#کوله_بار_عشق
#پارتدوم
💭فاطمه :
قران روی میزم را باز کردم ، سوره ی نور بود ، همان سوره ای که با هر بار خواندنش حال و هوایم زیبا تر می شد و به پروردگارم نزدیک تر می شدم هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که با صدای فریادی که از بیرون آمد قرانم را بستم و از اتاق خارج شدم .
برادرم امیر بود که پشت تلفن آنچنان فریاد می زد .
روز جمعه و ساعت ۹ صبح چه اتفاقی می توانست رخ دهد که اینچنین حال برادرم را دگرگون کرده باشد ؟!، صحبت هایش که تمام شد با عجله به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و وارد شدم.
_داداش جان چی شده قربانت برم؟
امیر+: بین خودمان بماند ، اعزامم به تاخیر افتاد !😢
این را گفت و چهره اش مچاله شد .
_شانس آوردی مامان و بابا خانه نبودند تا شاهد فریاد های فرزند ارشدشان باشند .
+ چیزی بهشان نگو
_خیالت راحت ... راستی ...
حرفم را نزده بودم که قفل در باز شد و پدر و مادرم برگشتند .
ادامه دارد...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتدوم
💭فاطمه :
قران روی میزم را باز کردم ، سوره ی نور بود ، همان سوره ای که با هر بار خواندنش حال و هوایم زیبا تر می شد و به پروردگارم نزدیک تر می شدم هنوز یک صفحه هم نخوانده بودم که با صدای فریادی که از بیرون آمد قرانم را بستم و از اتاق خارج شدم .
برادرم امیر بود که پشت تلفن آنچنان فریاد می زد .
روز جمعه و ساعت ۹ صبح چه اتفاقی می توانست رخ دهد که اینچنین حال برادرم را دگرگون کرده باشد ؟!، صحبت هایش که تمام شد با عجله به سمت اتاقش رفتم ، در زدم و وارد شدم.
_داداش جان چی شده قربانت برم؟
امیر+: بین خودمان بماند ، اعزامم به تاخیر افتاد !😢
این را گفت و چهره اش مچاله شد .
_شانس آوردی مامان و بابا خانه نبودند تا شاهد فریاد های فرزند ارشدشان باشند .
+ چیزی بهشان نگو
_خیالت راحت ... راستی ...
حرفم را نزده بودم که قفل در باز شد و پدر و مادرم برگشتند .
ادامه دارد...
💔🌿•
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتدوم
اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت
بعد از دایی،زندایی عاطفه را میبینم به او چشم میدوزم چشمان عسلی رنگش و لب های خوش رنگ و نازکش باعث زیبایی چهره اش
شده!!
بعد از دایی و زندایی مبینا و ماهان را میبینم
از دیدن مبینا ذوق زده نگاهش میکنم
مبینا به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد.
از او جدا میشوم.
او دقیقا شبیه مادرش بود چشمان عسلی و لب های نازک خوش رنگی که جلب توجه میکرد
+سلام ریحانه جونم
با لبخند جواب مبینا را میدهم.
ماهان چند سرفه میکند و به ما نزدیک میشود
آهسته سلام میکنم اوهم با همان شیطنت همیشگی اَش جوابم را میدهد.
چشمان ماهان مشکی و درشت کمی هم چهره ی دایی در چهره ی او دیده میشد
ماهان یک سالی از من بزرگتر بود و 20سال داشت
بعد از مهمان ها به همراه مادرم وارد خانه میشویم.
روی مبل کنار مبینا می نشینم.
مبینا سقلمه ای به پهلویم میزند.
+از آقا داماد چه خبر؟
_آقا داماد کیه؟
+خودتو به اون راه نزن توکه میدونی کی رو میگم
و بعد چشمکی برایم میزند
با حالت اعتراض آمیزی می گویم:
_مبینا!
مبینا لبخندی تحویلم میدهد
+باشه،باشه ببخشید
با صدای زنگ آیفون رنگ صورتم میپرد
مبینا دستم را میگیرد
+ریحانه خوبی؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
مادرم به سمت آیفون میرود و در را باز میکند.
با خوشحالی به سمت ما برمی گردد و می گوید:
داداش حسین اینان..!
سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم
به سمت آشپزخانه میروم
پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم
انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد...
نویسنده: سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتدوم
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـ مزاحم بودند
ـ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ـ چیه چته نگاه میکني؟؟
برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
استغفرا... زیر لب گفت:
ـ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ـ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟
من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ـ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ـ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
دوروز بعد؛
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد...
با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول کہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
#رمان
#جانممیرود
نویسنده: سرکارخانمفاطمهامیری