بی صدا اشک میریزم
مبینا بی حرکت ایستاده و تکان نمیخورد شاید هضم کردن اتفاقات اطرافش کمی برایش سخت بود!
اما من نمی توانستم این حجم از بدبختی و اتفاقات بد را هضم بکنم باید با کسی در میان می گذاشتم حال بدم را.
بریده و بریده و با بغض در گلویم می گویم:
_م..بینا من نمی..تونم
متعجب از حرف های من میپرسد
+چی؟ریحانه چی داری میگی؟
_احسان..من رو میکشه مبینا ...میدونم!
ریز میخندد
+دیوونه شدی ؟ احسان چرا باید تورو بکشه به خاطر اینکه داری ازدواج میکنی یا نکنه یه معشوقه ی روانیه
اشک هایم را پاک میکنم
_چرا چرت و پرت میگی؟معشوقه روانی چیه؟
+خو فقط یه روانی میتونه آدم بکشه اصلا احسان آزارش به یه مورچه میرسه که بخواد تورو بکشه؟
پوزخندی میزنم و نفسم را با صدا بیرون میدهم
قبل از اینکه تمام حقیقت را برای مبینا بگویم شروع به صحبت میکند
+راستش من چندوقت بود میخواستم یه چیزی بهت بگم ریحانه
منتظر ادامه صحبتش میشوم
+من به احسان علاقه دارم
با صدای بلند دادمیزنم
_چی؟؟؟؟
از صدای بلند من مادرم داخل اتاق ظاهر میشود،هول و هراسان می گوید
+چی شده؟چرا داد میزنی ریحانه
مبینا سرش را پایین انداخته و با گوشه ی روسری اش بازی میکند
_هیچی نشده..داشتیم شوخی میکردیم با مبینا
مادرم باشه ای می گوید و اتاق را ترک میکند
شوکه بودم مبینا اگر میفهمید احسان چطور آدمی هست و یا روی دیگر او را میدید چه عکس العملی نشان میداد؟
چقدر سخت بود..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی