eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 حسن : اشک هایم بی هوا سرازیر می شدند : استوار امروز چندمه ؟ استوار : بیست و سوم اسفند ماه _ عملیات در چه حاله ؟ استوار : تمام شد ؟ _خب ؟ استوار : الحمد لله جزیره مجنون رو پس گرفتیم لبخندی زدم ، حاج محمد هم همین را می خواست سال ۶۰ که حدودا ۱۳ ساله بودم دقیقا دو سال قبل پدر و مادرم در زیر بمباران دشمن از دنیا رفتند و خواهر بزرگترم هم ازداج کرده بود و همسر سر سختی داشت ، خواهرم دوست داشت تا پیش آنها زندگی کنم اما همسرش راضی نمی شد ، حاج محمد شوهر عمه ام بود ، او مسئولیت و سرپرستی من را به عهده گرفت ، حاج محمد ۳ پسر داشت که بزرگترینشان ۱۷ ساله بود که به حاجی وابسته و حاجی هم به او وابسته تر بود . دینی که حاجی بر گردنم دارد این هست حاجی بساط به جنگ آمدن همه پسر هایش را فراهم کرده بود و به من اجازه ی جنگ رفتن را نمی داد ، با هزار جور اصرار و توانستم راضی اش کنم . _استوار ؟ استوار : بله ؟ _ یه اتفاقی افتاده ، گرفته اید ؟ جدا از اینکه این همه شهید دادیم تا جزیره رو گرفتیم و جدا از شهادت حاج محمد مگه چیز دیگه ای هم شده استوار : حاج حسین خرازی سخت مجروح شدن _واااااای ، الان حالشون چطوره ؟ استوار : به دستشون خمپاره خورده ، از بالای آرنج جدا شده ، الان هم در همین بیمارستانن ، من که رفتم پیششون اصرار می کردن که اول بیام ملاقت شما _میشه من رو ببری پیششون ؟ استوار : حالتون خوب نیست نمیشه _باید برم استوار : خیلی خب سید ، میبرمت ادامه دارد ... 💔🌿•
💭 حسن : اشک هایم بی هوا سرازیر می شدند : استوار امروز چندمه ؟ استوار : بیست و سوم اسفند ماه _ عملیات در چه حاله ؟ استوار : تمام شد ؟ _خب ؟ استوار : الحمد لله جزیره مجنون رو پس گرفتیم لبخندی زدم ، حاج محمد هم همین را می خواست سال ۶۰ که حدودا ۱۳ ساله بودم دقیقا دو سال قبل پدر و مادرم در زیر بمباران دشمن از دنیا رفتند و خواهر بزرگترم هم ازداج کرده بود و همسر سر سختی داشت ، خواهرم دوست داشت تا پیش آنها زندگی کنم اما همسرش راضی نمی شد ، حاج محمد شوهر عمه ام بود ، او مسئولیت و سرپرستی من را به عهده گرفت ، حاج محمد ۳ پسر داشت که بزرگترینشان ۱۷ ساله بود که به حاجی وابسته و حاجی هم به او وابسته تر بود . دینی که حاجی بر گردنم دارد این هست حاجی بساط به جنگ آمدن همه پسر هایش را فراهم کرده بود و به من اجازه ی جنگ رفتن را نمی داد ، با هزار جور اصرار و توانستم راضی اش کنم . _استوار ؟ استوار : بله ؟ _ یه اتفاقی افتاده ، گرفته اید ؟ جدا از اینکه این همه شهید دادیم تا جزیره رو گرفتیم و جدا از شهادت حاج محمد مگه چیز دیگه ای هم شده استوار : حاج حسین خرازی سخت مجروح شدن _واااااای ، الان حالشون چطوره ؟ استوار : به دستشون خمپاره خورده ، از بالای آرنج جدا شده ، الان هم در همین بیمارستانن ، من که رفتم پیششون اصرار می کردن که اول بیام ملاقت شما _میشه من رو ببری پیششون ؟ استوار : حالتون خوب نیست نمیشه _باید برم استوار : خیلی خب سید ، میبرمت ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 _سلام بر رفیق نگران خودم +سلام _چیه چرا انقدر نگرانی؟ +درمورد پروژه یکم استرس دارم. من و نرگس هر دو رشته ی انسانی میخواندیم! اما نرگس به اجبار والدینش و من به علاقه ی خودم. با صدای استاد شفیعی از جا بلند میشویم نرگس زمزمه میکند: بدبخت..شدیم! آهسته لب میزنم _انقدر نگران نباش روی صندلی در جای قبلی مان می نشینیم استاد نگاهش را بین تمامی بچه ها می چرخاند +خب اون پروژه ی که هفته ی پیش گفتم رو آماده کردید دیگه؟ همه با تکان دادن سر تایید میکنند استاد تک تک پروژه ها را مشاهده میکند و به ما میرسد +پروژه ی شماها کجاست؟ قبل از اینکه نرگس حرفی بزند جواب میدهم _ببخشید استاد ما چیزی آماده نکردیم . صدایش را بالاتر میبرد +یعنی چی یک هفته وقت داشتید یه متن آماده کنید بیاید تدریسش کنید حالا بعد یک هفته اومدید میگید چیزی آماده نکردیم؟! پس چکار میکردین اصلا واسه چی میاید دانشگاه؟ به عینک مشکی و مستطیلی اش خیره میشوم چشمان قهوه ای رنگش از پشت عینکش به خوبی دیده نمیشود اما مستقیم به او زل میزنم چهره اش زیاد ترسناک نبود اما رفتارش برعکس چهره اش بود.! از روی صندلی بلند میشوم نرگس آهسته از چادرم میگیرد و آن را میکشد +ریحانه تروخدا هیچی نگو _صبر داشته باش اما استاد شفیعی دست بردار نبود و هر دقیقه صدایش را بالاتر میبرد استاد:اصلا اگه میخواید درس نخونید بشینید خونه پیش ماماناتون آشپزی کنید با حرف استاد صدای خنده هابلند میشود خونم به جوش آمده دیگر صبرم تمام شده .. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی