eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
12.1هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭امیر : کم کم پی ماجرا را گرفتیم و باندی که در ایران فعالیت می کرد برای از بین بردن مهره های قوی و تاثیر گذار ما را پیدا کردیم آن عضوی را هم که جاسوس بود برای دریافت اطلاعات پیدا کردیم خیلی برایم دردناک و عذاب آور بود ! چرا باید آن عضو سهراب بود ؟ سهراب رحمتی ... کسی که خوب بلد بود چطور بازی کند و به خانواده ی یک سرهنگ نفوذ کند ! از طریق دخترش... فاطمه ... خواهرم از طرق دوستی با پسر این سرهنگ ... چطور شد که دوسال با هم رفیق بودیم و چیزی از ماجرا نفهمیدم ... مشکل از من بود 😓 اما سهراب هم خوب بلد بود چگونه بازی کند ... آن طور که پیگیر شدیم و متوجه شدم سهراب آنچنان هم کاره ای نبود تنها اطلاعاتی که از محل کار ما که مرتبط به امنیت کشور بود را برای شخصی به نام ساردین می برد که رئیس آن باند بود . اطلاعاتی که برایشان برده بود آنچنان هم ارزشمند نبود . وارد اتاق بازجویی شدم ، سهراب مشت میز نشسته بود ، حس میکردم نفرت در چشمانم موج میزند . دستانم را روی میز کوبیدم و با حرس گفتم : آقای جاسوس ساردین . پوزخندی زدم و ادامه دادم : پست تر از اون پیدا نکردی ؟! ها ؟! سهراب : نمی خوای صدامون رو ضبط کنی ؟! _ این چیز ها ربطی به تو نداره 😡 دوربین را روشن کردم و صدایمان را ضبط کردم : بسیار خب آقای رحمتی از رابطتون با ساردین آلن بگید ؟ خوب می دونی چند وقته داریم دنبال این کثافت می گردیم . سهراب : من اینجا بودم و اطلاعات رو برای ساردین میبردم شما ها بهم می گید نفوذی ولی اطلاعاتی که من برای ساردین می بردم اطلاعات سوخته بود گاهی هم اتفاقاتی که چندان مهم نیست رو براش می بردم صدایش را بالا برد سهراب : مننننننن ، اجازه ندادم هیچ کدوم از اطلاعات مهم از اینجا درز پیدا کنه . راست می گفت اطلاعاتی که داده بود آنچنان هم مهم نبود ... ادامه دارد ... 💔🌿•
💭امیر : کم کم پی ماجرا را گرفتیم و باندی که در ایران فعالیت می کرد برای از بین بردن مهره های قوی و تاثیر گذار ما را پیدا کردیم آن عضوی را هم که جاسوس بود برای دریافت اطلاعات پیدا کردیم خیلی برایم دردناک و عذاب آور بود ! چرا باید آن عضو سهراب بود ؟ سهراب رحمتی ... کسی که خوب بلد بود چطور بازی کند و به خانواده ی یک سرهنگ نفوذ کند ! از طریق دخترش... فاطمه ... خواهرم از طرق دوستی با پسر این سرهنگ ... چطور شد که دوسال با هم رفیق بودیم و چیزی از ماجرا نفهمیدم ... مشکل از من بود 😓 اما سهراب هم خوب بلد بود چگونه بازی کند ... آن طور که پیگیر شدیم و متوجه شدم سهراب آنچنان هم کاره ای نبود تنها اطلاعاتی که از محل کار ما که مرتبط به امنیت کشور بود را برای شخصی به نام ساردین می برد که رئیس آن باند بود . اطلاعاتی که برایشان برده بود آنچنان هم ارزشمند نبود . وارد اتاق بازجویی شدم ، سهراب مشت میز نشسته بود ، حس میکردم نفرت در چشمانم موج میزند . دستانم را روی میز کوبیدم و با حرس گفتم : آقای جاسوس ساردین . پوزخندی زدم و ادامه دادم : پست تر از اون پیدا نکردی ؟! ها ؟! سهراب : نمی خوای صدامون رو ضبط کنی ؟! _ این چیز ها ربطی به تو نداره 😡 دوربین را روشن کردم و صدایمان را ضبط کردم : بسیار خب آقای رحمتی از رابطتون با ساردین آلن بگید ؟ خوب می دونی چند وقته داریم دنبال این کثافت می گردیم . سهراب : من اینجا بودم و اطلاعات رو برای ساردین میبردم شما ها بهم می گید نفوذی ولی اطلاعاتی که من برای ساردین می بردم اطلاعات سوخته بود گاهی هم اتفاقاتی که چندان مهم نیست رو براش می بردم صدایش را بالا برد سهراب : مننننننن ، اجازه ندادم هیچ کدوم از اطلاعات مهم از اینجا درز پیدا کنه . راست می گفت اطلاعاتی که داده بود آنچنان هم مهم نبود ... ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 سرم را تکان میدهم +هعی...درد عاشقیه دیگه با اخم ساختگی و لحن تحدید آمیزی می گویم: نرگس!!! دستش را به نشانه تسلیم بالا میبرد +من عذر میخوام بانو تسلیم!! خنده ام میگیرد با چشمانم دنبال کیفم میگردم رو به نرگس می گویم: _این کیف منو ندیدی؟ +فکر کنم روی مبل تو هالِ _میرم بیارمش نرگس مانعم میشود +نه میارم برات _لازم نکرده شما بشین چادرم را از سرم در می آورم به سمت در خروجی قدم برمیدارم دستم را روی دستگیره در می گذارم و دستگیره را می فشارم. اما قبل از اینکه در را باز بکنم دستگیره در بالا و پایین میشود سرجایم خشک میشوم آب دهانم را به زحمت قورت میدهم به خیال اینکه مادر نرگس است همان جا میاستم پسر جوانی در چهارچوب در ظاهر میشود شوکه نگاهم میکند از دیدن من جا خورده فقط چند سانتی متر با من فاصله دارد صورت سفید کشیده و چشمان قهوه ای روشن وموها و ریش بلند مشکی!! چفیه ای دور گردنش انداخته و لباس های گشاد خاکی اش متعجبم میکند. چیزی دلم را می لرزاند تازه متوجه میشوم چند ثانیه ای هست که تکان نخوردم و چادر برسر ندارم! چند قدم به عقب برمیگردم کنار نرگس میاستم نگاهم را به زمین‌میدوزم _سلام اوکه انگار تازه به خودش آمده سرد و جدی پاسخ میدهد +سلام نرگس خوشحال به طرف او میدود و در آغوشش میگیرد از او جدا میشود و با ذوق و لبخندی که مهمان لبانش شده می گوید: +داداش مَهدی کی اومدی +همین الان +توکه گفتی یک هفته دیگه میام! +اگه جنابعالی ناراحتی من برم +نه داداش من غلط کردم و بعد چشمکی حواله اش میکند مهدی آهسته میخندد چقدر دلنشین بود خنده های مردانه ی او! تا متوجه نگاه من میشود به نرگس چیزی می گوید و اتاق را ترک میکند نگاه پر از سوالم را به نرگس میدوزم +باور کن نمی دونستم قراره امروز بیاد _یعنی تو خبر نداشتی که داداشت کی میاد؟ +نه ریحانه خب اون گفت یک هفته دیگه برمیگرده _برمیگرده از کجا؟ نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستاش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد اونام پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری