eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
کسی کہ آقا را قبول ندارد مدیون است که نان من را بخورد! بر سرِ درِ خانه نوشته بود: هر که دارد بر ولایت بد گمان حق ندارد پا گذارد در این مکان..
به‌قول‌ِ‌مداح‌، نوکر‌ِ‌خوبی‌نبودم‌واسه‌ات، اما‌تو‌هرچی‌‌ك‌‌شد‌موندی‌به‌پایِ‌من، ترسم‌ازاینه‌،ای‌کَس‌و‌کارم‌، یه‌روزی‌نوکرِ‌خوب‌بیاری‌جایِ‌من💔"!
چنانچه همسرتان با رفتار یا گفتارش باعث آزردگی شما شده است، او را ببخشید. هرگاه اختلافی به وجود آمد، گذشته ‌ها را به رخ او نکشید، به خصوص اگر اظهار پشیمانی کرده است.🌱
زمان آشناییِ ما برمیگردد به بچگی ام! وقتی زمین خوردم و مادرم گفت: بگو: " یاعلی "
‌ دوات‌چیه ؟! یه‌کُنج‌از‌حرم،بهم‌جابده .. ‌-مارابهشتِ‌نقد،تماشای‌دلبراست(:❤️‍🩹 . . ..
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با کلمه کلمه هایی که سرگرد میگوید تنم شروع به لرزش میکند صورتم از شدت عصبانیت قرمز شده و دستانم مشت میشود لبانم را محکم روی یکدیگر میفشارم سرم را بین دو دستانم قرار میدهم با پاهایم محکم روی زمین میکوبم _چرا چطور اصلا؟ سرگرد دستی به موهای جو گندمی اش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد +نمی دونم اما اینطور بهم خبر رسید که مهرداد جاسوس بوده _اما مهرداد نمی تونست جاسوس باشه صدای لرزان و نگرانم را پشت چهره ی جدی و عصبی ام پنهان میکنم به یاد می آورم آخرین روزی که مهرداد را دیدم مهرداد مانند همیشه لبخند ژکوندی میزند دستش را روی پایش قرار میدهد و نگاهش را به چشمان من میدوزد +خب چی شد؟ _فعلا که پیگیریم تا ببینیم چی میشه دستم را دور گردنش حلقه میکنم و با خنده میگویم _آقا مهرداد شما که انگار قصد ازدواج نداری میخوای خودم برات آستین بالا بزنم؟ بزور جلوی خنده اش را میگیرد +نه خودم آستین دارم قهقه ای میزنم و نگاهم را بین چهره ی مهرداد می چرخانم مهرداد چشمان گود شده اش را به چشمان من میدوزد +میگم خودت چی خبری نیست؟ _شاید دو دستانش را به هم میکوبد و لبخند کش داری میزند +پس مبارکه امیدوارم خوشبخت بشی _خیلی ممنون راستی یه سوال +بفرما دوتا سوال بپرس _تو به علاقه خودت وارد این شغل شدی؟ آب دهانش را به زحمت قورت میدهد مردمک چشمانش دو دو میزند انگار چیزی ته دلش میلرزد دستان لرزانش را به هم گره میزند _چی شد؟ +داداش _جانم؟ +منو ببخش صدای مهرداد داخل گوشم اکو میشود به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 به چهره ی خسته ی سرگرد خیره میشوم دستم را به دیوار میگیرم و بلند میشوم _حالا..باید چکار کنیم؟ +فعلا باید بفهمیم از کشور خارج شده یا نه! برای پرونده شهاب هم یه چند وقت صبر کن برای دستگیریش خودم بهت اطلاع میدم _چشم فقط توجه سرگرد جلب میشود _فکر کنم شهاب از هویتم باخبر شده +چی؟چرا!! سرم را پایین می اندازم _من رو با ریحانه دید بعدش فهمید که من‌ کی ام سرگرد سرش را پشت سرهم تکان میدهد بعد از دیدار با سرگرد حالم بد میشود کمی سرگیجه دارم . _مامان مادرم از آشپزخانه به سرعت خودش را به من میرساند +جانم؟ _میشه یه قرص مسکن بیارید واسم؟ نگرانی در چشمانش به وضوح پیداست +خوبی مادر؟ _آره فقط یکم سردرد دارم دستم را روی سرم میگذارم و آهسته میفشارم روی مبل دراز میکشم نرگس طلبکارانه میپرسد +چکار کردی با خودت داداش _فوضولی بچه؟ +عهه خودتی _حیف که حوصله ندارم واگرنه حسابتو میرسیدم به یاد تماس نرگس با ریحانه میافتم بلافاصله میگویم _ریحانه چیشد نرگس؟ +هیچی دوباره بهش زنگ زدم گفت خونشونه _چیزی درمورد اینکه یه قرار بزاریم باهاشون نگفتی؟ +خیلی خسته بود نتونستم فردا بهش میگم باشه ی آرامی در پاسخ نرگس میگویم بعد از خوردن شام وارد اتاقم میشوم روی تخت ولو میشوم و ساعد دستم را روی سرم قرار میدهم چشمانم را میبندم اما سردردم آنقدر زیاد است که نمی توانم بخوابم تمام رفتار های مهرداد از جلوی چشمانم میگذشت او چطور توانست اصلا برای چه این کار را انجام داد؟ سرم را روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 *ریحانه* آن روز بعد از اینکه حدیث را به بیمارستان بردیم فهمیدیم که یکی از بچه های حدیث از بین رفته حال همه ی ما بد بود اما حکمت خدا بود و نمی توانستیم کاری بکنیم دو روز از آن ماجرا گذشته شب هم مهدی و خانواده اش مهمان مان بودند. با دستمال مَشغول پاک کردن میز میشوم +ریحانه مامان _بله +بیا گوشیت داره زنگ میخوره _کیه؟ +عمه سیماته گنگ میپرسم _کی؟؟؟؟ +عمتِ ناباورانه موبایل را از دست مادرم میگیرم چند بار با دقت صفحه گوشی را نگاه میکنم عمه بود تماس را وصل میکنم با تردید پاسخ میدهم _سلام اینبار صدای عمه با دفعات قبلی فرق میکرد لحن اش پر از نگرانی و اضطراب بود +سلام خوبی ریحانه جان؟ _خیلی ممنون شما خوبید؟ از بچگی این را فهمیده بودم که نمی توانستم با عمه گرم رفتار کنم نمی دانم به چه دلیل اما موقعیت خواستار همچین رفتاری بود +میخواستم در مورد یه مسئله ی مهم باهات صحبت کنم میتونی بیای کافی شاپ نزدیک خونه ی سابقه عموت؟ با مِن و مِن پاسخ میدهم _برای چی؟چه مسئله ای؟ +از پشت تلفن نمی تونم بهت بگم اما خیلی مهمه لطفا اگه میتونی خودتو برسون تماس را بدون خداحافظی قطع میکند صدای بوق های پشت سرهم عصبی ام میکند موبایلم را محکم روی میز میکوبم مادرم با ترس میپرسد +چکار میکنی؟ _ببخشید دست خودم نبود،مامان من میرم بیرون با عمه قرار دارم +وا مگه امشب مهمون نداریم؟ _تا اون موقع برمیگردم خب +باشه پس زودبرگرد _چشم جلوی آیینه اتاقم میاستم چندپیراهن را جلوی آیینه میگیرم یکی از پیراهن ها خیلی مناسب بود رنگ آبی آسمانی اش به دل می نشست روسری سورمه ای سر میکنم گیره ای با طرح گل های ریز صورتی را روی روسری ام میبندم! نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ‌🤍 با نگاهم سرتاپایش را برانداز میکنم پیراهن بلند وگشادی تن کرده که تا سر زانوهایش را می پوشاند _سلام +سلام صندلی اش را عقب میکشد و مینشیند دو دستانش را روی میز روبه روی ام قرار می دهد _برای چی گفتید بیام ؟ استرس و اضطراب از تکان دادن مدام دو پایش مشخص است +این چیزایی رو که اینجا از من شنیدی پیش کسی نگو _من دیگه دارم نگران میشم نگاهی به دور و اطرافش می اندازد +درمورده سعیده _عمو؟ سرتکان میدهد +ببین ریحانه جان تو برادرزاده ی منی هیچ وقت بَد تورو نمیخوام لبخند تلخی میزنم _واسه همین بود که ولمون کردید !؟ +من واقعا معذرت میخوام اما الان واسه یه چیز دیگه اینجاییم من توی این چندسالی که ندیدمت،خانم شدی وخیلی تغییر کردی و من چیزی از رفتار و علایق تو نمی دونم _لطفا برید سر اصل مطلب نگاه غمگینش را به زمین میدوزد دستش را روی دستانم قرار میدهد +راستش اون روز که سعید به فرشته گفت شما رو دعوت کنه خونشون خیلی تعجب کردم چون رابطه خوبی با بابات و شما نداشت به یاد می آورم9سال پیش بود پدربزرگ ام فوت کرده بود و ما برای مراسم چهلم او رفته بودیم دست پدرم را محکم میفشارم عمو سعید دندان هایش را روی هم میسابد و با تشر خطاب به پدرم می گوید +غلط کردی اومدی اینجا بابا:درست صحبت کن سعید احترام بزرگیتو نگه میدارم چیزی نمیگم عمو پوزخندی نثار پدرم میکند و سرش را با تاسف تکان میدهد +اون روز که بابا گفت با اون خانواده وصلت نکن چرا گوش نکردی حالا که دیگه نیست اومدی چی بگی؟ +من مشکلم رو با بابا حل کرده بودم نیازی نمیبینم به تو توضیح بدم با صدای عمه از خاطرات بیرون می آیم +چند روز پیش که رفته بودم خونه ی سعید اتفاقی از جلوی در اتاقش رد شدم که صدای بلند و عصبیش وسوسه ام کرد سرجام بایستم شنیدم که داشت درمورد تو حرف میزد _من؟ +آره _چی می گفت؟ با بغض در چشمانم خیره میشود _عمه چی گفت؟ جویده جویده ادامه میدهد +داشت...در..مورد قتل تو حرف میزد حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 حرف عمه مانند پتک در سرم کوبیده میشود دستانم یخ میکند و رنگ از رخسارم میپرد من برادرزاده اش بودم چطور میتوانست بهت زده به روبه رویم خیره میشوم زبانم بند آمده +ریحانه عمه خوبی؟ از روی صندلی ام بلند میشوم،دستم را به صندلی میگیرم تا تعادلم بهم نخورد عمه سیما زیر شانه هایم را میگیرد +من نمی خواستم اینارو بگم که تو اینطوری بترسی فقط خواستم یکم حواست رو جمع کنی من نمی دونم قضیه چیه و سعید داره چکار میکنه اما اون آدم خطرناکیه از کافه خارج میشوم در طول راه فقط و فقط به حرف های عمه بود که در سرم اکو میشد به چه دلیل عمو این حرف را زده بود یعنی واقعا قصد کشتن مرا داشت؟ با فکر کردن به این مسئله هم دیوانه میشدم اشک چشمانم مانند چشمه میجوشد نگاه کوتاهی به صفحه موبایل می اندازم و تماس را وصل میکنم _الو +سلام دخترم کجایی؟ _دارم میام چطور؟ +یه نگاه به ساعت کردی خوبه گفتم زود بیا ناسلامتی مهمون داریم _وای حواسم نبود اومدم به قدم هایم سرعت بیشتری میبخشم انقدر با عجله و سریع قدم برمی دارم که نفس کشیدن برایم سخت میشود! دکمه آیفون را میفشارم +کیه؟ _منم مامان در را باز میکنم و از حیاط عبور میکنم نگاهم را بین کفش های متفاوت جلوی در ورودی میچرخانم که در با شتاب باز میشود هیکل ورزشی و مردانه ی مهدی در چهارچوب در ظاهر میشود چند قدمی به عقب برمیگردم با خنده نگاهم میکند و دسته گل بزرگ و زیبایی را در دستانم جای میدهد +ترسیدی _سلام +سلام حاج خانم _خیلی بدی +ببخشید نمی خواستم بترسونمت نفس عمیقی میکشم +حالا نمیخوای بیای تو خونه ی خودتونه ها لبخند کوتاهی تحویلش میدهم _بی مزه +خودتی مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
۵ پارت رمان زیبای بهار عاشقی تقدیم نگاهتون🏙🌜
غایت حیا این است که آدم از خودش هم شرم کند! .